از جنگ خلیج فارس تا برجام؛ 5 عامل آغاز جنگ غزه به روایت فارنپالیسی
به نوشته والت، جایی که انسان شروع به ردیابی علل میکند ذاتاً اختیاری است (کتاب 1896 تئودور هرتزل، دولت یهودی، اعلامیه بالفور 1917، شورش اعراب در سال 1936، طرح تقسیم سازمان ملل در سال 1947، جنگ اعراب و اسرائیل در سال 1948، یا جنگ شش روزه 1967) اما من از سال 1991 شروع میکنم، زمانی که ایالات متحده به عنوان قدرت خارجی بلامنازع در امور خاورمیانه ظاهر شد و شروع به تلاش برای ایجاد نظم منطقهای کرد که در خدمت منافع آن باشد.
در این زمینه، حداقل پنج قسمت یا عنصر کلیدی وجود دارد که به ما کمک کرد تا به رویدادهای غم انگیز دو هفته گذشته برسیم.
1. جنگ خلیج فارس
اولین رویداد جنگ خلیج فارس در سال 1991 و پیامدهای آن بود: کنفرانس صلح مادرید. جنگ خلیج فارس نمایش خیره کنندهای از قدرت نظامی و هنر دیپلماتیک ایالات متحده بود که تهدیدی را که صدام حسین برای موازنه قدرت منطقهای ایجاد کرده بود از بین برد. با نزدیک شدن به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده اکنون محکم بر صندلی راننده نشسته بود.
رئیس جمهور وقت جورج اچ دبلیو بوش، وزیر امور خارجه جیمز بیکر و یک تیم باتجربه خاورمیانه از این فرصت استفاده کردند و کنفرانس را در اکتبر 1991 تشکیل دادند که شامل نمایندگانی از اسرائیل، سوریه، لبنان، مصر، جامعه اقتصادی اروپا، و هیئت مشترک اردن و فلسطین بود.
اگرچه این کنفرانس نتایج ملموسی به همراه نداشت -چه رسد به توافقنامه صلح نهایی- زمینه را برای تلاش جدی برای ایجاد یک نظم منطقهای صلح آمیز فراهم کرد.
با این حال مادرید دارای یک نقص سرنوشتساز بود، نقصی که بذر مشکلات آینده را کاشت. ایران برای شرکت در این کنفرانس دعوت نشد و با سازماندهی نشست نیروهای «طرد شده» و تماس با گروههای فلسطینی، از جمله حماس و جهاد اسلامی، که قبلاً نادیده گرفته شده بودند، به حذف شدن پاسخ داد.
همانطور که تریتا پارسی در کتاب خود «اتحاد خیانتکارانه» میگوید: «ایران خود را به عنوان یک قدرت بزرگ منطقهای میدید و انتظار داشت که یک صندلی بر سر میز مذاکره داشته باشد»، زیرا مادرید «فقط کنفرانسی در مورد مناقشه اسرائیل و فلسطین تلقی نمیشد، بلکه به عنوان لحظه تعیینکننده در شکلگیری نظم جدید خاورمیانه تلقی میشد.».
پاسخ تهران به مادرید در درجه اول استراتژیک بود تا ایدئولوژیک: جمهوری اسلامی ایران به دنبال این بود که به ایالات متحده و دیگران نشان دهد که اگر منافعش در نظر گرفته نشود، میتواند تلاشهای آنها برای ایجاد یک نظم جدید منطقهای را از مسیر خارج کند. و این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد، زیرا بمبگذاریهای انتحاری و سایر اعمال، روند مذاکرات توافق اسلو را مختل کرد و حمایت از یک راهحل بر اساس مذاکره را تضعیف کرد.
با گذشت زمان، وقتی که صلح دشوار ماند و روابط ایران و غرب وخیمتر شد، روابط بین حماس و ایران قویتر شد.
2. حملات 11 سپتامبر
دومین رویداد مهم، ترکیب سرنوشتساز حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 و متعاقب آن حمله ایالات متحده به عراق در سال 2003 بود. تصمیم برای حمله به عراق تنها به طور غیر مستقیم به درگیری اسرائیل و فلسطین مرتبط بود، حتی با وجود این که عراق بعثی به طرق مختلف از آرمان فلسطین حمایت کرده بود. دولت جورج دبلیو بوش معتقد بود که سرنگونی صدام تهدید فرضی سلاحهای کشتار جمعی عراق را از بین میبرد، قدرت ایالات متحده را به دشمنان یادآوری میکند، به طور گستردهتر به تروریسم ضربه میزند و راه را برای دگرگونی ریشهای در کل خاورمیانه در راستای خطوط دموکراتیک هموار میکند.
اما آنچه به دست آوردند، باتلاقی پرهزینه در عراق و بهبود چشمگیر موقعیت استراتژیک ایران بود. این تغییر توازن قوا در خلیج فارس، عربستان سعودی و دیگر کشورهای خلیج فارس را نگران کرد و تصور از تهدید مشترک، به شکلهای مهمی روابط منطقهای را تغییر داد، از جمله با تغییر روابط برخی کشورهای عربی با اسرائیل.
نگرانی از بابت «تغییر رژیم» به رهبری ایالات متحده، همچنین ایران را تشویق کرد تا به دنبال تقویت توان هستهای باشد که منجر به افزایش مداوم ظرفیت غنی سازی و تحریمهای شدیدتر ایالات متحده و سازمان ملل شد.
3. تراژدی برجام
با نگاهی به گذشته، سومین رویداد کلیدی در آن زمان رها کردن سرنوشتساز برنامه جامع اقدام مشترک (برجام) با ایران توسط دونالد ترامپ در سال 2015 و اتخاذ سیاست «فشار حداکثری» در عوض آن بود.
این تصمیم چندین اثر داشت: خروج از برجام به ایران اجازه داد تا برنامه هستهای خود را از سر بگیرد و به گریز هستهای نزدیکتر شود و کمپین فشار حداکثری حمله به محمولهها و تأسیسات نفتی در خلیج فارس و عربستان سعودی را افزایش یافت تا به ایالات متحده نشان داده شود که تلاشش برای تغییر رژیم یا رفتار، بدون هزینه و خطر نیست.
همانطور که میتوان انتظار داشت، این تحولات نگرانی سعودیها را افزایش داد و علاقه آنها را برای دستیابی به زیرساختهای هستهای خود شدت بخشید. و همانطور که تئوری واقعگرایانه پیشبینی میکرد، تصور تهدید فزاینده، شکلهای آرام اما قابل توجهی از همکاری امنیتی بین اسرائیل و چندین کشور خلیج فارس را تشویق کرد.
4. توافق ابراهیم
چهارمین تحول، توافقنامه ابراهیم بود که به نوعی ادامه منطقی تصمیم ترامپ برای خروج از برجام بود. این توافقنامهها که زاییده فکر جرد کوشنر، استراتژیست آماتور (و داماد ترامپ) بود، مجموعهای از توافقهای دوجانبه بود که روابط بین اسرائیل و مراکش، بحرین، امارات متحده عربی و سودان را عادی میکرد.
منتقدان خاطرنشان کردند که این توافقها کمک چندانی به پیشبرد صلح نکرد، زیرا هیچ یک از دولتهای عربی شرکتکننده در این توافق به طور فعال با اسرائیل دشمنی نداشتند یا قادر به آسیب رساندن به آن نبودند. برخی دیگر هشدار دادند که تا زمانی که سرنوشت 7 میلیون فلسطینی که تحت کنترل اسرائیل زندگی میکنند حل نشده باشد، صلح منطقهای مبهم باقی خواهد ماند.
5. تلاش برای توافق ریاض-تلآویو
دولت بایدن تقریباً همین مسیر را ادامه داد. هیچ گام معنیداری برای جلوگیری از کابینه راستگرای افراطی اسرائیل از اقدامات خشونتآمیز شهرکنشینان افراطی، که منجر به افزایش مرگ و میر فلسطینیها و آوارگیها در دو سال گذشته شد، انجام نداد.
پس از عدم تحقق وعده انتخاباتی مبنی بر پیوستن مجدد فوری به برجام، بایدن و تیمش تلاشهای اصلی خود را بر متقاعد کردن عربستان سعودی برای عادی سازی روابط با اسرائیل در ازای نوعی تضمین امنیتی ایالات متحده و شاید دسترسی به فناوری پیشرفته هستهای متمرکز کردند.
انگیزه این تلاش ارتباط چندانی با اسرائیل-فلسطین نداشت و بیشتر هدف آن جلوگیری از نزدیک شدن عربستان سعودی به چین بود. پیوند دادن تعهد امنیتی به عربستان سعودی با عادیسازی، در درجه اول راهی برای غلبه بر بیمیلی کنگره ایالات متحده به توافق با ریاض بود. به نظر میرسد مقامات ارشد ایالات متحده هم مانند بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل و کابینه او، تصور میکردند هیچ گروه فلسطینی نمیتواند این روند را از مسیر خارج کند یا کند کند یا توجه را به وضعیت اسفناک خود جلب کند.
اما، این توافق شایعه شده، انگیزه قدرتمندی به حماس داد تا نشان دهد این فرض چقدر اشتباه است. در واقع، تصمیم حماس برای انجام کار - و به ویژه زمانبندی آن - پاسخی به تحولات منطقهای بود که تا حد قابل توجهی ناشی از نگرانیهای دیگر بود.
شکست پایدار ایالات متحده
باید متذکر شد که عامل پنجم یک رویداد واحد نیست، بلکه شکست پایدار ایالات متحده در به پایان رساندن موفقیت آمیز روند به اصطلاح صلح است. واشنگتن از زمان توافق اسلو (که همانطور که از نامش پیداست به واسطه میانجیگری نروژ به وجود آمد) نظارت بر روند صلح را در انحصار خود درآورده بود و تلاشهای مختلف آن در طول سالها در نهایت به جایی نرسید.
بیل کلینتون، جورج دبلیو بوش، و باراک اوباما، روسای جمهور سابق ایالات متحده، بارها اعلام کردند که ایالات متحده -قدرتمندترین کشور جهان در تمام دوران به اصطلاح تک قطبی خود- متعهد به دستیابی به راه حل دو کشوری است، اما نتیجه اکنون دورتر از همیشه و احتمالاً غیرممکن است.
جهان چندقطبی و بازنگری در سیاست خارجی
این عناصر پسزمینه مهم هستند، زیرا ماهیت نظم جهانی آینده حاضر و آماده است، و چندین دولت با نفوذ در حال به چالش کشیدن «نظم مبتنی بر قوانین» به طور متناوب لیبرال که ایالات متحده برای دههها از آن دفاع میکرد، هستند. چین، روسیه، هند، آفریقای جنوبی، برزیل، ایران و دیگران آشکارا خواستار نظم چندقطبی تری هستند که در آن قدرت به طور مساویتری تقسیم میشود.
آنها میخواهند جهانی را ببینند که در آن ایالات متحده دیگر بهعنوان به اصطلاح قدرت ضروری عمل نکند، بهعنوان قدرتی که انتظار دارد دیگران از قوانین آن پیروی کنند و در عین حال این حق را برای خود محفوظ میدارد که هر زمان که ناخوشایند هستند به آنها توجهی نکند.
برای ایالات متحده، این پنج رویداد و تأثیر آنها بر منطقه، دستاویز قوی برای بازنگری و تجدیدنظر فراهم میکند (همانطور که ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه هفته گذشته به سرعت به آن اشاره کرد)
آنها ممکن است بگویند: «فقط به خاورمیانه نگاه کنید. ایالات متحده بیش از سه دهه است که منطقه را به تنهایی مدیریت میکند و «رهبری» آن چه به وجود آورده است؟ ما شاهد جنگهای ویرانگر در عراق، سوریه، سودان و یمن هستیم. لبنان زیر دستگاه تنفس است، هرج و مرج در لیبی وجود دارد، و مصر در حال فروپاشی است. گروههای تروریستی شکل گرفته و جهش یافتهاند و ترس را در چندین قاره کاشتهاند. وقتی به واشنگتن اجازه میدهید همه چیز را اداره کند، این چیزی است که به دست میآورید. مقاصد آنها هرچه باشد، رهبران ایالات متحده بارها به ما نشان دادهاند که فاقد خرد و عینیت برای ارائه نتایج مثبت هستند، حتی برای خودشان.
می توان به راحتی تصور کرد که یک مقام چینی اضافه میکند: «می توانم اشاره کنم که ما با همه افراد منطقه روابط خوبی داریم و تنها منافع حیاتی ما در آنجا دسترسی مطمئن به انرژی است. بنابراین ما متعهد هستیم که منطقه را ساکت و آرام نگه داریم، به همین دلیل است که سال گذشته به ایران و عربستان سعودی کمک کردیم تا روابط خود را از سر بگیرند. آیا آشکار نیست که اگر نقش ایالات متحده در آنجا کاهش یابد و نقش ما افزایش یابد، جهان سود خواهد برد؟»
اگر شما نیز فردی هستید که فکر میکنید پرداختن به چالش چین در حال رشد، اولویت اصلی است، ممکن است بخواهید در مورد اینکه چگونه اقدامات گذشته ایالات متحده در بحران کنونی نقش داشته است و اینکه چگونه سایه گذشته، جایگاه ایالات متحده در جهان را در آینده تضعیف میکند، فکر کنید.
وقتی معماری به دست مکانیکهای ماهر میافتد
به اعتبار آنها، بایدن و تیم سیاست خارجی تاکنون بهترین کاری را که میدانستند به بهترین نحو انجام دادهاند، یعنی مدیریت بحرانی که حداقل بخشی از آن به دست خودشان بوده است. آنها برای محدود کردن خسارت، جلوگیری از گسترش درگیری، مهار پیامدهای سیاسی داخلی، و پایان دادن به خشونت، به شدت کار می کنند.
اما همانطور که بیش از یک سال پیش اشاره کردم، تیم سیاست خارجی دولت بهعنوان مکانیک ماهر دیده میشوند، نه معمار، و در دورهای که معماری نهادی سیاست جهانی به طور فزایندهای یک موضوع است و به طرحهای جدید نیاز است. آنها در استفاده از ابزار قدرت ایالات متحده و ماشین آلات دولت برای رسیدگی به مشکلات کوتاه مدت ماهر هستند، اما در یک چشمانداز قدیمی از نقش جهانی آمریکا گیر کردهاند، که شامل نحوه برخورد این کشور با مشتریان مختلف خاورمیانه خود میشود.
بدیهی است که آنها این که خاورمیانه به کجا میرود را اشتباه پیشبینی کردهاند و استفاده از چسب زخم امروز - حتی اگر با انرژی و مهارت انجام شود - باز هم زخمهای زمینهای را بدون درمان رها میکند. اگر نتیجه نهایی وزارت خارجه بایدن و آنتونی بلینکن، وزیر امور خارجه، صرفاً بازگشت به وضعیت قبل از7 اکتبر باشد. من نگرانم که بقیه جهان به آن نگاه کنند، سر خود را با ناراحتی و عدم تایید تکان دهند و به این نتیجه برسند که زمان رویکردی متفاوت فرا رسیده است.