دستور مهم یک فرمانده جنگ حین شهادت
به گزارش اقتصدنیوز به نقل از ایسنا، عمران پستی هشتجین (معروف به عبدالله)، زاده نوزدهم آذر ۱۳۳۸ در هشتجین، از توابع شهرستان خلخال استان اردبیل است. وی از سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد اطلاعات و تحقیقات ستاد مرکزی سپاه مشغول به کار شد.
وی در نبردهای فتحالمبین و والفجر مقدماتی حضوری فعال داشت. خرداد سال ۱۳۶۲، بار دیگر به جبهه رفت. این بار به خاطر لیاقتی که در عملیات والفجر مقدماتی از خود نشان داده بود، از طرف فرمانده لشکر ۲۷، محمدابراهیم همت به سمت فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر منصوب شد و مأمور به تشکیل مجدد این گردان شد.
وی سرانجام طی عملیات آبی- خاکی خیبر، روز نهم اسفندماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون جنوبی به شهادت رسید و پیکرش همچنان مفقود است.
ایثارگری فرمانده گردان حبیب بن مظاهر
همچنان که در گزارش لحظهبهلحظه از رویدادهای نبرد (عملیات والفجر ۴)؛ به قلم راوی لشکر ۲۷ ثبتشده است، در ساعت شش و چهلوچهار دقیقه بامداد روز پنجشنبه، دوازدهم آبان ۱۳۶۲، عمران پستی؛ فرمانده گردان حبیب بن مظاهر بهسختی مجروح شد.
علت مجروحیت فرمانده گردان حبیب، جلو نیامدن گردان سلمان فارسی در محور سمت چپ گردان حبیب، نرسیدن نیروهای گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشکر ۳۱ عاشورا در سمت راست این گردان و همچنین مقاومت سرسختانه نیروهای دشمن در یکی از سنگرهای آتشبار دوشکا بود که شرایط را برای ادامه حضور رزمندگان گردان حبیب بر روی ارتفاع ۱۸۶۶ هرلحظه دشوارتر میکرد.
در آن لحظات سخت و نفسگیر، فرمانده گردان حبیب، مصمم شد سنگر تیربار دشمن را شخصاً منهدم کند.
عمران (عبدالله) پستی بعدها در تشریح آن واقعه گفته بود:
آن تیربار لعنتی دشمن؛ بدجوری داشت از بچههای گردان ما تلفات میگرفت. به چند نفر از بچههایی که اطرافم بودند، گفتم بروید آتش آن تیربار را خاموشکنید. آنها هم رفتند و با آر. پی. جی به سمت سنگر تیربار شلیک کردند، اما نتوانستند آن را از کار بیندازند.
بعثیها متقابلاً به سمت آن بچهها شلیک کردند که براثر همین اجرای آتش، چند نفر از آنها شهید و یا مجروح شدند. مجدداً به چند نفر دیگر گفتم، بروید. آنها هم بدون هیچ درنگی، رفتند اما آتش سنگین کالیبر دشمن، از همان ابتدا آنها را زمینگیر کرد.
شهید عمران پستی سمت راست تصویر
احساس کردم این مأموریت، مأموریت سنگینی است و اجرای آن، کار بچهها نیست. شخصاً معتقدم یک فرمانده باید در چنین موقعیتهایی، خودش دستبهکار بشود. این شد که تصمیم خودم را گرفتم. بیسیم و دیگر وسایل انفرادیام را تحویل بچههای همراهم دادم و گفتم «خودم میروم.» اگر نمیرفتم، چهبسا کل عملیات گردان ما را، همان یک موضع تیربار دشمن، فلج میکرد.
چندنفری آمدند تا مانع از عزیمت من بشوند. گفتند «برادر عبدالله؛ اجازه بده ما خودمان میرویم و این تیربار را خاموش میکنیم.» گفتم: «نه؛ شما همینجا بمانید.» بعد به همراه دو نفر از بچههای ادوات خمپاره ۶۰ گردان که اسلحه هم نداشتند، آماده شدیم تا به سمت آن سنگر تیربار برویم.
اسلحه خود را به یکی از آن دو نفر دادم و یک اسلحه دیگر هم تهیه کردم و به آن دیگری دادم. بعدازآن؛ با یک قبضه آر. پی. جی به سمت پشت سنگر تیربار راه افتادیم.
تا حوالی دو، سه متری آن سنگر، بااحتیاط پیش رفتیم. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک دستی. هفت- هشتتا نارنجک انداختیم. متقابلاً بعثیهای درون سنگر هم به سمت ما نارنجک انداختند. دوتا نارنجک اول را، یکطوری رد کردیم، اما سومین نارنجک، همراه با یک موشک آر. پی. جی، در بغل ما منفجر شد.
یکلحظه احساس کردم تمام بدنم آبکش شده، توی اون وانفسا و در حالت هوشیاری و بیهوشی، شنیدم که یکی فریاد زد «ایوای؛ برادر عبدالله شهید شد!» خود من هم احساس کردم دارم شهید میشوم، اما خیلی زود فهمیدم که نخیر؛ از این خبرها نیست.
در همان لحظات؛ بچهها آمدند تا من را از آن معرکه نجات بدهند که بعثیهای داخل آن سنگر تیربار، دوباره به سمت ما تیراندازی کردند. براثر این تیراندازی، یکی از بچههای مجروح، شهید شد. بعد هم بقیه نفرات، من را کشانکشان بردند و در پناه یکتخته سنگ بزرگی قراردادند، تا امدادگرها بیایند و زخمهایم را پانسمان کنند.
تعداد تیرها و ترکشها آنقدر زیاد بود که یکی از آنها، دست و کتفم را شکست. علاوه بر این؛ پاها، گردن و سر من هم بهشدت مجروح شده بودند.
بیسیمچیها و پیکها آمدند و گفتند «حالا چهکار کنیم؟» گفتم «همگی شما باید از همین لحظه؛ در اختیار معاونهای گردان باشید، تا وقتیکه این عملیات تمام بشود.»
سید مجتبی گنجی؛ فرمانده گروهان یکم گردان حبیب نیز، منظری دیگر بر آن واقعه گشوده است:
در یکلحظه دیدم چند تیر به کتف و ترقوه عبدالله خورده و او را نقش بر زمین کرده است. سریع با بیسیمچیام رفتم سروقت او. دیدم از نیمتنه بالایی بدن عبدالله، خون زیادی فوران میزند. خواستم کمکش کنم، گفت «سید؛ مرا رها کن و برو گروهانت را ببر بالا.» این کلمات را، هم با تحکم گفت و هم با التماس. تا خواستم توضیح بدهم، گفت «مگر من فرمانده شما نیستم؟ رهایم کنید و بروید جلو.»