روشنفکران آنها منوّرالفکران ما
اما در ایران به دلیل مرزبندیهای ناروشن در حوزه نظر و حوزه عمل و تعاملات و تقابلات میان این حوزهها با یکدیگر، تئوریها و اندیشهها بهعنوان ابزارهای تبیین یا تفهیم واقعیت خیلی زود خصلت ایدئولوژیک به خود میگیرند و به جای حرکت در مسیر کارکرد اولیهشان به جولانگاه نزاعهای یا با ما یا علیه ما تبدیل میشوند. به همین دلیل هم هست که منازعات روشنفکران ما بیش از آنکه رهگشا باشد، رهزن است و پیش از آنکه گشایش بیافریند، ما را در کوچه بنبست دوئلهای آتشین کلامی میاندازد. در چنین آشفتهبازاری بسیار طبیعی مینماید که نسبت ما با اندیشهها و تئوریهای برونمرزی تحتتاثیر چنین دگماتیسم نقابداری قرار گیرد. نحوه کنش و واکنش ما نسبت به تاملات فکری تئوریسین «پایان تاریخ» پیرامون آسیبشناسی کاپیتالیسم نیز از همین سنخ است. آن هنگام که فوکویاما در گفتوگو با «نیواستیتسمن» از ضرورت بازگشت به سوسیالیسم سخن گفت یا در جای دیگر پیشبینی مارکس را در مورد بحران مازاد تولید و فقیرتر شدن کارگران در نظام کاپیتالیستی مورد ستایش قرار داد، روشنفکران ما و شبکههای حامی- پیرو آنان به تکاپو افتادند و از ظن خود با این تاملات نویسنده کتاب «زوال و نظم سیاسی» همراهی کردند. مارکسیستها آن را بهمنزله حقانیت مارکسیسم و توبه لیبرالها از لیبرالیسم خواندند و لیبرالها نیز در مقابل، چنین تاملاتی را با تازیانه نکوهش نواختند. اما هر دو گروه در این برداشتهای سطحی از اصول و موازین علمی و معرفتی عدول کردند. هیچ یک به این مهم توجه نکردند که فوکویامای قرار گرفته در غرب گزارهها و تاملاتش مبتنی بر دانش و علم است و در این مسیر ذرهای حاضر به کوتاه آمدن از همه آن موازین و چارچوبها نیست. پس او برخلاف مدعیان ایرانی علم و دانش، عرصه تامل و تدبر را جایی برای توبه نمیبیند. در این منظومه باید به جای توبه، ابطالگرایی را قرار داد. به عبارت بهتر، نظریهپردازان توبه نمیکنند، بلکه ممکن است در موقعیت ابطالپذیری تئوریهایشان قرار گیرند و این خود از مسلمات دانشپژوهی در دنیای مدرن است. او در این مسیر هیچ ابایی ندارد از اینکه مثلا در فصل دموکراسی کتاب زوال و نظم سیاسی بارها و بارها به تحسین مارکس و پیشبینیاش از سرانجام نظام سرمایهداری بپردازد. او اتفاقا به تبعیت از مارکس، اقتصاد را در حکم زیربنا قرار میدهد و روبنای دموکراسی را به آن متصل میکند. او در عین تمجید دستی در تنقید هم دارد و در پروسه نظریهپردازیاش انتقاداتی را به مارکس وارد میسازد تا در نهایت اندیشه خود را اینچنین سامان و سازمان دهد: «رشد اقتصادی با گذر از یک روند چندمرحلهای به دموکراسی میانجامد. به عبارت دیگر، رشد اقتصادی با گسترش تقسیم کار موجبات بسیج اجتماعی را فراهم میکند و این هم به نوبه خود تقاضا برای حاکمیت قانون و دموکراسی بیشتر را شدت میبخشد.» اما در اینجا پرسش مهمی مطرح میشود: چرا فوکویاما پس از تقریبا ۳۰ سال از فروپاشی شوروی به مارکس رجعت کرد؟ پاسخ به این پرسش کلیدی ما را به تجربه زیسته فوکویاما میرساند. او ظهور پوپولیسم در غرب و پیدایش سیاستمدارانی همچون ترامپ در ایالاتمتحده را ناشی از نوعی عدم توازن در حوزه عمومی طی سالهای گذشته میداند. فوکویاما از این مساله آگاه است که تکنولوژی در حال ایجاد تغییرات بنیادین در بازار کار کشورهای سرمایهداری است. او در این راستا پیشنهاد میکند که میزانی از مداخله دولت در اقتصاد و ساحت عمومی الزامی است و باتوجه به تحولات پیشرو دیگر نمیتوان اقتصاد و بازار را به حال خود رها کرد.