سخنرانی عطاالله مهاجرانی در یک همایش انجمن ادبی در تهران + متن سخنرانی
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از اعتماد در این همایش قرار است صاحبنظران ایرانی راجع به نسبت ادبیات و شهر و نقش آنها در تکوین شخصیت انسان ایرانی بحث کنند. عصر پنجشنبه ششم آذرماه رضا داوریاردکانی و عطاءالله مهاجرانی در این نشست شرکت کردند که به صورت زنده از طریق شبکههای اینترنتی پخش شد. آنچه میخوانید، گزارشی از سخنرانی عطاءالله مهاجرانی، سیاستمدار پیشین و پژوهشگر تاریخ و ادبیات فارسی در این همایش است که با موضوع شهر حافظ ارایه شد. لازم به توضیح است که به علت قطع و وصل اینترنت و مشکلات ناشی از آن، آنچه ارایه میشود، متن کامل طابق النعل بالنعل سخنرانی دکتر مهاجرانی نیست و چند دقیقه از مباحث میانی ایشان فوت شده، اما در تنظیم سخنرانی تلاش شده اساس بحث حفظ شود.
فریدریش هولدرلین شاعر و اندیشمند برجسته آلمانی گفته است «زبان خانه اندیشه است». اگر چنین باشد طبیعتا به تناسب گسترش زبان، اندیشه هم گسترش مییابد. اندیشه در واقع خانه روح و جان ماست. ما در زبان و اندیشه زندگی میکنیم، در خانه و خانواده خودمان زندگی میکنیم، در محله و شهر خودمان زندگی میکنیم. محله و شهری که در آن زندگی میکنیم، به ما برای توجه و اندیشیدن مجال میدهد. همچنین ما در کشور و وطن زندگی میکنیم و بالاخره ما در جهان زندگی میکنیم. ما در ورای وطن هم زندگی میکنیم و رو به سوی وطن دیگری داریم و وطن فعلی عاریهای محسوب میشود. آن وطن به تعبیر شیخ بهایی چنین است: این وطن مصر و عراق و شام نیست/ این وطن جاییست کو را نام نیست.
مراحل و موقفهای ششگانهای که برای اندیشه و زبان طرح شد(خانه، محله، شهر، وطن، جهان، ورای وطن) مثل حلقههایی هستند که به یکدیگر پیوند خوردند. پیونددهنده این حلقهها در بحث شهر حافظ، شعر حافظ است. شعر در تاریخ هنر و ادبیات و فرهنگ ما، یک فرهنگواره است. شعر نزد ما همزمان موسیقی، نمایشنامه، نقاشی، فلسفه و... است و در مجموع جایگاهی را پیدا کرده که آن را صرفا نمیتوان با یک لایه و یک جهتگیری معنی کرد. تعبیر فرهنگواره برای نقش شعر در تاریخ فرهنگ ما تعبیر دقیقی است که شایسته تامل است.
کالبد و مضمون شهر
شهر هم در فرهنگ ما سابقه دیرینهای دارد. مثلا در شاهنامه فردوسی، شهر به معنای ایران زمین نیز به کار رفته است: همه شهر ایران جگر خستهای/ به کین سیاوش کمر بستهای. بنابراین تعبیر شهر در ترکیب «شهر ایران» در شاهنامه به معنایی فراتر از معنای امروزی است که مثلا از شهر شیراز سخن به میان میآوریم. اما حافظ به معنا از شهر سخن میگوید؟ شیراز به عنوان مصداق روشن شهر حافظ، جلوهها و زاویههای دید متفاوتی در شعر او دارد. در شعر حافظ از شیراز، یک بار کالبد و ساخت شهر مورد نظر است. در شعر حافظ درمییابیم که شیراز از نظر کالبدی به چه صورت است، چه طبیعتی داشته و... یک زمان هم مضمون و روح شهر شیراز مد نظر است. سخن من در مورد شیراز به عنوان شهر حافظ، ناظر به رویکرد نخست نیست. برای شناخت شیراز در عصر حافظ میتوان به سفرنامه ابنبطوطه مراجعه کرد. ابنبطوطه در رحله به دو سفرش به شیراز اشاره میکند و مختصات این شهر را به تفصیل توضیح میدهد. در بحث کنونی عمدتا به مضمون و روح شهر نظر دارم.
مضمون شیراز در رویکرد دوم در شعر حافظ به دو وجه کاملا متفاوت و به یک معنا متضاد اشاره دارد. در وهله نخست شهری است که باید از آن گریخت و به جای دیگری رفت و از خاک آن دل برکند و در وهله دوم شهری است که به زندگی معنا میدهد و بهشت نقد است. شیراز در شعر حافظ از یک سو همچون جهنم است، شهر آسیب زننده و از سوی دیگر بهشت است: من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود/ وعده فردای زاهد را چرا باور کنم؟ این بهشت نقد همان وجه بهشتی شیراز است که حافظ ترسیم کرده است. اما هر یک از اینها چه مختصات و ویژگیهایی دارد؟ شهر بهشتی حافظ چیست و شهر جهنمی او کدام است؟
شهر بهشتی
وجه بهشتی شیراز را در این غزل حافظ میتوان بازجست و دریافت که او در واقع شهر را چگونه میبیند. در غزل شماره 338 دیوان حافظ، تصحیح قزوینی- غنی، حافظ شهر بهشتی را چنین توضیح داده است:
من دوستدار روی خوش و می دلکشم/ مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم// شیراز معدن لب لعل است و کان حسن/ من جوهری مفلسم این را مشوشم// از بس که چشم مست در این شهر دیدهام/ حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم// شهریست پرکرشمه وخو با ن ز شش جهت/ چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم.
این ویژگیهایی که حافظ طرح کرده، مشابه ویژگیهایی است که قرآن مجید برای بهشت ترسیم کرده است. در واقع ویژگیهایی که در قرآن کریم مطرح شده در شهر بهشتی حافظ بازجستنی است.
شهر جهنمی
اما حافظ در جایی دیگر به شهر جهنمی و ویژگیهای آن اشاره میکند. وجه دیگری از شیراز را مطرح میکند و میگوید: آب و هوای فارس عجب سفلهپرور است/ کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم. در اینجا حافظ میخواهد از این خاک برکنده شود. جالب است که در این بیت از میان عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، آتش) آتش غایب است. یعنی عشق غایب است و حافظ هوای سفر کردن دارد. شهر از دید حافظ با عشق سامان پیدا میکند. در یکی از داستانهای مثنوی که کنیزک با شهر یعنی سمرقند زندگی میکند و طبیب الهی وقتی نبض او را میگیرد، نام شهرها را میبرد. یعنی طبیب نام شهرها را یک به یک یاد میکند تا به نقطهای میرسد که نام سمرقند ذکر میشود: نبض او بر حال خود بد بیگزند/ تا بپرسید از سمرقند چو قند// نبض جست و روی سرخ و زرد شد/ کز سمرقندی زرگر فرد شد. بنابراین یک شهر هست که به زندگی کنیزک معنا میدهد که همان معنای عاشقانه است.
شهر بدون عشق
نکته مهم سخن حافظ این است که شهر بدون عشق و شهر خالی از عشاق، شهر جهنمی است. البته باید در نظر داشت که در اینجا مفهوم عشق یک مفهوم کلی است. ما میتوانیم از شاخسارهای مختلف درخت کلی عشق همچون عشق به طبیعت، عشق به مادر، عشق به فرزند، عشق به همسر و... یاد کنیم. اما نکته این است که حافظ در روزگار خودش با شهری روبهروست که مثلا فردی مثل امیر مبارزالدین محمد، محتسب میآید و شهر را دگرگون میکند: در میخانه ببستند خدایا مپسند/ که در خانه تزویر و ریا بگشایند. یعنی یکسری درها بسته است و برخی درهای دیگر باز است. این نکته به همان نگاهی بازمیگردد که پادشاهان یا به تعبیر دقیقتر پادشاهان کوچک یعنی شاهکها در مناطق داشتند که همه چیز را از آن خودشان میدانستند. این تعبیر را خواجه نظامالملک در سیاستنامه به کار میبرد که «این را بباید دانستن که ملک و رعیت همه سلطان راست» وقتی ملک و رعیت همه متعلق به سلطان باشد دیگر کسی اختیاری ندارد و نمیتواند تصمیم بگیرد و امیدی داشته باشد. این ویژگی که «ملک و رعیت همه سلطان راست» موجب شد که در حمله سلطان محمود به شهرری بیش از 200 نفر از دانشمندان، علما، نویسندگان و شخصیتهای شناخته را دار زدند، کتابخانههای آنها را زیر دارهایشان سوزاندند و بعد هم فرخیسیستانی گفت: ای ملک گیتی، گیتی تو راست/ حکم تو بر هر که تو گویی رواست. از چنین شهری، طبیعی است که باید برید.
قمعستا ن
ما این مفهوم جدید را در شعر نزار قبانی شاعر بزرگ و بینظیر سوری هم میبینیم. شاید در قرن بیستم در مشرق زمین، شاعری همقواره و هماندازه و هم وزن نزار قبانی کمتر داشته باشیم. او در شعری، سرزمینی را مطرح میکند و نام آن را قمعستان میگذارد یعنی در این سرزمین همه چیز را قلع و قمع میکنند. شعر او چنین است: هل تعرفون من أنا (آیا میدانید من کیستم) / مواطن یسکن فی دوله قمعستان (من شهروند حکومت قمعستان هستم)/ وهذه الدوله لیست نکته مصریه(و این دولت یک شوخی مصری نیست)/ او صوره منقوله عن کتب البدیع والبیان(و تصویری از کتابهای بدیع و بیان نیست)/ فأرض قمعستان جاء ذکرها فی معجم البلدان(در معجمالبلدان از سرزمین قمعستان یاد شده است)/ و أن من أهم صادراتها(از مهمترین صادرات آن)/ حقائبا جلدیه(کیفهای دستی چرمی است)/ مصنوعه من جسدالانسان(که از پیکر انسانها ساخته شدهاند). در واقع او میخواهد بگوید در روزگار خودمان سرزمینی داریم که اندیشه و آزادی و اختیار و آنچه به انسان هویت و اختیار میدهد را قلع و قمع میکنند. همین قمعستان را در رمان مشهور مرشد و مارگریتا اثر میخاییل بولگاکف هم مییابیم. در واقع آنچه در دوران استالین رخ میداد به همین معناست. از انسان مفاهیم شهر و شهروندی را میگرفتند و برایش یک جهنم درست میکردند. مثلا فردی که مورد غضب دستگاه امنیتی استالین قرار گرفته به بانک میرود تا از حسابش پول بردارد. در بانک به او میگویند که تو اصلا در اینجا حساب نداری. از کدام حساب حرف میزنی؟ به ادارهای که در آنجا کار میکرده، میرود، میگویند تو اصلا اینجا کار نمیکنی! تو اصلا غریبه و بیگانه هستی! به خانه خودش بازمیگردد، میبیند که در آنجا خانوادهای زندگی میکنند. به او میگویند تو کیستی؟ اینجا خانه ماست! اینکه میبینیم در دوران استالین سر و کار بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به تیمارستان میافتاد به این دلیل بود که واقعا دیوانه میشدند زیرا آنها را چنان در معرض فشار قرار میدادند و جهنمی برایشان میساختند که در این جهنم بیپناهی و بیهویتی، سقوط میکردند.
شخصیتهای شهر حافظ
با توجه به این دو تصویر متفاوت شهر نزد حافظ، یعنی شهر بهشتی و شهر جهنمی، معماری شگفتانگیزی را در دیوان او میبینیم که هیچ شاعر دیگری آن را طرح نکرده است. حافظ مختصاتی را برای شهر مطرح میکند: در این شهر برخی افراد نماد یک تیپ هستند. از آن میان میتوان چنین شخصیتهایی را برشمرد:
امام شهر: ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند/ امام شهر که سجاده میکشید به دوش.
واعظ شهر: واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید/ من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود؟
محتسب شهر: باده با محتسب شهر ننوشی زنهار/ بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
شیخ شهر: فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز/ نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
قلاب شهر: خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ/ نگاهدار که قلاب شهر صراف است
قلاب یعنی کسی که در کار خودش جعل و تقلب و تزویر انجام میدهد. طلای ناب را میگیرد و طلای ناسره پس میدهد. حافظ میگوید در شهر کسی که کار صرافی میکند، تقلب کار است.
در کنار اینها شاهدیم که از یاران شهر نیز سخن میگوید:
یاران شهر: من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه/ هزار شکر که یاران شهر بیگنهند.
حریف شهر: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد/ یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد.
وقتی این معماری شهر حافظ را تقسیم میکنیم، میبینیم که برخی نمادها و تیپها مثل محتسب شهر، شیخ شهر، مشایخ شهر، زاهد شهر، واعظ شهر، قلاب شهر، امام شهر، صوفی شهر و... شهر را پر از تزویر و ریا و تحقیر و کوچک شمردن انسانها و بیرسمی و غوغای عوام میکنند، گروه دیگر کسانی چون حافظ شهر و شاهدان شهر، یاران شهر، خواجگان شهر هستند. در واقع یک سو شهر بهشتی و سوی دیگر شهر جهنمی است.
چشم ما برق نگاه حافظ میبیند
حافظ به عنوان کسی که ما با نگاه او میبینیم، شهر را مینگرد. به نظر من در شعر که فرهنگواره ماست و ادبیات که یکی از میراثهای بزرگ ما ایرانیان است، قلب ما با ضربان فردوسی میزند که به پیکره ما هویت میدهد، چشم ما با برق نگاه حافظ میبیند. یعنی حافظ به ما افقهایی را نشان میدهد که این افقها، فراتر از افق جهانبین است: دیدن روی تو را دیده جان بین باید/ این کجا مرتبه چشم جهان بین من است.
مرحوم عبدالحسین زرینکوب در کتاب «از کوچه رندان» میگوید که گاهی یک بیت حافظ، نه یک کتاب که یک کتابخانه است. ممکن است ابتدا به نظر برسد که در این تعبیر مبالغهای صورت گرفته است اما وقتی که خوب میاندیشیم، میبینیم که در واقع او در متنهای مختصرگویی و رساندن ایجاز به حد اعجاز، معانی عمیقی را بیان میکند. وقتی شاعری با شهری که پر از بیرسمی و فشار و ستم است، میگوید: با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش.
یعنی اگرچه مجروح و آسیبدیده هستی اما لبی خندان داشته باش: به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند/ چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی. این امیدواری در شهر و اندیشه حافظ، نمونه دیگری هم در ادبیات ما دارد. نظامی 30 سال در خانه را به روی خودش بست و این منظومههای عاشقانه را در فضایی پر از اعراب و بیرسمی سرود. زیباترین منظومه عاشقانه و عارفانه او خسرو و شیرین است. در واقع شیرین از خسرو که یک فرد عیاش بیانضباط و بیهویت است، یک شخص عارف و عاشق میسازد. در پایان این منظومه، اندرزنامه نظامی آمده که نشانگر رنج و سختی فراوانی است که نظامی برای پدید آوردن این آثار تحمل کرده است. بدون تحمل این درد و رنج چنین آثار عظیمی خلق نمیشد.
شهر حافظ دیوان اوست
خلاصه اینکه غیر از شیراز که شهر حافظ است، شهر دیگر حافظ، دیوان اوست. میتوان در این دیوان زندگی کرد؛ کما اینکه در شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی و رباعیات خیام میتوان زندگی کرد. اینها شهرهایی فراتر از مواد شهری هستند. طیب صالح، رماننویس مشهور سودانی در رمان بینظیر «موسم هجرت به شمال» میگفت: هر نویسندهای در جغرافیای ادبیات یک خانهای میسازد. بعضی خانهها بسیار کوچکند. خانهای که خیام ساخته، کوچکترین خانه در این جهان است اما از جنس الماس است و در قله ادبیات قرار گرفته و مثل آفتاب میدرخشد. این سخن را در مورد حافظ نیز گفت. حافظ برای ما یک شهر آفریده است. در شهر او پیر مغان، میخانه، درس سحری و... هست. از این جهت شهر حافظ ماندگار است و ما میتوانیم در هر کجای جهان که زندگی میکنیم در این شهر زندگی کنیم و در حضور او باشیم. روانشاد داریوش شایگان در کتاب کوچک و پر محتوای پنج اقلیم حضور به درستی میگوید ما همچنان در حضور حافظ و سعدی و فردوسی و خیام و مولانا هستیم. ما در شهر این بزرگان زندگی میکنیم.
مرحوم عبدالحسین زرینکوب در کتاب «از کوچه رندان» میگوید که گاهی یک بیت حافظ، نه یک کتاب که یک کتابخانه است. ممکن است ابتدا به نظر برسد که در این تعبیر مبالغهای صورت گرفته است اما وقتی که خوب میاندیشیم، میبینیم که در واقع او در متنهای مختصرگویی و رساندن ایجاز به حد اعجاز، معانی عمیقی را بیان میکند. وقتی شاعری با شهری که پر از بیرسمی و فشار و ستم است، میگوید: با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش.
قمعستان را در رمان مشهور مرشد و مارگریتا اثر میخاییل بولگاکف هم مییابیم. در واقع آنچه در دوران استالین رخ میداد به همین معناست. از انسان مفاهیم شهر و شهروندی را میگرفتند و برایش یک جهنم درست میکردند. مثلا فردی که مورد غضب دستگاه امنیتی استالین قرار گرفته به بانک میرود تا از حسابش پول بردارد. در بانک به او میگویند که تو اصلا در اینجا حساب نداری. از کدام حساب حرف میزنی؟ به ادارهای که در آنجا کار میکرده، میرود، میگویند تو اصلا اینجا کار نمیکنی! تو اصلا غریبه و بیگانه هستی!