احمد غلامی: از گفتوگوی اخیرتان با نشریه «آگاهی نو» آغاز میکنم که در آنجا گفتهاید: «فرهنگ و ادبیات برای من بهمثابه خانه بوده است، و سیاست بهمثابه مهمانخانه. فرهنگ مقر من بوده است، و سیاست مفرّ». میخواهم این بحث را بسط دهید تا از اینجا راهی به نوشتههای شما پیدا کنم. «ادبیات خانۀ شما بوده است»، دقیقا یعنی چه؟ یعنی زبان خانۀ شماست؟ زبانی که میتوان با آن دنیایی ساخت در بلندایی که از گزندِ باد و باران در امان باشد. سیاستِ مهمانخانهای یعنی چه؟ یعنی اقامتِ کوتاهمدت در سیاست. اگر چنین تعبیری از «سیاست» داشته باشیم، یعنی «سیاست» همان «قدرت» است و قرار گرفتن در جایگاه قدرت که موقتی است و به نظرم در این معنا، ایده نادرستی نیست، چراکه قدرت مدام دستبهدست میشود. اما «سیاست» در معنایی که به کارِ ما میآید، مترادف با اِعمال قدرت نیست، و فراتر از آن به تعبیر رانسیر، یکی ساختنِ سیاست با قدرت و تصاحب قدرت، به معنای کنارگذاشتن سیاست است. «کار سیاست پیکربندی فضای خاص خویش است و کار اصلیاش این است که جهان سوژههایش و عملیات خاص خود را منکشف کند». درست همان روندی که در ادبیات بهمثابه یک رخداد اتفاق میافتد.
درواقع «سیاست» با «ادبیات» نسبت وثیقی دارد، و ادبیات یکی از امکانپذیریهای سیاست است که یعنی خلاقیت. دست بر قضا شما همواره با سیاست برخوردی خلاقانه داشتهاید، حتی بیشتر از ادبیات. شما در سیاست خالقِ وضعیتی و ناقضِ شرایطی بودهاید، اما در ادبیات چندان به این روش وفادار نیستید و هنوز روایتهای شما بر مدار کلان-روایتها دور میزند. سیاست و ادبیات رابطهای تنگاتنگ و دیالکتیکی دارند. شما بیتردید سیاستمدار خلاقی هستید، حتی در مواضع اخیرتان که برای بسیاری ناخوشایند و شبههبرانگیز است و برای بسیاری این سوءتفاهم را ایجاد کرده است که شما ایده و منظور خاصی در پسِ پشت موضعگیریهایتان دارید، و به هر تقدیر به نظر من، همچنان برخوردی خلاقانه است. من اینجا، به صحت و سقمِ مواضع شما و آرای دیگران دربارهتان کاری ندارم. مسئله این است که شما با سیاست همچون ادبیات مواجه میشوید: از طریق ایجاد موقعیتها و پاساژهایی خلاقانه که کنش به وجود میآورد و دیگران را به واکنش وامیدارد. بدونِ ادبیات و بهکارگیری شگردهای ادبی، سیاست معنا ندارد. بدون خلاقیت و خلقِ موقعیت تازه از سیاست، جز سوداگری نمیمانَد. به همان میزان ادبیات با سیاست نسبتی وثیق دارد. سیاستِ ما ادبیاتِ ما را میسازد. آیا سیاست برای شما استراتژی است، و فرهنگ گریزگاهی برای فرار از روزمرگی؟ به نظرم اگر شما بگویید منظورتان از اینکه «ادبیات مقر من بوده است و سیاست مفر من» چیست، راحتتر و روشنتر میتوانیم بحث را پیش ببریم.
عطاالله مهاجرانی: نسبت بین سیاست و قدرت از سویی، نسبت بین فرهنگ و ادبیات با سیاست (و قدرت) از سوی دیگر، شبیه هزارتوی بورخس میماند. میبایست با تأنّی لایههای مختلف را شناسایی کرد و راهی برای برونرفت یا رسیدن به حقیقت یافت. دشواری از اینجاست که ما با موضوعی بغرنج رویارو هستیم. این تعبیر بغرنج یا دشوار را سقراط در تعریف هنر در رساله هیپیاس به کار برده است. منظورم این است که داوری آسان نیست. سیاست به بُعد سخت قدرت نگاه میکند. البته سیاستمدارانی بودهاند که از زاویه نرم فرهنگ به سیاست نگاه کردهاند. میتوان واسلاو هاول را که کتابی درباره اخلاق و سیاست نوشت، از همین نوادر دانست. او استثناء بود، در عمل هم وجهه سخت سیاست بر او و آرمان او غلبه پیدا کرد.
در تاریخ ما، که بدون شک وجه غالبش استبداد است، شاهد همان وجه سخت قدرت و استبداد هستیم. گلشیری درخشانترین تابلو از این وجهه را در «شازده احتجاب» ترسیم کرده است. بسیار تکاندهنده. تابلویی غریب و حسرتبار در ادبیات ما برای تبیین وجهه آدامخوار سیاست و قدرت. وقتی جلاد سر کودکی را که قرار بود ادب شود تا درس بخواند -کودک خواهرزاده شازده بزرگ بود- میبُرد و جلوی شازده میاندازد، شازده بزرگ میگوید: نبر! اما جلاد همیشه در تمام عمر جلادیاش شنیده بود: ببر! و بریده بود.
با چنین سیاستی شما بهعنوان نویسنده چگونه مواجه خواهید شد؟ و یا نسبت بین نویسنده و سیاست و قدرت چگونه خواهد بود. در اینجا میبایست از همان تقسیمبندی معروف درباره علوم بهره گرفت: موضوع سیاست و ادبیات و غایت هرکدام چیست؟ بدون شناخت این دو زمینه و نتیجه دشوار میتوان از نسبت سخن گفت. به تعبیر بسیار درخشان شیخ محمود شبستری در گلشن راز: «سخنها چون به وفق منزل افتاد/ در افهام خلایق مشکل افتاد».
سیاست و ادبیات هرکدام منزل و منزلت خاص خود را دارند. در این دوگانگیها یا حتی میتوان گفت بیگانگیها، کسانی بودهاند که به سیاست و قدرت از زاویه دید فرهنگ و ادبیات نگاه کردهاند. مثل واسلاو هاول و حتی ژنرال دوگل! سیاستمداران بسیاری هم به فرهنگ و ادبیات از زاویه دید سیاست نگریستهاند، مانند استالین. میدانیم که آندره مالرو، وزیر فرهنگ دوگل بود، در جلسه دولت صندلی او سمت راست دوگل بود. این صندلی معمولی نیست! مثل صندلی ویلن اول، در ارکستر سمفونیک است. وزیر خارجه و وزیر دفاع و وزیر کشور انتظار داشتند که آن صندلی غبطهبرانگیز از آن ایشان باشد. و چنین نموده شود که وزیر اول و محبوب دوگل یکی از آنهاست. دوگل برای توجیه کار خود، یعنی توجیه ترجیح آندره مالرو بر وزرای خارجه و دفاع و کشور گفته بود: من میخواهم به سیاست و دفاع و امنیت از زاویه فرهنگ نگاه کنم. استالین نقطه مقابل بود. نویسنده و اهل فرهنگ و هنر میبایست در قفس افق بسته سیاسی و امنیتی استالین خلاقیت خود را محبوس کند. چالش میخائیل بولگاکف با استالین در همین مقوله تفسیر میشود.
این دوگانگی از این نقطه یا منزلت آغاز میشود و شکل میگیرد که موضوع سیاست «قدرت و حفظ قدرت» است، موضوع فرهنگ و ادبیات «حقیقت و عدالت» است. به همین دلیل سیاست امری موقتی است و فرهنگی امری پایدار. اگر اثر فرهنگی و ادبی درست نوشته شود و یا آفریده شود، از باد و باران نیابد گزند. سلطان محمود غزنوی کجاست؟ فردوسی کجاست؟ امیر مبارزالدین محمد کجاست و حافظ کجاست؟ سلطان محمود و امیرمبارزالدین مهمانان تاریخ بودند. محو شدند، تنها در کتابهای تاریخ نامشان مانده است و یا حتی چون در خانه صاحبخانهها یعنی اهل فرهنگ جایی و نام و نشانی از آنها برجای مانده است، ماندهاند. شما دیوان متنبی را که میخوانید، میبینید متنبی درباره امیر سیفالدوله داد سخن داده است. امروز سیفالدوله بر سفره دیوان متنبی نشسته است! در منزلت تاریخی موقت و واقعی برعکس بود. اما اکنون؟ سیفالدوله در زیر سایه متنبی است. به دلیل اینکه «کلمه» قدرتمندترین پدیده هستی است. «در آغاز کلمه بود» در پایان هم کلمه است، و پل و پیوند بین آن آغاز و انجام نیز کلمه است.
با این تفسیر، میتوانم بگویم برای نویسنده، به تعبیر هولدرلین: «زبان خانه اندیشه است». برای سیاستمدار هم به نظرم قدرت خانه حضور و بقاست. اندیشه لباس کلمه میپوشد و ماناست، سیاست در جامه قدرت بروز پیدا میکند و حتی اگر هزاران مجسمۀ قدرتمدار روزگار مثل استالین و محمدرضاشاه در شوروی و ایران، از پولاد و سنگ و سیمان ساخته شده باشد و در همه میدانهای مرکزی شهرها نصب شده بود، بر باد میرود.
مطلبی که درباره نسبت بین سیاست و ادبیات و یا خلاقیت از رانسیر روایت کردهاید، میتواند در چارچوب نگاه آرمانی به سیاست معنا شود. من هم وقتی وزیر بودم و یا معاون نخستوزیر و معاون رئیسجمهور کوشیدم چنین نگاهی به سیاست داشته باشم. منتها شما با چنین نگاهی مانند ماهی هستید که میخواهد برخلاف جریان تند رودخانه شنا کند. در رودخانهها دیدهاید وقتی بستر رودخانه تنگ میشود- نماد سیاست سختگیرانه!- ماهیها به جداره رودخانه نزدیک میشوند، وقتی بستر باز میشود، جریان آب آرام و بیفشار است، ماهیها به میانه رودخانه میروند. به نظرم این تعبیر شما که سیاست ادبیات را میسازد، از زاویهای درست و از زوایایی کامل نیست. ادبیات میتواند بهمثابه آینهای سیاست را بازتاب دهد. چنانکه در «بوف کور»، نشانههایی از سیاست زمانه استبدادی پهلوی اول را میبینیم، اما همیشه این نسبت به این وضوح دیده نمیشود. چنانکه مولانا جلالالدین بلخی در مثنوی اشارهای به یورش مغولان در روزگار خود و گریز خود و پدرش از بلخ تا قونیه نمیکند. گویی این امر را شایسته توجه و ثبت ندانسته است. نشانی دیگر بر موقتبودن سیاست و قدرت و تداوم فرهنگ و اندیشه.
بازگردم به تعبیر خانه و مهمانخانه، مقرّ و مفرّ! در ادبیات شما با حکم کسی موقتا نویسنده نمیشوید. این دغدغه را هم ندارید که روزی با یک خط شما را از کارتان برکنار یا بیکار کنند. جایی نشستهاید، که به اختیار خودتان است. گفتهاند: «جایی بنشین که برنخیزی!» دیدهاید سیاستمداران بیتجربه که نام و نشانی دارند، وقتی وارد مجلس ترحیمی میشوند، میروند در صف علما مینشینند. اما علمای دیگری از راه میرسند و اندکاندک با فشار شانهها و نشیمنگاهها جا را بر آن سیاستمدار جانَشناس آنچنان تنگ میکنند تا ناگزیر برود سر جای خودش بنشیند! در فرهنگ و ادبیات شما در جای خودتان نشستهاید. میخواهید خانهای بسازید که از خود شماست. در زمین دیگران خانه نساختهاید. به تعبیر با شکوه مولوی: «خون همی جوشد منش از شعر رنگی میدهم!» سیاستمدار وقتی خونش به جوش میآید، آن کار دیگر میکند. به جوش آمدن خون، هنرمند آفرینندگی و آبادانی است و به جوش آمدن خون سیاست و قدرت، تاریکی و ویرانگری.
غلامی: در مورد آرمانیبودن تعریف رانسیر از سیاست با شما همدلی ندارم، و اگر فرصت شد باز به آن بازمیگردم. از نقطه قوتِ کارتان آغاز کنیم: حاج آخوند، قهرمان دو کتابِ شما، یکی به همین نام و دیگری شیخ بیخانقاه، شخصیتی واقعی است که گوری دارد و سنگی هم بر گوری. این سنگی بر گوری، کتیبهای است که بر واقعی بودنِ ما صحه میگذارد. آغاز و انجامِ ما روی سنگ قبر حک شده است و فراتر از آن، بهقول جلال آلاحمد «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش». سنگِ قبر ما داستان زندگی ما است. حالا که ما خاموش شدهایم، این کتیبه است که به سخن درمیآید. هر کتابِ ما تکهای از این کتیبه است که خودمان در زمان حیاتمان نوشتهایم. وقتی به گورستان میرویم وسوسۀ خواندن روی سنگ قبرها دست از سرمان برنمیدارد. با اعجاب روی قبرهای دیگر میگردیم و آدمهای آشنا و ناآشنا را از نظر میگذرانیم و تاریخ تولد و مرگشان را مقایسه میکنیم: یکی ناکام مرده است و یکی شیرۀ زندگی را بهتمامی چشیده است. تماشای این سنگ قبرها، درعینحال که واقعیاند، از سویی بسیار خیالانگیزند، چراکه آدمهای زیر این سنگ قبرها از جسمیت خارج شدهاند و داستانیاند. اینجا نقطه قوت داستان شماست: حاج آخوند سنگ قبری دارد؛ نشان از هویت واقعی. آدمی در میان آدمهای زمانه خودش. اما شما در قامت یک نویسنده، او را از جهان ارواح احضار میکنید و شمایل تخیل به او میپوشانید. این شمایل چنان ظریف تافته و بافته شده است که مرزی بین حاج آخوندِ واقعی و داستانی نیست و این دو درهم تنیده میشوند و با آنکه شما عیان گفتهاید که او واقعی است اما این عیانشدگی در کلماتِ اعجازانگیز میل به تخیل میکنند و از رهگذر این تخیل است که حاج آخوند، ماندگار میشود.
مهاجرانی: اگر بخواهیم به قدر مشترکی از تعریف سیاست و ادبیات برسیم. توجه به این نکته است که سیاست، امر واقع و کوشش ممکن است و: نگر تا حلقه زنجیر ناممکن نجنبانی! همیشه امر واقع از آرمان انسان -که انسان نمیتواند آرمانگرا نباشد- فاصله دارد. ادبیات هرچند میتواند نشانی از امر واقع باشد، یا آینه امر واقع باشد؛ اما در پسزمینه خود یا در بین سطور، روشنایی اثیری آرمان میتابد. یا آفتاب آرمان از افق تاریک واقعیت طلوع میکند. شاید «بینوایان» ویکتور هوگو مثال مناسبی باشد. کتاب گزارش امر واقع است، اما کیست که درخشش آرمان را در کتاب نبیند؟
و اما حاج آخوند!؟ همانگونه که برای شما سنگ قبر و نام و نشان او بر واقعیبودن او دلالت میکند، برای من یاد او، برق چشمان او، تبسم او، اشک او، صدای او، آواز خواندن او، سخن گفتن او، خانه او، اسب او، درسهای او، همه نشانههایی از واقعیتی است که در ذهنم زنده است. بدیهی است او اکنون به تعبیر خیام: «ساقی چو از این دیر کهن درگذریم/ با هفتهزار سالگان سربسر است». او در دنیای خیال من زندگی تازهای را از سر گرفته است. تصور کنید، امر واقع مثل چشمهای در ذهن شما میجوشد، اما در دنیای خیال آن چشمه تبدیل به رودخانهای میشود و در دشت و دمن جاری میشود. زندگی جاری میشود. درست مثل چشمه «دوزاغه» در مهاجران که در کناره مهاجران، مثل لولای نقرهای دشت چما و روستا را به هم پیوند زده بود. تبدیل به نهری میشد، در دشت چما جاری بود.
واقعیت گویی بام پرواز شماست، خیال شما را به جهانی دیگر میبرد. رنگی و نشانی از واقعیت در این جهان دیده میشود، اما جهانی دیگر است. حاج آخوند، انسان واقعی است که در جهان خیال، زندگی از سر میگیرد. زندگی بهمراتب عمیقتر و غنیتر و رنگینتر از زندگی واقعی. شما بهعنوان نویسنده، به تناسب توفیقتان در آفرینش جهان جدید، به شخصیت واقعی زندگی تازهای میبخشید. در مورد فردوسی این بیت را بهعنوان زبان حال روایت کردهاند، بدیهی است که این بیت از فردوسی نیست: «که رستم یلی بود در سیستان/ منش کردهام رستم داستان».
رستم دستان یا رستم داستان، سرنوشتی است که فردوسی در جهان شاهنامه برای رستم آفریده است. شاید بتوان از این زاویه هم به دوگانۀ پیوندِ خیال و واقعیت نگاه کرد. واقعیت وقتی وارد دنیای خیال میشود، با آرمان و بهشت گمشده آمیخته میشود. خواننده هنگام خواندن، رمان-خاطره، مدام گرفتار این دوگانه است. این واقعه یا داستان واقعیت داشته است؟ یا خیال است؟ برخی از خوانندگان از من میپرسند، واقعا حاج آخوند کتاب «بوف کور» یا «مائدههای زمینی» آندره ژید را خوانده بود!؟ چه جوابی میتوانم بدهم! میگویم: نویسنده کتاب را مثل ماهی در دریا رها میکند. ماهی زندگی خود را مستقل از نویسنده از سر میگیرد. نویسنده دیگر نمیتواند و نباید برای کوچ و زیست ماهی در دریا، توضیح بدهد.
مگر زندگی واقعی ما، آمیزهای از واقعیت و خیال نیست؟ واقعیت، هوای توفانی و بارانی و سرد است و خیال اجاق شقایق در این شعر سهراب سپهری: «و یکبار هم، در بیابان کاشان هوا ابر شد/ و باران تندی گرفت/ و سردم شد آنوقت در پشت یک سنگ/ اجاق شقایق مرا گرم کرد!» جادوگری تلفیق واقعیت و خیال است. ما هم از اجاق شقایق فانوس خیال سپهری گرم میشویم. حاج آخوند در دنیای واقعیت، به تعبیر شما سنگی است بر گوری، و یا همان داستان «جای پا» اما در دنیای خیال، آن سنگ مثل سنگ قبر لازاروس به کناری میرود، فیض روحالقدس باز مدد میکند و حاج آخوند زندگی دیگری را آغاز میکند. این «زندگانی دیگر» میتواند، از «زندگی واقعی»، واقعیتر به نظر برسد. برخی خوانندگان کتاب حاج آخوند برای من نوشتهاند، که کتاب را با چشمان اشکبار خواندهاند. همان گرم شدن از اجاق شقایق در بیابان کاشان و یا روستای مهاجران! پلی از دنیای واقعیت به دنیای خیال.
غلامی: بحث درباره صادق هدایت بسیار پرمناقشه است و چون حق مطلب را نمیتوان بهجا آورد، بهتر آن است به شیوه دیگری به سراغ آن بروم، اما برای اینکه به خودم خیانت نکرده باشم باید بگویم به نظرم بحثهای مربوط به صادق هدایت که در داستان بوف کور شیخ بیخانقاه طرح شده، بسیار با برداشتهای امروزین از این کتاب و نویسنده فاصله دارد. به گواه تاریخ صدسالۀ حیات «بوف کور»، این اثر هنوز در جایگاه نقد و تحلیل جایگاه رفیعی دارد و بهدشواری میتوان از آن گذشت. اما نکته عالمانهای در حکایت بوف کور شیخ بیخانقاه از زبان حاج آخوند روایت میشود که باید آن را جدی گرفت: «حاج آخوند در فهم قرآن و انجیل و مزامیر داوود، در فهم خیام و حافظ و شبستری و نظامی، این نکته را به ما یاد داده بود که میبایست در بین اجزای کتاب به لحاظ موضوعی و نیز زبانی و شیوه بیان، انسجام و هماهنگی وجود داشته باشد. اجزا کتاب مثل اندام انسان مکمل یکدیگرند. نمیتوانند ازهمگسسته و متنافر باشند. کتاب مثل ساختمان است» (از کتابِ «شیخ بیخانقاه» ص 243). معنای صریح این جملات این است که هر اندیشه باید از یک دستگاه فکری برآمده باشد. در حکایت بوف کور، حاج آخوند با دستگاه فکری خودش به سراغ «بوف کور» صادق هدایت میرود. دستگاه فکری که آبشخورش ارزشهای اخلاقی، دینی و عرفانی است. مواجهه با هر دستگاه فکری مستلزم شناخت دقیق آن دستگاه است. شناختی که منجر به نقدی درونماندگار خواهد شد. اما ایمان حاج آخوند و بهتبع آن راوی به باورهای دینی و اخلاق نمیگذارد آنان به ساحت صادق هدایت نزدیک شوند: «ما انسانها بهرغم همزمانی، در زمانهای متفاوتی زندگی میکنیم. برداشت یکسانی از حقیقت نداریم و زیر سلطه ارزشهای بنیادی متفاوت هستیم. ما در عین همزمانی در پارادایمهای متفاوتی با مراکز جاذبه متفاوت زندگی میکنیم و ارزیابی ما از واقعیت پیش رویمان یکسان نیست» (از مقاله «پارادایمها و ارزشهای بنیادی و کانونهای جاذبه»، نوشته بهمن بازرگانی، بخارا 24). این گفته بازرگانی چنان صراحت دارد که توضیح بیشتر درباره آن رعایتنکردن «اقتصاد معنا» است. اما در اینجا نکته اصلی بحث «جاذبه» است. ما در هر دوره و هر زمانی، مجذوب اندیشه و ایدهای میشویم و به این باور میرسیم که حیاتِ این ایده قطعی است. و ایدههایی که پیش از این عمرشان به سر آمده است، برای همیشه از جامعه ما رخت بربستهاند: «در چرخش قرن نوزده به بیست، هرگز کسی باور نمیکرد این انسان که آدام اسمیت بر مبنای الگوی رفتار او، نظم پیگیر و استوار اقتصاد اروپا را پیشبینی کرده بود، به ناگهان تغییر حالت خواهد داد و این موجود سودجو و محتاط و خردگرای لوتری- دکارتی، دفعتاً از مدار حزم و سودجویی رها شده و حیرتانگیزترین نمودهای ایمان و ازخودگذشتن را به دعوت نظریهپردازان و فیلسوفانی آرمانگرا عرضه خواهد کرد. چندین نسل از بهترین و فرزانهترین جوانان هر ملت فارغ از حسابگریهای عقل سلیم! در خلسه عرفانی فنا شدند و رها از جاذبههای سود و پول، گروه گروه، سیاوشوار در آتش شدند بیآنکه آتش بر آنها گلستان گردد، و این موج چندان فراگیر و شگرف بود که الگوی مکتب اصالت سودجویی را چون آهنقراضهای در کوره مذاب تاریخ گداخت» (همان). ما مجذوبِ ایدهها میشویم. ایدههای تازه یا بازگشت ایدههای کهنه. زمانی برخی از ارزشها تبدیل به ضد ارزش میشوند و در زمانی دیگر باید ارزشها را مجددا ارزشگذاری کرد. ارزشهایی که حاج آخوند با آنها به سراغ «بوف کور» میرود نیز از این قاعده مستثنی نیستند و میبایستی با درک این شرایط که «بوف کور» از پس سالیان دراز هنوز به حیات معنوی خود ادامه داده است، ارزشگذاری درباره آن مجددا ارزشگذاری شود. کاری که مسئولیت آن با راوی است. ارزشگذاری مجدد با همان دستگاه فکری با رویکردی تازه: «غالباً گرایشها یا رویکردها (attitude) در مرحله پیش از تئوری، آشنا و قابل اعتماد و بیضرر ارزیابی میشوند و بدین سبب غالباً مرزبندیهای تئوریک را و مرزهای طبقاتی و اجتماعی را بیآنکه به مانعی جدی برخورد کنند درمینوردند. بهاینترتیب میتوان گفت که تئوریزه شدن گرایشها یا رویکردها یا ارزشهای بنیادی به معنای آشنازدایی از جهان آشنا است و شاید این یکی از دلایل ترسزایی تئوریهای نو باشد. فقط آنگاه که از درون ارزشهای بنیادی نو تئوریهای نو زاده میشوند، آنچه که مدتها یک اختلاف سلیقه و یک تفاوت در ذائقه زیباشناسی مینمود به ناگهان گسلی ژرف و بنیادین از آب درمیآید» (همان). راوی کتابهای «حاج آخوند» و «شیخ بیخانقاه» چون در جذبه شخصیت نمادین حاج آخوند است، نمیتواند به رویکردهای تازهای دست یابد و در همان گذشته تاریخی و سپریشده روزگار حاج آخوند باقی مانده است. اما آنچه «ادبیات» را میسازد، یعنی گسست از کلیشهها که این امر رخ نمیدهد و حتی این کلیشهها با ارزشگذاری مجدد هم ارزشگذاری نمیشوند. اگر جذابیتی در شخصیت حاج آخوند هست بهواسطه نثر و بیان درخشان نویسنده است که بیشباهت به نوشتههای سعیدی سیرجانی نیست و مهمتر از همه نوعی حسبرانگیزی در مخاطبان از طریق غم غربت و گذشته ازدسترفته، کار را جلو میبرد.
مهاجرانی: با نظر شما موافقم. «بوف کور» مناقشهبرانگیز بوده و هست و خواهد بود. «بوف کور» پل و پیوند ادبیات سنتی ما با دنیای مدرن رمان است. از این زاویه رمان یا داستان
کوتاه- بلند با اهمیتی است. اهمیت دیگر «بوف کور» و هدایت این است که هدایت موفق شد جهانی را که پیش از او نبود، در «بوف کور» بیافریند. این دستاورد برای یک نویسنده میتواند کارنامۀ عمر او محسوب شود. اگر از همین زاویه پیوند با ادبیات نو و به شکل تخصصی پیوند هدایت به جهان کافکا و نیز جهان هدایت، بخواهم از زاویه دید حاج آخوند به «بوف کور» و هدایت نگاه کنیم. تقابل بین آن دو، تقابل بین ایمان و انکار، تقابل بین امید سپید و یأس سیاه، تقابل بین آبادانی و روشنایی و ویرانی و ویرانگری و تاریکی است. میتوان در جهان حاج آخوند زندگی کرد و در حسرت دیدار او و شنیدن صدا و اندیشیدن درباره سخنان او بود، اما از دنیای هدایت، بهویژه دنیای «بوف کور» بایست گریخت! وقتی نجف دریابندری که آیتی در شناخت ادبیات بود و تیزبینی درخشانی در نقد داشت -مقدمههای او بر «پیرمرد و دریا» و «بازمانده» و «پیامبر»، شاهد سخن است- «بوف کور» را رمانی «منحطّ» تفسیر کرد، برخی بر او خرده گرفتند و یا آشفته شدند. او به محتوای رمان نگریسته بود و نه به بیان و سبک رمان.
حاج آخوند، بدیهی بود که منتقد ادبی نبود. او به محتوا نظر کرده بود. به رمانی که بهصراحت، در تضاد و انکار نشانههای و نمادهای اسلام، قران و نماز، انکار عربها، انکار زبان عربی، و البته انکار مردم خود است. در مجموعه آثار هدایت، رجالهها یعنی مردم کوچه و بازار، در نهایت این سه انکار به «انکار خود» و تیغ بر گلوی خویش کشیدن انجامیده است، خودکشی هدایت درواقع مُهر امضای ارکان چهارگانه انکار در اندیشه و هنر و شیوه زندگی او بود. به نظرم بیش از دیگران یوسف اسحاقپور در کتاب «بر مزار صادق هدایت» به شناخت هدایت نزدیک شده است. «آثار آخرین روزهای زندگیش و تلاش بیحاصلش برای این است که کلک خودش را بکند. سخن بر سر تنهایی است و ناتوانی در زیستن بر سر پوچی زندگی و هستی به طور کلی».
حاج آخوند، زندگی و طبیعت و هستی و انسان را معنیدار میدانست. جهان او مثل دریایی بود که موجهای نیرومند معنی با شور و تکاپو تا ساحل امن اطمینان و آرامش و شادی میرسیدند. شما در حضور او حسّ پرواز و سبکی پیدا میکردید. حتی یادش هم شورآفرین است. از همان زاویه دید ایتالو کالوینو، این سبکی را تفسیر کنید. هدایت ما را به گردابی میکشاند، اگر فرد پای استواری بر زمین و افق دید روشنی نداشته باشد، چهبسا که در گرداب فرو رود. جهان را پوچ و سیاه و بیمعنا بپندارد. بهجای زندگی دچار «ضد زندگی» شود. چنان که وقتی زندگی هدایت را با دقت جستوجو میکنیم، او گرفتار «ضد زندگی» بود. در خانهای که مدام زیر نظر مراقبتهای امنیتی بود و همه مواظب او بودند. همین تعبیری که درباره زندگی راوی در «بوف کور» در آغاز داستان میبینیم: «سرتاسر زندگیم میان چار دیوار گذشته است». تفسیر واقعی زندگی اوست. هدایت میبایست بر این زندگی شورش میکرد، از این زندگی و چهاردیواری میگریخت. شاید زندگی دیگری از سر میگرفت، شاید بهجای ادبیات سیاه و منحط، نویسندهای دیگر میشد. مگر ارنست همینگوی چنان نویسندهای نشد؟
نکته دیگری که به نظرم در شناخت دید و یا افق نگاه حاج آخوند نسبت به «بوف کور»، شایسته تأمل است. حاج آخوند در فضای ادبیات کلاسیک ایران، شاهنامه و خیام و نظامی و مولانا جلالالدین بلخی، سعدی و حافظ دم میزد. ساختار فکری و ذوقی او در چنین فضایی شکل گرفته بود. هدایت با چنین فضایی سر سازش نداشت. من هم که از نوجوانی در همان فضای ادبیات کلاسیک و البته فضای قرآن و دولت قرآن و آشنایی با زبان عربی، پرورده شده بودم. نمیتوانستم با صادق هدایت حسّ آشنایی پیدا کنم. هنوز هم نمیتوانم. من مثنوی و خیام و حافظ را با عشق و شوق میخوانم و «بوف کور» را با اکراه و از سر ضرورت. از مثنوی از هر داستانش و از هر رباعی خیام، از هر غزل حافظ، زندگی میجوشد و از صفحه «بوف کور» ضد زندگی نشت میکند. بهعنوان راوی، طبعاً من با افق دید حاج آخوند موافقم. معتقدم هنرمند به تعبیر حافظ، اگر هم دچار نهیب حادثه و بیرسمیهای زمانه، شده باشد میبایست: «با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش».
به تداوم حیات معنوی «بوف کور» که اشاره کردید، این حیات بین نخبگان و خوانندگان رمان است، وگرنه حیات معنوی حیات فردوسی و مولوی و خیام و سعدی و حافظ است، که مانند آتشی که نمیرد در دل مردم شعله میکشد. از لحاظ معنی و معنویت، میدانید که «بوف کور» با این جمله مشهور آغاز میشود: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد». این زخمها زندگی را به ضد زندگی تبدیل میکند. هدایت در «بوف کور» راوی ضد زندگی است. «بوف کور» خود مصداق روشن همان: «زخمهایی هست که...».
به نظرم بدیهی است که هر خوانندهای با دستگاه فکری و داوریها و سنجههای خود به سراغ رمان میرود. رمانی را میپسندد و یا نمیپسندد. بدون شک افرادی هستند که با «بوف کور» زندگی میکنند و همان را تبیین و تفسیر حقیقت هستی میدانند. زندگی و هستی را بیهوده و پوچ میانگارند. در حال تعلیق مثل زندگی در «قصر» کافکا به سر میبرند. حاج آخوند و راوی چنین رویکردی ندارند. درواقع در ضد زندگی هدایت حقیقتی نمیبینند که بخواهند به چنان ساحتی نزدیک شوند. من تقریباً همه آثاری که درباره هدایت نوشته شده است، دیدهام. عمیقترین آنها از یوسف اسحاقپور است. ساحت حقیقت هدایت، پوچی است. این پوچی در دنیای واقع به خودکشی او میانجامد. با خودکشی و درواقع با انکار قاطع خود از چهاردیواری انکارهای چهارگانه رها میشود. اگر بخواهم نظرم را بهعنوان راوی حاج آخوند خلاصه کنم: «بوف کور» را بایست خواند تا مثل «بوف کور» ننوشت! هدایت را بایست خواند تا مثل هدایت زندگی نکرد! به تعبیر سایه در «بانگ نی»: «زندگی زیباست ای زیباپسند/ زندهاندیشان به زیبایی رسند».
«ضد ـ زندگی»، زیبا نیست و مرگاندیشان به زیبایی نمیرسند.
غلامی: دلم میخواهد درباره کتاب «شیخ بیخانقاه» و رویکرد شما به سیاست و ادبیات صحبت کنم. اگر درباره «بوف کور» و صادق هدایت هم سخنی به میان آمده بهواسطه حکایت بوف کور در کتاب «شیخ بیخانقاه» است. ناگزیرم به یکی دو نکته که ارزش علمی و نقادی ندارد و صرفاً اعلام موضع است، بسنده کنم. باور دارم بزرگترین اشتباه تاریخی نجف دریابندری اظهارنظرش درباره «بوف کور» و «ملکوت» بهرام صادقی است. از دریابندری درس بزرگی گرفتم و آن این است که شجاعت بیان برای نقد ادبی کافی نیست، چراکه بیشمار نقدهای جدی مهمی ازجمله همان نقد یوسف اسحاقپور که شما هم به آن اشاره کردید، درباره «بوف کور» و صادق هدایت نوشته شده است. ناگزیرم به سخنی کلیشهای رو بیاورم که زمان بهترین قاضی است. گذشت زمان نشان داد تا چه میزان نجف دریابندری به خطا رفته است. البته این گفته درباره نقدهای شما صادق نیست، چراکه شما از جهانی کاملا متفاوت به «بوف کور» و نویسندهاش نزدیک میشوید و باور دارید نبرد میان حاج آخوند، یا خود شما با هدایت نبرد بین نور و ظلمت است و هدایت «ضد زندگی» است و ضد زندگی زیبا نیست و مرگاندیشان به زیبایی نمیرسند. «بوف کور» دست بر قضا ضد زندگی نیست. «بوف کور» ضد زندگیای است که توسط رجالهها و گزمهها از معنا تهی شده است و پیرمرد خنزرپنزری با لکاتهها عشق را به سخره گرفتهاند. «بوف کور» نفیِ نفی است. نفی زمانهای که گزمههای مست در خیابان ترانههای مبتذل میخوانند و طنین چکمههایشان استبدادی طولانی را نوید میدهد. مگر تاریخ ما غیر از این بوده است. او میدانسته آنان که در پی سلطهاند، راهی جز بازتولید رجالهها، گزمهها و لکاتهها ندارند. از دل «بوف کور»، زندگی و مبارزه بیرون میآید. البته نه به شیوه رمانهای رئالیست سوسیالیستی. به شیوه خود هدایت. پیرامون هدایت را سیاهی گرفته است. اگر از شکاف بالای رف به بیرون نگاه کنید، آن منظره دلفریب زندگی شاید در دوردستها باشد. هدایت مردم زمانه خودش را باور ندارد. مردمی همچون مردم ماکیاولی: «مردم متلون مزاج شده بودند. و بههیچوجه نمیشد بر مبنای پیمان و احترام به عهد و پیمان، مناسبات قابل اعتمادی از قدرت ایجاد کرد. مردم همواره با شما ناراستند، مگر آنکه ناگزیر از راست بودن باشند» (شهریار فصل 23 ص 163). به نظرم نباید همیشه جانب مردم را گرفت. مردمباوری افراطی و نادیدهانگاشتن زشتیها و پلیدیهای آنان و دائم در ستایش مردم سخنگفتن، ترویج پوپولیست است برای کسب یا صیانت از قدرت. صادق هدایت با سایهاش سخن میگوید، مردم غایبند، مردم اسیر جهل و تاریکیاند. هدایت در این راه از خودش میگذرد اما سایهاش پابرجاست و ما هر وقت از هدایت حرف میزنیم، از هدایتی حرف نمیزنیم که تن به خودکشی داده است. از سایهای حرف میزنیم که زنده است و نشان میدهد چگونه تیرگی میتواند بر همهچیز چیره شود. هدایت نازکطبع و بیرحم است و زیبایی او در بیرحمیاش است. مدارا نمیکند، باج نمیدهد. اهل تساهل و مدارا نیست. حتی با خودش. او یک انقلابی «سیاه» است. اما در سیاهچالههای زمانه خودش غرق نمیشود. بدیهی است، این سخنان صرفاً درباره شاهکار او «بوف کور» است. نه درباره همه دیدگاههای صادق هدایت که جای نقد و نظر دارد. از اینجا میخواهم پاساژ دیگری باز کنم. آیا باید خودمان را منزه نگه داریم تا تاریخ کار خودش را بکند؟ باید به افقهای دوردست نگاه کنیم. به ماندگاری، به حافظ شدن، به سعدی شدن... چه تضمینی وجود دارد، ما همچون آنان ماندگار شویم.آیا اینگونه نگاه ما را در وضعیت موجود مستحیل نمیکند؟ اگر به تاریخ نزدیکی که از ما گذشته است بنگریم، ناچاریم به تازه از راه رسیدهها بگوییم، ما میخواستیم آدم بهتری باشیم، نشد، نگذاشتند و فردا نیز این را خواهیم گفت. آیا انقلابیون دیروز به دنبال منزهطلبی در راه و رسم همچون عرفا هستند؛ چون تغییر را دشوار و دور از دسترس میبینند.
مهاجرانی: به گمانم موضوع روشن است. تردیدى نیست که نویسنده با ستم و استبداد و بىرسمى روبهرو مىشود. پرسش اصلى این است که در مواجهه با استبداد و بىرسمى، و تقابل با ضد زندگى در سمت زندگى مىایستد یا مثل راوى در «بوف کور» تبدیل به قاتل و رجاله و پیرمرد خنزرپنزری مىشود؟ تبدیل به ضد زندگى مىشود. یا در سمت زندگى مىایستد؟ نجف دریابندرى هم از همین زاویه نگریسته است. داستایوسکى مگر کم آزار دید!؟ اما ببینید چه آتشى از زندگى برافروخته است و مسیحیت و مسیح و انجیل و کلیسا چه نقش زندگىسازى در «برادران کارامازوف» دارد. در هر حال هدایت پرچم بلند ادبیات سیاه و نومیدى و پوچى است.
غلامی: بهعنوان سؤال آخر چه وقت و چرا تصمیم گرفتید «حاج آخوند» را وارد دنیای داستان کنید. و آیا این حکایت همچنان ادامه دارد؟
مهاجرانی: درواقع حاج آخوند در زندگیام حضور داشت. چنانکه
٢٣ سال پیش در جلسه رأى اعتماد بهعنوان وزیر فرهنگ به ایشان و داستان دو برادر گلستان سعدى اشاره کردم. در کلاسها و یا سخنرانىهایم ناگاه پیدایش مىشد! حدود ١٥ سال پیش برخى از خاطرهها را در سایت مکتوب نوشتم. دوستان مختلفى مدام پیگیرى مىکردند. بهروشنی مىدیدم وقتى از حاج آخوند مىنویسم، یا حرف مىزنم، فضا روشن و معطر مىشود. سال ١٣٩٥ خانم دکتر جمیله کدیور پیشنهاد کردند مجموعه خاطرات حاج آخوند را منتشر کنیم. سال ١٣٩٦ منتشر شد. با شمارگان مناسب تا به حال پانزده بار چاپ شده است. استقبال بسیار گرم خوانندگان و بهویژه بازتابى که کتاب بین روحانیان و دانشگاهیان و البته جوانان پیدا کرد، باعث شد «شیخ بىخانقاه» را در سال ١٣٩٨ و جرعهاى از جام عاشورا را در سال ١٣٩٩ بنویسم. درواقع در این سهگانه حاج آخوند حضور دارد. در رمان «روزگار بیقرارى» نیز در جلد اول و دوم حاج آخوند، البته در حاشیه حضور مؤثر دارد. داستان-خاطرههاى دیگرى از ایشان دارم. شاید بهعنوان افزوده بر کتاب «حاج آخوند» و یا «شیخ بىخانقاه» در چاپ جدید آن کتابها منتشر شود. کتاب دیگرى درباره ایشان در نظرم نیست. البته به قول کافکا: «مىتوان از زندگى کتابهاى بسیارى پدید آورد». «حاج آخوند» به معناى دقیق کلمه، پرچم زندگى معنوى و شاد و پرتکاپو و جذاب در مهاجران و زندگى ما بود.