روایت قابلتامل از بامداد تا صبح بهشتزهرا
به گزارش اقتصادنیوز در این گزارش آمده است: 4 و 15 دقیقه بامداد شنبه / 30 مرداد: اگر سرعت تاکسی، 10 کیلومتر کمتر بود، سگها، یا سر و دست راننده را گاز میگرفتند، یا از پنجره تاکسی حملهور میشدند. نور بالای تاکسی، خواب بامدادی سگهای ولگرد معابر تاریک بهشتزهرا را مختل کرده بود. آنقدر دنبال تاکسی دویدند تا رسیدیم به محوطه نورانی «مجتمع عروجیان». صدای پارس سگها از ما دور شد. برگشتند به همان سکوت و تاریکی آرامگاه ابدی میلیونها میت. محوطه «عروجیان» هم غرق در سکوت بود؛ غرق در سکوت و شانه داده زیر سنگینی نسیم خنک بامداد. راننده که دور زد و به سمت خیابان اصلی بهشتزهرا راند و رفت، تکلیف این وسعتی که در مرکزش ایستاده بودم، معلوم بود؛ منطق صفر و صد مطلق؛ اینجا، یا زندهای، یا مرده. تا نیم ساعت بعد فکر میکردم تنها انسان زنده آن محوطه در آن ساعت صبح هستم؛ تنها انسان زنده که صداهای بامداد را میبلعید؛ نجوای جیرجیرکها، خروسی که میخواند و چه بد هم میخواند؛ خشدار و منقطع، تکانهای پرزحمت پرچمی که بالا سر محوطه افراشته بود، آخرین لحظههای بیداری خزندگانی که در این مکان خانه داشتند؛ قدم روی سوسک و مورچههای اسبی و جهندهای که شبیه ملخ بود، رقص برگ دهها درخت با وزش نسیم صبحگاهی، آوازی از دور دست، شبیه به بانگ بوم؛ ترنمی از فرود به اوج، همهمهای گنگ از غرش موتور دهها خودروی سنگین که در اتوبان پیرامون بهشتزهرا (س)، خسته و خوابزده میرفتند .....
ادامه در صفحه 10
نگهبان مجتمع عروجیان که سیگار به دست از اتاقک نگهبانی بیرون آمد و با نگاه نگران به سمت شعله افروخته آتش روی سقف یخچال سوپر مارکت روبروی مجتمع رفت، دیگر من تنها انسان زنده آن محوطه نبودم. قبلش هم نبودم. ساعت 4 صبح، لته ورودی غربی بهشتزهرا باز بود. داخل معبرهای تاریک که میپیچیدیم به مقصد «عروجیان»، کورسوی نوری زُل، سفید، به وسعت کف دست شاید، روی بعضی قبرها را روشن میکرد. توصیف ابهت این مکان؛ این آرامگاه مردگان ما، این محوطه 584 هکتاری که لبالب، جسم بیجان آدمها را در آغوش کشیده، ابهت و شکوهش در تاریکی، لباس هیچ واژهای به تنش نمینشیند. سکوت این محوطه، در آن ظلماتی که گاهی سبز بود به رنگ سبزترین برگ درختان و گاهی خاکستری به رنگ تیرهترین تکه آسمان، موسیقی جاری در این سکوت آرامشبخش را هیچسازی قادر به نواختن نیست؛ این ترنم پایان ابدی ......
7 و 30 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
مجتمع عروجیان، تعطیل است. یک ساعت تا آغاز کار مجتمع مانده. هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سربازهای یگان حفاظت، رفتهاند داخل سوپرمارکت روبروی مجتمع، صبحانه بخورند در این فاصله. کمکم، تراکم آدمهای سیاهپوش در بلوار مجاور مجتمع زیاد میشود. مردها بیشترند. پیراهن و شلوار سیاه بر تن، ریشهای شلخته و شانه نشده، چشمهای متورم و قرمز، پوشهای در دست، همهچیز حکایت شتاب است؛ زود از خانه بیرون زدهاند که سوگشان را در هیاهوی سحرخیزی شهر حل کنند. اینجا که پایان جاده است؛ دهها نفر مثل خودشان، با دردی مشترک برای پایانی غیر قابل گریز. اینجا از هیچ چیز نمیشود فرار کرد. نه از خود، نه از دیگری، نه از واقعیت مرگ.
7 و 45 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سیاهپوشان، در حیاط مجتمع صف میبندند. هر 5 دقیقه که میگذرد، 20 نفر عزادار جدید، دنباله صف را کش میدهند. هیچ کدام حاضر به اقرار «مرگ کرونایی» عزیزشان نیستند. «مرگ کرونایی»، رازی است که با تار و پود پیراهنهای سیاهشان استتار شده. جلوی صف فقط، آنها که پچ پچه آرامی درباره قبر رایگان دارند، حدس را به یقین میرسانند. تا نیم ساعت بعد، صف سیاهپوشان میرسد به 140 نفر .....
8 و 30 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
70 روز پیش، روی همین نیمکت نشسته بودم. چشم دوخته بودم به بافت فشرده مردان و زنانی که منتظر اعلام مامور غسالخانه بودند که بروند و میت کفنپوششان را تحویل بگیرند. 70 روز پیش، من هم مثل آنها بودم؛ منتظر اعلام مامور غسالخانه که بروم و میت کفنپوشم را تحویل بگیرم. پیرزنی با قدمهای خسته، میآید و کنارم مینشیند. چه شکل عجیبی پیدا کردیم ما آدمها؛ انگار از روز اول که به دنیا آمدیم، یک تکه پارچه سفید روی صورتمان دوخته شده بود.
پیرزن، پارچه سفید را از روی صورتش برمیدارد و چشمهای خیس و سرخش را با دستمال پاک میکند. سوگوار پسر جوانمرگش شده؛ پسری که راننده تاکسی بود و نوبت اول واکسنش را هم زد ولی چهار روز بعد، مرد. در این ساعت صبح، در این روز هفتادم، حوصله همراهی با عزای یک مادر را ندارم. دستی به شانهاش میزنم و میروم و در دل سیاهپوشان خودم را گم میکنم .....
دیروز؛ 30 مرداد 1400
183 میت کرونایی در غسالخانه بهشتزهرا کفنپوش شدند؛ 102 مرد، 81 زن. در این 19 ماه، از کل مرگهای کرونایی کشور، 40 درصد سهم شهر تهران بوده. دهها غسال و خاکسپار و راننده آمبولانس انتقال متوفی از بیمارستانها و خانههای شهر تهران، 19 ماه است که در دو و سه نوبت کار میکنند تا خودشان را با ورق خوردنهای تقویم مرگ وفق دهند. 19 ماه است که 15 آمبولانس درونشهری بهشتزهرا، با ظرفیت تکمیل حرکت میکنند؛ در هر نوبت اعزام روزانه به بیمارستانها یا خانهها، به جای انتقال یک جنازه، 5 جنازه به بهشتزهرا میرسانند. 19 ماه است غسالهای بهشتزهرا، بدون مرخصی کار میکنند؛ هر روز 3 نوبت، تا غروب آفتاب. 19 ماه است خاکسپارهای بهشتزهرا، بدون مرخصی کار میکنند؛ هر روز در دو نوبت، تا غروب آفتاب.
مردی که در واحد سنگبری بهشتزهرا کار میکند، دفتر آمار سال 1397 و 1400 را رج میزند: «اول مرداد 97، 35 سنگ موقت نصب کردیم. 17 مرداد 97، 25 سنگ موقت نصب کردیم. اول فروردین امسال، 119 سنگ موقت نصب کردیم. 28 مرداد امسال، 146 سنگ موقت نصب کردیم.»
ظرفیت دفن اموات در بهشتزهرا، دو سال دیگر تکمیل میشود.
اگر مرگ، یک موجود زنده بود، میشد نوشت «کسب و کار پررونق مرگ.»
مرگ چیست؟ هویت است؟ لقب است؟ واکنش شیمیایی است؟ شیء است؟ جاندار؟ بیجان؟ چه رنگی است؟ خاکستری؟ نیلی؟ چه طعمی دارد؟ تلخ؟ شیرین؟