چرا دولتسازی در افغانستان شکست خورد؟
مترجم: بهنام ذوقی رودسری: اگرچه روشن است که ایالات متحده میتوانست در مدیریت خروج خود از افغانستان بهتر عمل کند، اما تراژدی که در ماه گذشته رقم خورد، محصول عملکرد بیست ساله این کشور است. آمریکا و متحدانش از ابتدای امر یک استراتژی دولتسازی بالا به پایین را اتخاذ کردند (و هیچگاه در این مورد تجدید نظر نکردند) که محکوم به شکست بود.
ایالات متحده 20 سال پیش به افغانستان تجاوز کرد، با این امید که کشوری که موجب رنج جهانیان و مردم خودش شده بود را بازسازی کند. ژنرال استنلی مککریستال پیش از حمله نیروهای آمریکایی در این مورد توضیح میدهد که هدف از این کار این بوده است که «حکومت افغانستان بتواند به درستی کنترل قلمرو خود را به دست گیرد تا در منطقه ثبات برقرار سازد و از استفاده تروریسم بینالملل از این منطقه جلوگیری کند».
امروزه با بیش از 100000 کشته و هزینه حدود 2 تریلیون دلار، تنها چیزی که آمریکا برای ارائه دارد همین صحنههای به بیرون خزیدن از روی استیصال ماه گذشته است، یعنی یک نوع فروپاشی تحقیرآمیز که یادآور سقوط سایگون در سال 1975 است. کجای کار اشتباه بوده است؟
تقریباً همهی این کارها اشتباه بوده است اما نه به صورتی که بیشتر مردم فکر میکنند. درحالیکه برنامهریزی ضعیف و عدم وجود اطلاعات دقیق قطعاً در این فاجعه نقشی داشتهاند اما بیست سال است که وضعیت در حال بدتر شدن است.
آمریکا از همان روزهای اول دریافت که تنها راه ساخت یک کشور پایدار با کمی نظم و قانون ظاهری، ساخت نهادهای دولتی قدرتمند است. ارتش آمریکا به پشتوانه تعداد زیادی از متخصصین و نظریههای منسوخ این چالش را در قالب یک مسئله مهندسی وارد کرد: افغانستان فاقد نهادهای دولتی، نیروهای امنیتی کارا، دادگاه و بوروکراتهای متخصص بود، بنابراین راهحل به جریان انداختن سیل منابع و انتقال تخصص از سوی خارجیها است. سازمانهای مردمنهاد و مجتمع سازمانهای کمک خارجی غربیها به افغانستان آمدند تا به شیوه خود کمک ارائه کنند (بدون کوچکترین توجهی به خواست مردم محلی). و به دلیل اینکه کار آنها به کمی ثبات نیاز داشت، سربازان خارجی (که عموماً از نیروهای ناتو بودند اما شامل پیمانکاران خصوصی نیز میشدند) به کار گرفته شدند تا امنیت را حفظ کنند.
در نگاه به دولتسازی به عنوان یک فرآیند از بالا به پایین «با اولویت دولت»، سیاستگذاران آمریکایی از یک سنت قابل احترام در علوم سیاسی پیروی میکردند. فرض بر این است که اگر بتوانید بر یک منطقه غلبه نظامی برقرار سازید و تمامی منابع قدرت را مطیع خود کنید، میتوانید خواست خود را تحمیل کنید. اما در بیشتر مناطق، این نظریه صرفاً تا حدودی درست است و در افغانستان این فرض کاملاً غلط بود.
البته درست است که افغانستان به یک دولت کارا نیاز داشت. اما این فرض که میتوان با نیروهای خارجی دولتی از بالا به این کشور تحمیل کرد، غلط بود. همان طور که جیمز رابینسون و من در کتاب «راه باریک آزادی» در سال 2019 توضیح دادهایم، زمانی که نقطه آغازین شما یک جامعه شدیداً ناهمگون است که حول هنجارها و سنتهای محلی سازمان یافته است، در جایی که نهادهای دولتی مدتها است که ضعیف هستند و یا اصلاً وجود ندارند، این رویکرد اصلاً منطقی نیست.
درست است که رویکرد بالا به پایین به دولتسازی در برخی موارد (همانند دودمان چین یا امپراطوری عثمانی) کارآمد بوده است. اما بیشتر دولتها نه با زور و قوه قهریه بلکه با مصالحه و همکاری ساخته شدهاند. متمرکزسازی موفق قدرت تحت نهادهای دولتی عموماً با رضایت و همکاری مردم تحت حکومت آن دولت انجام میشود. در این مدل، دولت برخلاف خواست جامعه به آن تحمیل نمیشود، بلکه نهادهای دولتی با حفظ میزانی از حمایت مردمی، مشروعیت کسب میکنند.
این امر بدین معنا نیست که آمریکا باید با طالبان همکاری میکرد. بلکه بدین معنی است که آمریکا برای دستیابی به اهداف مورد ادعای خود به جای جاری ساختن سیل عظیم منابع به سوی دولت فاسد پساطالبان حامد کرزای (و برادرانش) باید با گروههای محلی مختلف همکاری نزدیکتری برقرار میکرد. اشرف غنی، رئیس جمهور مورد حمایت آمریکاییها که هفته پیش به امارات گریخت، در سال 2009 کتابی در این مورد تالیف کرد که این استراتژی چطور موجب افزایش فساد شد و نتوانست به اهداف مورد نظر خود برسد. اما زمانی که غنی به قدرت رسید، او نیز همین مسیر را پی گرفت.
وضعیت پیشروی آمریکا در افغانستان نسبت به آنچه اغلب پیشروی دولتسازان بلندپرواز است، بدتر بود. از همان آغاز، مردم افغانستان حضور آمریکاییها را عملیاتی خارجی میدانستند که هدف آن تضعیف جامعه آنان بود. آنها با چنین سودایی مخالف بودند.
زمانی که تلاشهای دولتسازی از بالا به پایین بر خلاف خواست جامعهای پیش میرود، چه اتفاقی میافتد؟ در بسیاری از مناطق، تنها گزینه جذاب، عقبنشینی است. گاهی این کار به شکل خروج فیزیکی انجام میشود. جیمز اسکات در کتاب «هنر مقاومت در برابر حکومت» که پژوهشی در مورد مردم زومیا در جنوب شرق آسیا است، چنین وضعیتی را توصیف میکند. یا ممکن است چنین وضعیتی به معنی همزیستی بدون همکاری باشد، همانند نمونه اسکاتلندیها در بریتانیا یا کاتالانها در اسپانیا. اما در یک جامعه شدیداً مستقل و مسلح با سنت بلندی از منازعات خونین و تاریخچه ای از جنگ داخلی اخیر، احتمالاً واکنش جامعه، منازعه خشونتبار است.
اگر هنگام شکست نظامی طالبان، آژانس سرویس اطلاعاتی پاکستان از طالبان حمایت نکرده بود، اگر هواپیماهای بدون سرنشین ناتو مردم را بیش از پیش بیگانه نساخته بودند و اگر نخبگان افغان مورد حمایت آمریکا این قدر فسادهای عظیمی نداشتند، شاید اوضاع میتوانست بهتر شود. اما همهی کارتهای این بازی به ضرر استراتژی آمریکا با اولویت دولت بودند.
اما واقعیت اینجاست که رهبران آمریکایی باید از همه این مسائل شناخت بهتری میداشتند. آن طور که ملیسا دل و پابلو کوروبین در گزارششان مستند میسازند، آمریکاییها از استراتژی بالا به پایین مشابهی در ویتنام استفاده کردند و کاملاً مشخص بود که این استراتژی نتیجه عکس داد. مناطقی که برای تسلیم کردن ویت کونگها بمبباران شدند، از شوروش بر علیه آمریکا بیشتر حمایت کردند.
تجربه اخیر ارتش آمریکا در عراق نیز گویای همین مسئله است. همان طور که پژوهش الی برمن، جیکوب شپیرو و جوزف فلتر نشان میدهد، در دورهای که آمریکاییها تلاش کردند با جلب حمایت گروههای محلی، دلها و ذهنهای مردم را جذب خود کنند، «تهاجم» به عراق نتایج بسیار بهتری داشت. به همین ترتیب، پژوهش خود من در همکاری با علی چیما، عاصم خواجه و جیمز رابینسون نشان میدهد که در مناطق روستایی پاکستان مردم دقیقاً زمانی به نقشآفرینان غیردولتی روی میآورند که فکر میکنند نهادهای دولتی ناکارآمد هستند و با آنها بیگانهاند.
هیچ یک از اینها بدین معنی نیست که نمیشد عقبنشینی از افغانستان را بهتر مدیریت کرد. اما پس از بیست سال تلاشهای در مسیر غلط، سرنوشت قطعی آمریکا شکست در هر دو هدف عقبنشینی از افغانستان و همچنین حفظ یک جامعه باثبات و مبتنی بر قانون بود.
نتیجه، یک تراژدی انسانی عظیم است. حتی اگر طالبان دوباره به بدترین اعمال خود دست نزند، مردان و بهویژه زنان افغان در سالها و دهههای آینده هزینهای گزاف برای شکست آمریکا خواهند پرداخت.
لینک متن: