هانس گِنشر؛ وزیرِ خارجهای نمونه
این تفاوتِ تمدنی میان آلمان و خاورمیانه است: که آلمانیها سیاست-سیستم به پا کردهاند و خاورمیانهایها عموماً در سیاست-فرد، عقب ماندگی فکری-فلسفی خود را به نمایش می گذارند. وقتی حُسنی مبارک سقوط کرد، عملاً هزاران نفر برای همیشه از صحنۀ مدیریت در مصر حذف شدند، ولی وقتی گنشر در سال 1992 از وزارت استعفا داد، هم چنان برای دو دهه در صحنۀ داخلی و بین المللی آلمان فعالیت کرده و بسیار موثر بود.
گنشر چند هدف را برای خود تعیین کرده بود و در تمامِ دورۀ سیاست ورزی و هجده سال وزارتش به آنها وفادار ماند و اجازه نداد تحولاتِ روز باعثِ عدول او شوند :
- ترمیم چهره برونی آلمان پس از جنگِ جهانی دوم؛
- وحدتِ آلمان غربی و شرقی و
- بارور کردن اندیشۀ اتحادیۀ اروپایی و جایگاهِ کلیدی آلمان در آن.
گنشر به خوبی با تئوری و تجربه می دانست مهم ترین اصل در سیاست خارجی یک کشور، روابط عادی با همسایگان است. شاید هیچ اصلی به اندازۀ حمایت و اعتماد همسایگان در امنیت ملی یک کشور موثر نباشد. حزبِ گنشر در ائتلاف های دولت در آلمان تنها 11-10 درصد از کل آراء را داشت ولی در شکل گیری سیاست توسعه صنعتی و رشد اقتصادی در داخل و همکاری سیاسی و امنیتی در خارج، نقش تعیین کننده ایفا کرد. در کلام و عمل، گنشر طی هجده سال وزارت به تک تک کشورهای اروپایی ثابت کرد که آلمان هیچ هدفی جز رشد اقتصادی و همبستگی سیاسی در اتحادیه اروپا ندارد. اعتماد با سخنان و رفتارهای درست، ثابت و پایدار به دست می آید و گنشر مظهر این ثبات فکری و رفتاری در سیاست خارجی آلمان بود. شاید هیچ واژه ای در سیاست و حکمرانی آلمانی به اندازۀ واژۀ «ثبات» مقدس نباشد. گنشر دو عنصر کلیدی را در نظام فکری و طراحی های دیپلماتیک خود به کار گرفت : همکاری استراتژیک با آمریکا برای رشد و شکوفایی آلمان و تنظیم راهبرد امنیت اروپا بدون رویارویی با حساسیت های شوروی/روسیه. او برای تحققِ و فعلیت بخشیدن به این کانون های فکری و عملی، روابط شخصی گسترده ای را نه تنها با سران آمریکا و اروپای غربی ایجاد کرد بلکه معتقد بود اروپای شرقی و شوروی کمونیست نیز باید به کلام و عمل آلمان اعتماد کنند. ذات سیاست خارجی الیتیستی (Elitist) است و در مدارهای نخبگان فکری و سیاسی کشورها نهفته است. از این رو، گنشر پیچیدگی ها و رموزِ رشد و امنیت آلمان را از طریق اعتمادسازی با رهبران اروپا، آمریکا و شوروی مدیریت می کرد. شاهکار مدیریتی او نه با رهبران غرب بلکه با رهبران کمونیست بود. در مجمع داوس یک بار یک رییس کمیته روابط خارجی سنای آمریکا از این نویسنده پرسید: مهم ترین چالش نظری سیاست خارجی آمریکا چیست؟ این پاسخ به او داده شد: «شاید بهتر باشد شما در روشِ تعریف کردن دشمن و برخورد با دشمن تجدید نظر کنید و از آلمان ها و انگلیسی ها بیاموزید.» در رفت و برگشت های گفتگو این نظریه اروپایی به او بیان شد که نباید دشمن را صد در صد نابود کرد بلکه بایستی حدود بیست تا سی درصد، دامنۀ تعامل با او را باز گذاشت چرا که شاید زمانی مفید باشد. این دقیقاً نظام فکری گنشر بود. او زمانی که به اهداف خود برای قدرت، شوکت و وحدت آلمان دست یافته بود، بلافاصله استعفا داد و در سمیناری که سال 2005 با این نویسنده صحبت می کرد اظهار داشت که در اوج قدرت سیاسی خود در 27 آوریل 1992 استعفا کرد.
دو دستاورد گنشر عبارت بودند از: معاهدۀ «دو به اضافه چهار» (Two Plus Four Treaty, September 12, 1990) برای وحدتِ آلمان شرقی و غربی با امضای چهار قدرت پیروز جنگ دوم و توافق ماستریخت (Maastricht Treaty) در هلند که دوازده عضو، رسماً اتحادیه اروپا را در 7 فوریه 1992 تشکیل دادند.
گنشر هم به کلیات و هم به جزییات اهمیت می داد و می گفت آنقدر در رفت و آمد بود تا انگلیس، فرانسه و آمریکا را اقناع کند که محلِ برگزاری مراسم امضا باید در مسکو باشد زیرا به لحاظ روانی در شرایط 1992، روس ها نیاز به تایید سیاسی جهانی داشتند. گنشر با قدم های تسلسلی، با دوام، تکاملی و اعتمادساز، چهرۀ آلمان را در اروپا، شرق و غرب تغییر داد. او زمانی که با سیاست مداران، خبرنگاران و مخاطبان خود سخن میگفت نه عصبانی بود، نه احساساتی، نه گریه می کرد، نه اخم، نه هیجان زده بود، نه محتاج توجه دیگران، نه فریاد می کشید و نه بی توجهی می کرد، نه توهین می کرد و نه تملق. او احترام همه را بر اساس راستگویی و اقدامات تقویت کننده به دست آورده بود. گنشر در مصاحبه های مطبوعاتی و در مذاکرات، واژگان خود را با دقتی ریاضی گونه انتخاب می کرد و تحسینِ مخاطب را نسبت به خود و آلمان جلب می نمود. همه به آنچه او می گفت و بلکه نمی گفت توجه می کردند. در عین حال، نباید این نکته را نادیده گرفت که گنشر می توانست توانمندی های خود را به ظهور برساند چون او نماینده یک حکومت (State) و بلکه Nation-State بود، آنچه که در مقام مقایسه، در خاورمیانه هنوز شکل نگرفته است: لیبی یعنی قذافی، عراق یعنی صدام و مصر یعنی سیسی. فاصلۀ میان سیاست-سیستم با سیاست-فرد، فاصله ای کهکشانی است. هزاران نفر نویسنده، فیلسوف، خبرنگار و فعال اجتماعی لازم است تا جامعه ای را از فرد به سیستم سوق دهند. وقتی ژان ژاک روسو کتاب «قرارداد اجتماعی» را در سال 1762 نوشت، مامورانِ پادشاه فرانسه سراغ او آمدند که به چه جراتی او گفته مسئولیت حکومت، اجرای مصلحتِ عامه است و نه سلایق و منافع پادشاه. او مجبور شد به اطراف ژنو فرار کند و با نام مستعار زندگی کند. کتاب روسو طی دو دهه به دهها زبان اروپایی ترجمه شد و ذهن ها را متوجۀ حرکت از فرد به سیستم کرد و قاعدهمندی در حکمرانی را به تدریج تثبیت نمود. عراق، مصر یا لیبی کدام سنت «سیستم» را دارند که بتوان از آنها انتظار حکمرانی سیستمی را داشت تا طارق عزیز تحصیل کرده و توانا بتواند در خدمت یک سیستم و شکوفایی سیستم باشد و نه تمایلات و فراز و نشیب های روحی-روانی صدام؟
گنشر همانند چرچیل ، دُوگل و بیسمارک در کلاسِ این تمدنِ جمعی اندیشه و سبک و سیاق فکری و عملی است که می تواند یک وزیر خارجه نمونه باشد و اهدافی را نمایندگی کند و در حکومت و جامعه آلمانی، پایگاهِ نظری و فلسفی داشته باشد. سینوسی بودن حکمرانی در جهانِ سوم نیز حاکی از این اصل است که ظهور و سقوط دورهها ناشی از فردی بودن آن ها است. در آلمان، حکمرانی و مسئولیت، نقش کارگزاری و اجرای طرح ها را دارد. در خاورمیانه، حکمرانی حُکمِ مالکیت را دارد. فاصلۀ این دو تفسیر از حکمرانی، حدود 5000 جلد کتابی است که در حقوق، اقتصاد و سیاستِ بینالملل بین سال های 1700 تا 2000 میلادی نوشته شده است. حرکت از طمع به عقل سهل نیست. حرکت از فرد به سیستم از آن به مراتب دشوارتر است. قذافی، صدام یا حُسنی مبارک کدام متون سیستمی را خوانده بودند و یا در معرضِ تجربیاتِ سیستمی بودند که به حکمرانی سیستمی روی آورند؟ از این منظر، فهم Contextual عملکردِ گنشر در قالبِ تجربیات انباشته شده اروپایی بسیار به ما کمک می کند.
آنچه به تدریج باعث ظهور اندیشه های جمهوریت، نمایندگی مردم و مشروعیت حاکمان در اروپا شد، رشدِ جامعه از طریقِ رقابتِ اقتصادی و استقلال مالی/اقتصادی آن از حکمرانان از حدود سال 1700میلادی به بعد بود. رقابت در اقتصاد، رقابت در سیاست را به وجود می آورد. اگر جامعه ای رقابت اقتصادی و استقلال اقتصادی از حکومت را تجربه نکند، نمیتواند به سازماندهی سیستمی در سیاست برسد. آن هایی که تصور می کنند با میزگرد و سخنرانی می توان به دموکراسی دست یافت، حداقل این است که با تاریخ اقتصادی اروپا، ژاپن و آمریکای شمالی آشنا نیستند. دموکراسی در شیلی، برزیل، آرژانتین، اندونزی، مکزیک و کرۀ جنوبی زمانی جدیتر شد که رقابتِ اقتصادی در میانِ عمومِ جریان های سیاسی، به رسمیت شناخته شد. رقابتِ اقتصادی یک سازماندهی جدید سیاسی نیاز دارد که در آن نقش فرد به حداقل می رسد و قواعد، مقررات، رویه ها و اصول حاکم می شوند. اگر گنشر این عقبه تاریخی نظام اقتصادی رقابتی و اصل صنعتی شدن آلمان را نداشت نمیتوانست اهمیتِ وحدت اروپا، کار استراتژیک با آمریکا و تعامل با کمونیسم را در اذهان نخبگان و مردم آلمان نهادینه کند. از این رو، رقابت اقتصادی و به حداقل رساندن دخالت دولت و حکومت در اقتصاد ملی، کلیدی ترین متغیر در تحققِ پارادایم سیاست-سیستم است.
آیا میتوان تصور کرد که کانونِ توجهات گنشر، چیزی جز افزایش تولید ناخالص ملی، درآمد سرانه، خدمات و ارتقاء رتبه جهانی اقتصاد آلمان، امر دیگری بوده است؟ در ساز و کارِ امروز جهانی، شاید هیچ عاملی به میزان رقابت و شفافیت اقتصادی بر پرورش و باروری عقلانیت سیاسی اثر نمیگذارد. این نه تنها تجربه غرب بلکه نتیجۀ عملکردِ کشورهای آمریکای لاتین و آسیا نیز می باشد. دو ماه پیش یکی از مقامات اماراتی به این نویسنده گفت: ما میخواهیم طی 15-10 سال آینده، تولید ناخالص داخلی امارات را از 400 میلیارد دلار فعلی به 800 میلیارد دلار برسانیم و این نیاز به روابطِ صلح آمیز و تعادلی با ایران، ترکیه و حتی سوریه دارد. این سخن سیاسی برگرفته از محاسباتِ اقتصادی به موازات همان اظهار نظری است که دنگ شیائوپینگ در دهۀ 1980 مطرح کرد: برای آنکه چین ثروتمند شود و استقلال سیاسی خود را حفظ کند، نیاز به نیم قرن صلح با جهان دارد. امروز آلمان با توانایی های سیاست ورزانی مانند مِرکل و گنشر، هم با آمریکا و اتحادیه اروپا روابط عمیقی دارد و هم با روسیه و چین. با ثروتی که جامعۀ رقابتی و شفاف آلمان کسب کرده، آلمان به محبوبترین، محترمترین و با ثباتترین کشور دنیا در انبوهی از تلاطمات جهانی تبدیل شده است. حکمرانانی که این اصول ثابت و اثبات شدۀ علم روابط بین الملل را نمی دانند یا تغافل می کنند، طبعاً از یک بحران به بحرانی دیگر، سیرِ مُعلق می کنند.