به یاد کورش؛ چرا جرج واشنگتن، کوروشنامه را بر شهریار ماکیاولی ترجیح داد؟
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از عصرایران، «در میان آنانکه با تکیه بر هنرِ خویش به شهریاری رسیدهاند نه به یاریِ بخت، بلندپایهترینشان، به گمان من، موسی و کوروش و رومولوس و تسئوس و مانند ایشاناند. اگرچه در باب موسی سخنی نمیتوان گفت، چرا که وی را کاری جز به جایآوردن فرمانهای خداوند نبود. بااین همه، وی در خور ستایش است. اما اگر در کار کوروش بنگریم و کسانی چون او که کشورها گشودهاند و پادشاهی را بنیاد نهادهاند، همه را در خور ستایش خواهیم یافت. و اگر در کار ایشان نیک بنگریم، کارشان را هیچ کم از کار موسی نخواهیم یافت».
این سخنان، بندی از کتاب بسیار معروف «شهریار» نوشتۀ نیکولو ماکیاولی ، متفکر بزرگ ایتالیایی است که در قرن شانزدهم میلادی به عنوان دستورنامهای سیاسی و راهنمای عملی برای «چگونه پادشاهی کردن» به دربار پادشاه وقت ایتالیا - لورنتسو مدیچی- تقدیم کرد.
اگرچه کتاب شهریار به سبب راهکارهای عموما خشونتآمیزی که به پادشاهان برای حفظ قدرتشان پیشنهاد میدهد، به یکی از بدنامترین کتابهای تاریخی تبدیل شده تا جایی که از آن پس واژۀ ماکیاولیسم در گفتمان سیاسی به عنوان صفتی برای حکومتهای سرکوبگر به کار میرود اما سالها بعد، جرج واشنگتن نخستین رییس جمهوری ایالات متحد -که شهریار را خوانده بود- به اهمیت «چگونه پادشاهی کردن» کوروش بزرگ پی میبرد و چنان که نقل شده از میان دو کتاب «شهریار» ماکیاولی و «کوروش نامه» کسنوفون ، دومی را دستورنامۀ سیاسی خود میکند.
جرج واشنگتن و نیکولو ماکیاولی
کوروشنامه (به یونانی: کوروپایدیا ) اثری است از کسنوفون (430-345پ.م) مورخ شهیر یونانی که در آن به یونانیان باستان، توصیه شده فرزندان خود را رفتاری بهسان کوروش هخامنشی بیاموزند. در همین کتاب است که کسنوفون پس از این جمله که «برای انسان بسی آسانتر است که برحیوانات فرمان براند تا برآدمیان» تصریح میکند:
«هنگامی که دیدم چگونه کوروش بسیاری از مردمان و شهرها و اقوام گوناگون را فرمانبردار خود ساخته است، به ناگزیر اندیشۀ نخستین خود را دیگرگون کردم و پذیرفتم که حکومت بر آدمیان امری ناشدنی نیست، به شرط آنکه حاکم، فردی خردمند و باکیاست باشد».
کوروش بزرگ (559-530 پ.م) بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی، بیهیچ تردیدی یکی از استثناهای تاریخ جهان است. او که به درستی خود را «شاه جهان، شاه نیرومند» توصیف میکند، توانست در کمتر از چند دهه، بر بخشهای زیادی از جهانباستان دست پیدا کند و نخستین امپراتوری تاریخ را سامان دهد.
در باب پادشاهی و سیاستهای حکومتی او بسیار نوشتهاند و از این میان میتوان به کتابهای ارزشمند و معتبر «امپراتوری هخامنشیان» نوشتۀ پروفسور پیربریان با ترجمۀ مهدی سمسار (انتشارات زریاب)، کتاب «شناخت کورش» نوشتۀ رضا ضرغامی با ترجمۀ عباس مخبر (انتشارات مرکز) و کتاب «کوروش بزرگ» با گردآوری استاد تورج دریایی و ترجمۀ آذردخت جلیلیان (انتشارت توس) اشاره کرد. اما آنچه کوروش را از دیگر پادشاهان گذشته متمایز میسازد نه کشورگشاییهایش، -که بسیار پادشاهان دیگر پس از او بر قلمروهای پهناورتری نیز دست یافتند- بلکه سنت پادشاهی و روح مداراگری او با مردمان و اقوام مختلف بود.
کوروش در زمانهای میزیست که خشونت نه تنها مذموم شمرده نمیشد، بلکه آن را حق مشروع پادشاه برای نگهداشتِ قدرت الهیاش نیز میدانستند. (مثال های فراوانی را میتوان از سیاستنامه های مختلف گواهی آورد که نویسندگانشان به پادشاهان توصیه میکردند هرگونه مخالفی را باخشونت تمام از سر راه بردارند.)
سیاست کوروش اما و رفتار او با ملتهای مغلوب آشکارا با شاهان پیش از خود تفاوت داشت. استوانۀ گِلی او، که به «منشور کوروش» معروف است، بیشک در جهان باستان، خلافآمدِ عادت بود.
اگر پیش از کوروش حاکمان آشوری با افتخار و به صراحت، از مُثله کردن مخالفان و ویرانکردن شهرهای مغلوب دم میزدند، کوروش به هنگام ورود به شهر شکست خوردۀ بابل میگوید:
«سپاهیان گستردهام با آرامش، درون بابِل گام بر میداشتند. نگذاشتم کسی در همۀ [سومر و] آکد، هراسآفرین باشد، در پی امنیت [شهر] بابل و همه جایگاههای مقدسش بودم. برای مردم بابل که برخلاف [خواست خدایان] یوغی برآنان نهاده بود که شایستهشان نبود، خستگی هایشان را تسکین دادم [و] از بندها رهایشان کردم». -[ بندهای 24 / 25/ 26 منشور کوروش بزرگ، ترجمۀ شاهرخ رزمجو]
با این اوصاف، چندان نباید شگفتزده شد اگر ایرانیهای باستان او را «پدر» میخواندند، اسکندر مقدونی خود را «دوستدار» او معرفی میکرد، کتیبههای بینالنهرینی «صلحدوست»اش مینامیدند، عهد عتیق او را «برگزیدۀ یَهُوه» میدانست، [بر پایۀ تفسیر مولانا ابوالکلام آزاد که علامۀ طباطبایی آن را نفی نمیکند] مراد از «ذوالقرنین» در قرآن اوست و هرودوت در کتاب تاریخ خود چنین نوشته است: « هیچ فرد پارسی به خود اجازه نمیدهد خویشتن را با کوروش مقایسه کند.»
دو:
در یک جامعۀ دو قطبی، که همه چیز در آن یا سیاه مطلق است یا سپید مطلق، نمیتوان به داوری درستی از هیچ چیز رسید. در چنین جامعهای، کسانی به مرتبهای از کوری یا شیفتگی میرسند که سینهمالان خود را به خاک پاسارگاد میکشانند و سجدهکنان آرزوی بازگشت سلطنت را فریاد میزنند و گروهی دیگر، آن همه به ورطۀ سطحینگری و ابتذال فکری میافتند که تمام برهانشان برای رد یک شخصیت تاریخی چنین پرسشی کودکانه میشود: «چرا نام کوروش در شاهنامه نیامده است؟»
در تاریخ اما «شرط اول قدم آن است» که هیچ شخصیتی را «خالی از خلل» ندانی و همگان را در ترازوی نقد بنشانی و برای هر سخنی، برهانی روشن آوری.
در تاریخ، هر شخصیتی که «مقدس» شود، دیگر «واقعی» نخواهد بود. به تعبیر استاد ملکیان:
«شک نیست که امروزه کمتر کسی ستاره یا خورشید یا ماه یا مجسمهای فلزی یا چوبی را میپرستد، اما این بدان معنا نیست که بتپرستی امری منسوخ و متروک شده است؛ بلکه میتواند فقط حاکی از این باشد که اشکال و صوری از بتپرستی جای خود را به اشکال و صور دیگری سپردهاند. هر گاه موجود و پدیدهای را که در واقع مقید و مشروط و ناقص است مطلق و کامل تلقی کنیم و بالطبع و بالتبع تسلیماش شویم بتپرست شدهایم و، در این جهت، فرقی نمیکند که آن موجود و پدیده چه چیزی باشد».