روایت رابرت کاپلان از غروب ناتو؛ ترامپ نسخه میراث جنگ سرد را پیچید/ پایان عصر فراآتلانتیک فرا رسید؟

به گزارش اقتصادنیوز، رابرت کاپلان، تحلیلگر برجسته مسائل بینالمللی با انتشار یادداشتی در فارین پالسی نوشت: در سخنرانی پیشبینانهای که ژوئن ۲۰۱۱ در بروکسل ایراد شد، رابرت ام. گیتس، وزیر دفاع وقت ایالات متحده، به متحدان اروپایی واشنگتن هشدار داد که اگر آنها هزینههای بیشتری برای تأمین امنیت خود متقبل نشوند، ممکن است ناتو در آیندهای نهچندان دور به تاریخ بپیوندد.
گیتس خاطرنشان کرد که او اولین فرد در میان وزرای دفاع آمریکاست که بارها، هم در جلسات خصوصی و هم بهصورت علنی و با لحنی مملو از ناامیدی، از متحدان خواسته تا به معیارهای تعیینشده ناتو در زمینه هزینههای دفاعی پایبند باشند.
در آن بازه زمانی، تنها پنج کشور از ۲۸ عضو ناتو -آلبانی، بریتانیا، فرانسه، یونان و ایالات متحده- حداقل ۲ درصد از تولید ناخالص داخلی خود را سالانه به هزینههای دفاعی اختصاص میدادند؛ میزانی که در سال ۲۰۰۶ بر سر آن توافق شده بود. گیتس هشدار داد که در صورت عدم تغییر این وضعیت، تمایل جامعه سیاسی آمریکا به دفاع از اروپا بهطور فزایندهای کاهش خواهد یافت.
آمریکا میخواهد راهش را از اروپا جدا کند
کاپلان در ادامه یادداشت خود آورد: اگرچه تغییراتی در اروپا رخ داده است، اما این تغییرات ممکن است بهاندازه کافی سریع نباشند. در حال حاضر، دو سوم اعضای ناتو در باب معیار ۲ درصد به اجماع رسیدهاند، اما با توجه به جنگ روسیه در اوکراین و درخواست دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، مبنی بر افزایش هزینههای دفاعی به ۵ درصد، اروپا همچنان مسیر طولانی در پیش دارد.
ترامپ همواره نسبت به ناتو نگاه انتقادی داشته است. سال گذشته، او گفت که در صورت عدم افزایش بودجه دفاعی توسط کشورهای عضو، روسیه را تشویق خواهد کرد تا «هر کاری که دلش میخواهد» در قبال اعضای ناتو انجام دهد. در همین حال، جِی. دی. ونس، معاون رئیسجمهور آمریکا، اعلام کرده که در صورت تلاش اتحادیه اروپا برای اعمال مقررات بر پلتفرمهای تجاری ایلان ماسک، ایالات متحده ممکن است حمایت خود از ناتو را متوقف کند.
اختلافنظرها درباره تخصیص بودجه به یک مسئله عمیقتر اشاره دارد. بسیاری از آمریکاییها، همانطور که در لفاظیهای پوپولیستی ترامپ و ونس دیده میشود، دیگر تمایل چندانی به دفاع از اروپا ندارند. هرچند تغییر رویکرد آمریکا نسبت به اروپا نباید شگفتآور باشد. ناتو نزدیک به ۸۰ سال دوام آورده است، که در تاریخ معاصر، -بهویژه در عصری که تغییرات فناورانه سریع، حوزههای اطلاعات، اقتصاد، سفرهای هوایی، الگوهای مهاجرت و هویت را متحول کرده است- مدتزمانی طولانی محسوب میشود.
هنگامی که ناتو اندکی پس از جنگ جهانی دوم تأسیس شد، ایالات متحده بیش از نیمی از ظرفیت تولید جهانی را در اختیار داشت. اما این سهم اکنون به حدود ۱۶ درصد کاهش یافته است. در دوران پس از جنگ، ایالات متحده بهطور طبیعی رهبری و تأمین مالی این اتحاد را بر عهده گرفت؛ چراکه شهرهای اروپایی در اثر بمبارانهای هوایی ویران شده بودند و اتحاد جماهیر شوروی تحت رهبری ژوزف استالین تهدیدی مرگبار برای اروپای غربی محسوب میشد.
در طول دههها، این پویایی تغییر کرد؛ اروپا، با امنیتی که عمده آن تعمدتا از سوی ایالات متحده تامین میشد، دولتهای رفاهی قدرتمندی بنا نهاد و شهروندانش از کیفیت زندگی بالایی برخوردار شدند. استالین درگذشت، غرب به تنشزدایی با شوروی دست یافت و در نهایت، اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید.
غروب یک اتحاد
به نوشته کاپلان، ناتو در دهههای پس از جنگ سرد و در دوران احیای امپریالیسم روسیه دوام آورد؛ دورهای که با ظهور پوپولیسم و سیاستهای هویتی در غرب همراه بود، عمدتاً به این دلیل که رهبران این ائتلاف یا خود خاطرهای زنده از جنگ جهانی دوم و سالهای آغازین جنگ سرد داشتند یا تحت تأثیر نسلهایی قرار گرفته بودند که این دوران را تجربه کرده بودند.
اما این حافظه تاریخی زنده بهتدریج در حال محو شدن است. در این فرآیند، آمریکاییها جنبهای قدیمیتر و کهنتر از هویت خود را بازمییابند؛ جنبهای که اروپاییها مدتهاست آن را نادیده گرفتهاند. اروپا همواره میدانسته که ایالات متحده نهتنها به اقیانوس اطلس، بلکه به اقیانوس آرام نیز تمایل دارد، اما این واقعیت هرگز به اندازه کافی در رویکرد استراتژیک اروپا منعکس نشده است.
هویت ایالات متحده، حداقل از اوایل قرن بیستم، تحت تأثیر دو پدیده اصلی شکل گرفته است؛ یکی جغرافیا و دیگری ویلسونیسم. بعد جغرافیایی شاید بدیهی به نظر برسد، اما برای بسیاری -بهویژه نخبگان اروپایی- چندان روشن نبوده است.
منطقه معتدل آمریکای شمالی، که عمدتاً ایالات متحده را در بر میگیرد، از نظر جغرافیایی بهگونهای شکل گرفته که برای تشکیل یک ملت کاملاً مناسب است. سواحل شرقی این سرزمین دارای بنادر کنار آبهای عمیق است و مسیرهایی از میان کوههای آپالاچی به سوی دشتهای وسیع و حاصلخیز آمریکای مرکزی گشوده شده است. بیابان بزرگ آمریکا، که امروزه با نام دشتهای بزرگ (Great Plains) شناخته میشود، بهعنوان یک مانع طبیعی قابل توجه عمل کرد، اما با ساخت راهآهن سراسری، امکان عبور جمعیت از رشتهکوههای راکی به اقیانوس آرام فراهم شد.
این ویژگیهای جغرافیایی، ملتی یکپارچه را به وجود آورد که بهوسیله دو اقیانوس از جهان خارج جدا شده است. در این میان، مسائل داخلی آمریکا -با تمام چالشها و فرصتهایش- چنان گسترده بود که جهان خارج میتوانست در حاشیه قرار گیرد.
با اینحال، پس از دستیابی به اقیانوس آرام، ایالات متحده صاحب دو خط ساحلی شد و علاوه بر آن، ساحل خلیج بین فلوریدا و تگزاس را هم در اختیار داشت. این موقعیت جغرافیایی، مسیرهای دریایی مهمی را برای ارتباط با اروپا و آسیا فراهم کرد و تجارت پویایی را با جهان خارج ممکن ساخت.
ویلسونیسم؛ هویت فراملی ایالات متحده
کاپلان نوشت: جنبه دیگری از هویت آمریکا از منظری دیگر پدیدار میشود؛ ویلسونیسم. اصطلاحی که به ایدئولوژی اشاره دارد که تحقق آزادی در ورای مرزهای ایالات متحده را برای امنیت ملی این کشور ضروری میداند. وودرو ویلسون، بیستوهشتمین رئیسجمهور ایالات متحده، اگرچه نتوانست پس از جنگ جهانی اول، آمریکا را وارد یک نظم بینالمللی کند، اما هدفی را برای این کشور ترسیم کرد؛ آن هم در بازه زمانی که کشتیهای بخار و هواپیماها آمریکا را به اروپا بیش از پیش نزدیک میکردند.
تحقق این ایدهآل ویلسونی نیازمند وقوع جنگ جهانی دوم و پیامدهای آن بود؛ زمانی که واشنگتن به قدرت برتر جهانی تبدیل شد و توانست در بخش وسیعی از قاره اروپا، سنگری برای آزادی و دموکراسی بنا نهد. باوجود اینکه این ایده در سالهای پس از جنگ جهانی دوم امری بدیهی و مطلوب به نظر میرسید، اما از منظر جغرافیایی امری طبیعی نبود. تحقق آن مستلزم درک فداکاریهایی بود که ایالات متحده برای ایجاد جهانی بهتر متحمل شده بود، همراه با پیوندهای تاریخی و فلسفی که ریشه در سنتهای اروپایی واشنگتن داشت؛ پیوندهایی که بیشتر فکری و فرهنگی بودند تا مبتنی بر نژاد و سرزمین.
اما این درک و آگاهی نیازمند مطالعه و آموزش بود، امری که نخبگان همواره بدیهی فرض کردهاند، درحالیکه نباید چنین باشد. اکنون که هشت دهه از آن دوران گذشته است، این سنت تنها از طریق کتابها و نظام آموزشی قابل ارزشگذاری است؛ چراکه حافظه تاریخیِ زنده از شکلگیری ائتلاف آتلانتیک از میان رفته و جنگ سرد هم در حال محو شدن از اذهان است.
دگرگونی نگاه رهبران آمریکا
به نوشته کاپلان، ترامپ وارث این سنت نیست. او مطالعه عمیقی ندارد. او یک شخصیت پسامتنگرا (post-literate) است، به این معنا که در دنیایی از شبکههای اجتماعی و تلفنهای هوشمند زندگی میکند، اما حتی بهصورت سطحی نیز خود را در مطالعه تاریخ روایی غرق نکرده است.
از اینرو، ترامپ ارزش حماسه دوران پس از جنگ غرب را درک نمیکند. برای او، ناتو صرفا یک مخفف است، نه بزرگترین اتحاد نظامی تاریخ بشر که از دل نبرد با فاشیسم نازی پدید آمد. بهاحتمال زیاد، او هیچ آگاهی از منشور آتلانتیک -که در اوت ۱۹۴۱ توسط فرانکلین روزولت، رئیسجمهور ایالات متحده، و وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا، در سواحل نیوفاندلند کانادا امضا شد- ندارد؛ منشوری که چشماندازی الهامبخش برای نظم جهانی پس از جنگ ارائه میداد.
همچنین، او احتمالا از نقش دیپلماتها و دولتمردان برجستهای همچون آورل هریمن و جورج کنان در شکلدهی به این نظم بیاطلاع است. نخبگان سیاست خارجی ایالات متحده با چنین تاریخ الهامبخشی رشد کردهاند. اما ترامپ و طرفدارانش احتمالا با بخش زیادی از این میراث آشنایی ندارند. با توجه به پیشرفت فناوری، بعید نیست که او آخرین رئیسجمهوری از این دست نباشد.
از آنجایی که ترامپ فاقد بینش تاریخی است، تنها چیزی که برای تحلیلهایش باقی میماند، جغرافیاست. او ایالات متحده را همچون قارهای مستقل و منزوی میپندارد و به نزدیکی نسبی مناطقی مانند گرینلند و پاناما توجه دارد؛ دو منطقهای که او برای تصاحب شان ابراز تمایل کرده است. در ذهن ترامپ، گرینلند و کانال پاناما امتداد طبیعی منطق جغرافیایی ایالات متحده محسوب میشوند، بهویژه در عصری که احتمالا شاهد افزایش تحرکات دریایی در اقیانوس منجمد شمالی خواهد بود.
به باور کاپلان، عامل مهم دیگری که باید در نظر گرفت، نقش فناوری در کاهش فواصل جغرافیایی است. این تغییر تدریجی باعث شده که بحرانهای یک منطقه، تأثیرات بیسابقهای بر سایر نقاط جهان داشته باشند. ذهنی که به تاریخ و مطالعه آن آگاه است، این تحول را دلیلی برای تقویت اتحادهای جهانی میبیند. اما در مقابل، در جهانبینی خام و جبرگرایانه ترامپ، این تغییر نشانهای از ضرورت تقویت حوزههای نفوذ منطقهای در جهانی بسته و گرفتار در منازعات دائمی است.
سرنوشت محتوم به روایت ترامپ
آنچه ترامپ در ذهن دارد، «آمریکای بزرگتر» است -از کانال پاناما تا گرینلند- با کانادایی که تابع ایالات متحده است. در افسانهپردازی ترامپ، «سرنوشت محتوم» (Manifest Destiny) در حال تکمیل شدن است؛ مفهومی که در گذشته به معنای گسترش ایالات متحده از شرق به غرب در منطقه معتدل آمریکای شمالی بود، اکنون در نگاه ترامپ به معنای فتح شمال تا جنوب است.
تلاش او برای تغییر نام خلیج مکزیک به «خلیج آمریکا» نیز دقیقاً همین طرز فکر را بازتاب میدهد. در شرایط کنونی اروپا روزبهروز ضعیفتر و دچار تفرقهای عمیقتر میشود؛ بروکسل از یکسو، با تهدید روسیه در شرق مواجه است و از سوی دیگر، درگیر بحرانهای سیاسی ناشی از موج مهاجرت از خاورمیانه و آفریقا در جنوب است.
همانگونه که در کتاب خود، بازگشت دنیای مارکو پولو (۲۰۱۸)، نوشتم: «هرچه اروپا بیشتر به حاشیه میرود، اوراسیا انسجام بیشتری مییابد.» در این کتاب توضیح دادم که اروپا در نهایت با یک نظام قدرت اوراسیایی ادغام خواهد شد. جنگ اوکراین، که روسیه را به ائتلافی عمیقتر با چین، ایران و کره شمالی سوق داده، این نظریه را تأیید میکند. در دنیای کوچکشده امروز، اروپا دیگر نمیتواند خود را از ناآرامیهای اوراسیا جدا بداند، امری که جایگاه این قاره را در نقشه جدید ترامپ کماهمیتتر میکند. این همان سرنوشتی است که با زوال ویلسونیسم رقم میخورد.
اروپا در نظم جدید ترامپ
برای سالها، اروپاییها نگران بودهاند که ایالات متحده توجه بیشازحدی به چین و شرق آسیا معطوف کند. اما مشکل عمیقتر از این است. ترامپ، چین را یک قاره و یک بلوک قدرت مستقل تلقی میکند؛ مشابه ایالات متحده. او ممکن است وارد جنگ تجاری با چین شود یا نشود، حتی شاید روابط خود را با پکن بهبود بخشد. مسئله این است که چین، در ذهن ترامپ، یک قطب ژئوپلیتیکی مستقل است، درحالیکه اروپا، با وجود ناتو و اتحادیه اروپا، فاقد وحدت کافی است تا در محاسبات جهانی او جایگاه مهمی داشته باشد.
ترامپ از نخبگان و پروژههای آنها متنفر است و ناتو، نماد نهایی یک پروژه نخبهگرایانه محسوب میشود. اگر اعضای ناتو در سال ۲۰۱۱ به هشدار رابرت گیتس، وزیر دفاع وقت ایالات متحده، توجه میکردند و بودجه دفاعی خود را زودتر افزایش میدادند، شاید ترامپ امروز رویکردی متفاوت در قبال این اتحاد اتخاذ میکرد. حتی اگر چنین تغییری در نگرش او ایجاد نمیشد، حداقل دیگر بودجههای دفاعی اندک اروپاییها بهعنوان ابزاری برای تضعیف ناتو در دستان او قرار نمیگرفت و استدلالش در این زمینه بیاثر میشد.
در این میان، رئیس جمهوری آمریکا چالشی را برای اروپا رقم زده است که از زمان ورود واشنگتن به جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۱، بیسابقه بوده است. دوران جنگ سرد و سالهای پس از آن، زمانی که کشورهای اروپای مرکزی و شرقی به ناتو پیوستند، ممکن است در آینده همچون یک عصر طلایی به نظر برسد؛ دورانی که اروپا دیگر قادر به بازسازی آن نخواهد بود.