قصه تلخ عروس 14 ساله و داماد 50 ساله
در یک خانواده فقیر، تنگدست و پرجمعیت بزرگ شدم، پدرم در زمین های کشاورزی مردم کارگری می کرد و مادرم به بچه های قدو نیم قدش می رسید. فرصت اینکه بخواهد از لحاظ عاطفی فرزندانش را تأمین کند نداشت، پدرم در واقع همش دنبال بدبختی و سیر کردن شکم عائله اش بود. در کل آدم کم حوصله و بی اعصابی بود. هر وقت خسته و عصبانی از سر کار به منزل برمی گشت همه ما را به باد فحش و کتک می گرفت.
من فرزند سوم خانواده بودم و پنج تا خواهر و برادر دیگر هم داشتم، سیر کردن شکم بچه ها آن هم فقط از طریق دستمزد بخور و نمیر کارگری سخت بود. متوجه بودم که چقدر پدرم رنج می کشد و کاری هم از دست ما بر نمی آید. تحصیلاتم را توانستم تا پنجم ابتدایی ادامه دهم چون پدرم گفته بود نمی تواند خرج تحصیل مان را بدهد!
پدرم هر دو خواهر بزرگترم را پشت سر هم شوهر داد و روانه خانه بخت کرد هر چند ازدواجشان از سر ناچاری و اجبار بود برای اینکه نان خوراضافی کم شود.
تنها 14 بهار از عمرم را سپری کرده بودم که سر و کله یک خواستگار سمج پیدا شد و پدرم در واقع مرا به او فروخت. خواستگارم که مردی 50 ساله به نام سعید بود و به دلیل اختلاف با همسرش و چزاندن او، فیلش یاد هندوستان کرده بود و قصد تجدید فراش داشت.
از همان لحظه فهمیدم تارو پود زندگی مرا با سیاه بختی بافته اند. سنم کم بود و پدرم کوچکترین توجهی به مخالفتم نکرد. از سر نداری و بدبختی مجبور شدم زن مرد 50ساله بشم که جای پدرم بود، پس از جشن عروسی ساده ای که برگزار شد وقتی من و او با هم تنها شدیم از ترس از اتاق عروس فرار کردم چون از قیافه اش متنفر بودم و ازش می ترسیدم. اما ساعتی بعد پدرم مرا به همان خانه بازگرداند و ...
زمانی که پا به منزل این مرد گذاشتم تازه آغاز تیره روزی و بیچارگی ام بود. او از زنش خیلی می ترسید و من از هر دویشان وحشت داشتم. همسرش مرا مجبور می کرد تمام کارهای منزلش را انجام دهم و اگر حرفی می زدم مرا به شدت کتک می زد، هر وقت از ظلم های زنش برایش می گفتم نه تنها توجه نمی کرد بلکه بیشتر نمک روی زخمم می پاشید.
شب ها تا صبح گریه می کردم طوری که لباسم از اشک هایم خیس می شد و او همچنان در خواب غفلت به سر می برد. بیشتر از همه صدای خوروپفش خیلی گوشخراش بود دلم می خواست بمیرد. هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم فقط و فقط بسان مرده متحرک فرمایشات زنش را اجرا می کردم و دم نمی زدم.
تمام روزهایم سیاه بود و هیچ روزنه امیدی نداشتم. به فکر راهی بودم تا بتوانم خودم را از آن جهنمی که پدرم باعث و بانی اش بود، خلاص کنم. منتظر بودم تا در فرصت مناسب نقشه خود را عملی کنم.
دلهره عجیبی داشتم از طرفی هم خوشحال بودم که از آن خانه نکبتی و اهلش خلاص می شوم. صبر کردم تا شب شود و اهل خانه بخوابند. وقتی صدای خروپف شوهر زورکی بلند شد فهمیدم به خواب عمیق فرو رفته، بنابراین وسایل ضروری ام را برداشته و از خانه وحشت، زدم بیرون و خودم را به خیابان رساندم، تا ساعت ها در خیابان سرگردان بودم. در پارک نشسته بودم و به آینده مبهم خود می اندیشیدم که ناگهان دستی بر سرم کشیده شد. نگاهم را برگرداندم به سمتش پیرزن مهربانی با نگاه رئوفانه گفت دخترم چرا ناراحتی؟
نمی دانم چه شد که داستان زندگی ام را برایش تعریف کردم! ناراحت شد و گفت: بمیرم الهی چقدر زجر کشیدی !!! گفت: تنها زندگی می کند خوشحال می شود همراهش به منزلش بروم.
چون جایی را نداشتم قبول کردم ولی با ترس و لرز!! اینکه گفته اند در ناامیدی بسی امید است.... پایان شب سیه سپید است، بیراه نگفته اند. پیرزن مهربان وسیله ای از جانب خدا بود تا مرا نجات دهد.
او پسر وکیلی داشت قرار شد وکالت مرا به عهده گرفته و برای جدایی ام از شوهر بی رحم اقدام قانونی کند. هر چند تا قبل این از لطف و رحمت الهی ناامید بودم ولی فهمیدم خدا جای حق نشسته و به بنده هایش نظر می کند. بالاخره با کمک وکیلم توانستم از شوهرم جدا و برای همیشه از شرش راحت شوم.
چند ماه بعد از جدایی پسر یکی از اقوام پیرزن مرا دید و ابراز علاقه کرد. او پسر خوب و مومنی بود به همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند. الان یک سال است که ازدواج کردیم و خدارا شکر زندگی خوبی داریم. پس از سختی های زیاد آرامش واقعی را بدست آورده و همه این خوشبختی را از لطف و عنایت خدا می دانم.
کارشناس مشاوره در این باره می گوید:
درازدواج های اجباری که بر حسب جبر و بدون اختیار صورت می گیرد، آسیب های زیادی نهفته است که با گذر زمان آشکار می گردند.
در کیس مورد نظر که فقر و تنگدستی عاملی برای چنین ازدواجی بوده، والدین بدون نظرخواهی از فرزندان خود برای رهایی و کم شدن بار زندگی، دست به چنین اقدامی زدند.
همچنین بدون در نظر گرفتن فاصله سنی فرزند خود را مجبور به زندگی با مرد 50 ساله کردند، در واقع سند تیره بختی فرزند خود را امضاء نمودند.
کیس مورد نظر از زمانی که پا به آن منزل گذاشت فکر رهایی و فرار را در سر می پروراند و فقط گذر زمان می توانست دردهای وی را التیام دهد و در پی نقشه ای برای فرار بود. بعد از فرار شاید اگر آن پیرزن سر راهش سبز نمی شد سرنوشت طور دیگری برایش رقم می خورد.
لذا باید در نظر داشت که بعد از فرار دختران آسیب های زیادی متوجه فرد می شود. از آنجا که آنها سرپناهی ندارند مجبور به قبول هر تعارفی می شوند.
در این میان افراد سود جو که در پی شکار چنین افرادی هستند سوء استفاده کرده و از این دختران برای مقاصد شوم خود استفاده می کنند. اعتیاد، توزیع مواد مخدر، روابط نامشروع از عواقب فرار دختران است. دختران فراری روی بازگشت به خانه را نداشته و تن به هر ذلتی می دهند.