فرار نیمای 11 ساله از چنگال عموی پلیدش
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از رکنا، با ترس و لرز پا به کلانتری گذاشت. قد و قواره اش به کودکان هم سن و سالش نمی خورد و اگر خودش نمی گفت، نمی توانستی حدس بزنی که یازده ساله است. مدام گریه می کرد و زیر لب می گفت: «تو را به خدا کمکم کنید. اگر عمویم پیدایم کند، مرا می کشد.» افسر کلانتری کوی پلیس او را آرام کرد و یک لیوان آب دستش داد.
برای یک لحظه هم گریه اش قطع نمی شد. افسر کلانتری با زبانی کودکانه از او خواست آرام باشد و گفت: « تا اینجا هستی هیچ فردی نمی تواند اذیتت کند. نگران نباش. ما اجازه نمی دهیم برایت اتفاقی بیفتد.» صحبت های افسر کلانتری مؤثر بود و کم کم هق هق های پسربچه قطع شد و آرام گرفت.
هنوز استرس و ترس در نگاهش موج می زد و دست از سرش برنمی داشت. پسربچه مثل انبار باروتی بود درانتظار یک جرقه. سؤال افسر کلانتری که پرسید: «می خواهی با هم حرف بزنیم؟» او را همچون انبار باروت منفجر کرد و دوباره به گریه افتاد و جویده جویده کلماتی از میان لب هایش خارج شد که کسی متوجه معنایش نمی شد. مأمور کلانتری به شانه های پسرک دست کشید و از او خواست آرام باشد و شمرده شمرده حرف بزند تا او هم متوجه صحبت هایش بشود.
پسر یازده ساله در جواب به سؤال افسر کلانتری، خودش را نیما معرفی کرد و گفت: « برای عمویم به گدایی می روم. امروز هم به بهانه اینکه می خواهم بروم گدایی، از خانه فرار کردم و اینجا آمدم. عمویم اگر بفهمد اینجا آمده ام، مرا می کشد.»
پسرک که کمی آرام شده بود، به درخواست مأمور کلانتری، از سرنوشت تلخی پرده برداشت که مدت ها او را از بازی و شادی کودکانه جدا کرده بود.
نیما گفت: « من پدر و مادر ندارم. عمویم می گوید وقتی کوچک بوده ام، آن ها به خاطر من از هم جدا شده اند و اصلا مرا دوست نداشتند. بعد هم رفته اند و مرا به عمو و مادربزرگم سپرده اند. در خانه مادربزرگم، عمویم مرا اذیت می کند و همیشه کتکم می زند. عمویم می گوید که ما نان مفت نداریم بدهیم تو بخوری و باید خرج خودت را دربیاوری. اما من کاری بلد نیستم؛ برای همین مجبورم گدایی کنم، ولی این کار را دوست ندارم. اگر به گدایی نروم، یا پول زیادی با خودم به خانه نیاورم، عمو مرا کتک می زند. مادربزرگ هم چیزی نمی گوید. دیگر خسته شده ام و نمی خواهم به آن خانه برگردم.»
نیما در پاسخ به سؤال افسر کلانتری که آیا کسی هست او را بشناسد، گفت: «یک شماره تلفن از خاله ام دارم که گفته هر وقت مشکلی برایم پیش آمد به او زنگ بزنم. اما تابه حال برایم کاری نکرده است.»
در ادامه با شماره فوق تماس گرفته شد. خانمی جوان از آن سوی خط، خودش را خاله نیما معرفی کرد و ضمن تأیید تمام صحبت های خواهرزاده اش، بیان کرد: « خواهرم و شوهرش با هم نمی ساختند و با اینکه یک بچه داشتند، از هم طلاق گرفتند. نیما با خانواده پدرش زندگی می کند، اما چون پدرش دوباره ازدواج کرده و در مشهد زندگی نمی کند، پسرش را به برادر و مادرش سپرده است. آن ها هم همیشه این کودک را کتک می زنند و حتی او را به تکدیگری وادار می کنند. بارها خواسته ام به او کمک کنم، اما همسرم اجازه نمی دهد و دیگر نمی دانم چه کار باید بکنم.»
با ثبت اظهارات خاله کودک در پرونده، نشانی و شماره تماس عموی نیما نیز دریافت و با او تماس گرفته شد تا به کلانتری بیاید و درباره این موضوع توضیح بدهد.
هم زمان با تشکیل پرونده و ثبت اظهارات این پسربچه که به کلانتری پناه آورده بود، ساعت 15:30 مردی جوان به همراه زنی میان سال پا به کلانتری گذاشتند. پسرک با دیدن آن ها مثل برق گرفته ها از جا جهید و خود را پشت میز افسر کلانتری پنهان کرد و درحالی که به شدت می گریست و بدنش می لرزید، پشت سر هم گفت: « کمکم کنید. من نمی خواهم به آن خانه برگردم. آن ها مرا می کشند.» ورود زن و مرد به کلانتری، چنان پسرک را در فشار قرار داد که رعشه به تنش افتاد و احتمال داشت که اتفاق های بدتری رخ دهد.
مأموران که اوضاع را چنین دیدند، کودک را به اتاق دیگری بردند تا به اظهارات زن و مرد تازه وارد که مشخص شد عمو و مادربزرگ این طفل هستند، رسیدگی کنند.
مرد جوان خود را عموی کودک معرفی و عنوان کرد که نیما با او و مادرش زندگی می کند. آن ها در حالی خواهان تحویل کودک و بازگرداندنش به منزل بودند که تمام اظهارات کودک و خاله اش را رد کردند و مدعی شدند که نه تنها با کودک بدرفتاری نمی کنند، بلکه همه جور امکانات در اختیارش گذاشته اند. آن ها درباره اظهارات خاله کودک نیز ادعا کردند که با هم خصومت شخصی دارند و به همین دلیل وی این حرف ها را گفته است.
ادعاهای مرد جوان درحالی بیان می شد که پسرک در دیگر اتاق کلانتری گریه می کرد و از همراهی با خانواده اش سر باز می زد. اضطراب و استرسی که در این ماجرا به کودک وارد شده بود، موجب شد افسر کلانتری، موضوع را به مقام قضایی منعکس کند.
با تنظیم گزارش مراتب به اطلاع قاضی سرپرست کشیک دادسرای عمومی و انقلاب مشهد رسید و بلافاصله قاضی صادق صفری، دستور اعلام موضوع به اورژانس اجتماعی و تحویل کودک به آن ها را صادر کرد.
همچنین قاضی صفری در دستوری به مددکاران اجتماعی بهزیستی مشهد، از آن ها خواست ابعاد مختلف زندگی این پسربچه را همچون شرایط معیشتی، خانوادگی، اجتماعی و همچنین وضعیت افرادی را که از وی نگهداری می کنند، به انضمام وضعیت جسمی و روحی کودک بررسی و موضوع را به دادسرا اعلام کنند.
تا رسیدن نتایج لازم به دادسرا برای بررسی پرونده و صدور حکم نهایی، کودک در اختیار بهزیستی مشهد قرار گرفت.