این سردار سپاه، خستگی را هم خسته کرده بود /از ماجرای استاندار شدن تا شهادت به دست گروهک تروریستی ریگی +عکس
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از تسنیم، در سال ۸۸، خبر شهادت دو تن از سرداران رشید سپاه اسلام در سیستان و بلوچستان در عملیات تروریستی گروهک شیطانی عبدالمالک ریگی٬ خبری غمآلود و بهت آور برای مردم شهید پرور خراسان بود. سردار شهید نورعلی شوشتری معاون نیروی زمین سپاه به همراه سردار شهید رجبعلی محمدزاده٬ فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان٬ در عملیاتی تروریستی به دست گروهک سفاک ریگی٬ خون مطهرشان با خون مطهر شهدای بلوچ در هم آمیخت تا یک بار دیگر ندای وحدت سپاه اسلام در عالم طنین انداز شود.
آقا رجب؛ از روستای نوده تا قلههای تفتان
سردار شهید «رجبعلی محمدزاده» در سال ۱۳۴۰ در روستای «نوده» خراسان شمالی از توابع شهرستان بجنورد چشم به جهان گشود، دوران نوجوانی و جوانی او با سال های اوجگیری انقلاب اسلامی همزمان بود و هنوز یاد و خاطره حضور او در مبارزه با رژیم ستم شاهی برای اطرافیانش زنده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج، از نخستین کسانی بود که با شنیدن ندای امام خمینی(ره) برای پیوستن به آن اقدام کرد.
جنگ تحمیلی، فصل تازهای را در زندگی سردار شهید رقم زد. او در سال ۱۳۶۱ رسما وارد سپاه شد. دفاع جانانه این شهید در تثبیت خط جزیره مجنون در عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ زمینه آشناییاش را با سردار شهید «نورعلی شوشتری» فراهم کرد و این آشنایی تا لحظه شهادتش در پاییز ۸۸، او را همراه سردار بزرگ خراسان نگه داشت.
رزمندگان خراسانی شرکت کننده در عملیات «بدر» سال ۱۳۶۳، رشادت و شجاعت شهید «محمدزاده» را به خاطر دارند. بعد از عملیات «بدر» به عنوان جانشین فرمانده یگان دریایی «لشکر ۵ نصر» به ادامه خدمت پرداخت. حضور ظفرمند او در عملیات «والفجر ۸ » و دیگر عملیاتهای بزرگ و کوچک سپاه اسلامی در جنوب و غرب مانند «نصر ۶ و ۸» و «بیتالمقدس۲» و «کربلا۱۰» در عمق خاک عراق که به آزادی شهر حلبچه انجامید، از دیگر خاطرات به جا مانده از حضور او در پست فرماندهی گردان خط شکن «نصرا...» است.
سردار شهید محمدزاده به همراه سردار شهید نوری در عملیات کربلای ۵
بچههای گردان نصرا... به خوبی به یاد میآورند که «آقا رجب» در جریان تک مهران در بهار ۶۵ با پای برهنه «آر.پی.جی» به دوش به شکار تانک های دشمن میپرداخت. بعد از پایان جنگ تحمیلی، دوره عالی نظامی «دافوس» را با موفقیت پشت سر گذاشت و در آذر ۶۹ به عنوان رئیس ستاد تیپ جوادالائمه (ع) منصوب شد.
از سال ۷۳ تا پایان ۷۶ به عنوان جانشین فرمانده این تیپ مسئولیت ۹۰ کیلومتر از نوار مرزی با عراق را برعهده گرفت. هنوز عرق بازگشت از مرزهای غربی از تنش خشک نشده بود که تابستان ۷۷ برای مقابله با اشرار در شرق کشور راهی خطوط مرزی در جنوب خراسان و در همین زمان به عنوان فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) منصوب شد.
او سال ۸۱ به عنوان معاون عملیات «لشکر ۵ نصر» مشغول بهکار شد؛ مسئولیتی که تا سال ۸۴ ادامه یافت. ناامنی در جنوب شرق کشور باعث شد این سرباز فداکار ولایت در معیت سردار شهید «شوشتری» راهی سیستان و بلوچستان شود و مسئولیت تیپ مستقل سلمان و فرماندهی قرارگاه شهید «حسنی» را بر عهده بگیرد.
پس از ایجاد تغییرات ساختاری در سپاه، فرماندهی سپاه «سلمان» سیستان و بلوچستان به وی سپرده شد؛ آخرین مسئولیتی که در صبحگاه خونین ۲۶ مهر ۸۸ با شهادتش در شهرستان «سرباز» استان سیستان و بلوچستان به پایان رسید.
استاندار شدن آقا رجب!
از این شهید بزرگوار تک خاطرات کوچکی در کتابی به نام «بیقرار» گردآوری شده است. در بخشی از این خاطرات میخوانیم: «زمزمه استاندار شدن شان بود، با او تماس گرفتم و گفتم: سردار بچهها میخواهند شما را برای استانداری معرفی کنند٬ هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: من از خدا خواستهام در سیستان در لباس پاسداری خدمت کنم و اگر خدا لیاقتش را داد به دوستان شهیدم ملحق شوم. ۲ روز بعد اعلام شد که جمعی از فرماندهان ارشد سپاه در سیستان به شهادت رسیدهاند، تلفنم را برداشتم اما هر چه زنگ زدم جواب نداد».
حسینیها پشت سر من
در خاطرهای دیگر به نقل از همرزمان شهید محمد زاده آمده است: «تک مهران بود، تانکهای دشمن که آمدند همه پا به فرار گذاشتند، این اوضاع را که دید لباس هایش را در آورد، پا برهنه «آر. پی. جی» بر دوش، به سمت تانک ها رفت. به ما هم گفت: حسینی ها پشت سر من. انگار کربلا و عاشورا بود، ما هم رفتیم با منفجر شدن چند تانک، عراقیها فرار را بر قرار ترجیح دادند.»
همسر این شهید بزرگوار در خاطره ای میگوید: «یک هفته ای بود که از او بی خبر بودم، تلفن همراهش خاموش بود و سپاه جواب درست و حسابی نمیداد. خیلی نگرانش بودم. بعد از یک هفته بیخبری با لباس بلوچی پاره و دست و پاهای زخمی آمد. لبهایش ترک خورده و صورتش آفتاب سوخته شده بود. باز هم مانند قبل به دنبال اشرار رفته بود، حالا تا کجا، خدا میداند. در پاسخ به سوالم که کجا بودی فقط گفت: ماموریت. پرسیدم چیزی میخوری گفت: خستهام می خواهم استراحت کنم. رفت که استراحت کند اما تلفن همراهش زنگ خورد سریع لباس پوشید گفتم: کجا، او گفت: ماموریت و رفت.»