آن روزها که زیر شکنجه بودم، شما خارج از کشور نوشابه میخوردید
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از روزنامه شرق؛ هادی غفاری به روایت خاطرهای از اوایل انقلاب پرداخت و گفت: ما در روزگاری با سرعت خیال میکردیم که انقلاب پیروز شده و حالا بگیر و ببند و بزن؛ اما جواب نمیدهد و نداد آن موقع. اگر خوبتر از این میفهمیدیدم، حالا این نبودیم. برخورد ما با دشمنانمان، با آمریکا و دیگران میتوانست به گونه دیگری باشد. البته حساب اسرائیل جداست. آنها مشروعیت ملی ندارند و هیچچیز نیستند. از خاطرههای شنیدهنشده هم میتوانم بگویم من چند بار با حضرت امام جروبحث کردم. ما هر وقت میخواستیم، با حاج احمد آقا تماس میگرفتیم و میرفتیم بیت امام. یک بار که مشرف شدیم، بحث گنبد و چریکهای فدایی بود و امام با روشهای ما موافق نبود. به امام گفتم آقا شما خیال کردی کشور فقط برای شماست؟ برای ما هم هست. امام خندید. وقتی بلند شدیم، ما را بوسید و گفت انقلاب برای شماهاست. خاطرم هست شهید بهشتی در سال اول انقلاب به مسعود رجوی پیشنهاد داد شما بیایید شهردار تهران شوید. ما در شورای انقلاب مطرح میکنیم و تصویب میشود. آقای مهدیان شاهد است. آقای بهشتی اصطلاحی داشت که میگفت انقلاب دافعه حداقلی و جاذبه حداکثری داشته باشد و تا میتوانید جذب کنید. حتی تعبیر یکی از دوستان ما این بود که دشمن را تبدیل کنید به بیطرف، بیطرف را به یار خودمان و یار خودمان را به فدایی خودمان. آقای بهشتی معتقد بود اینها را باید جذب کرد. اینها بچههای انقلاباند.
این روحانی اصلاحطلب در پاسخ به این سوال که «شما شاهد عینی این واقعه بودید که شهید بهشتی به مسعود رجوی پیشنهاد شهرداری تهران را داد؟» گفت: بله، من هنوز نمردهام. آقای مهدیان هم شاهد است. از ایشان بپرسید؛ اما آقای رجوی مشکلش التقاط بود؛ تفکری آمیخته از مارکسیسم و اسلام که نفاق هم در رفتارش دیده میشد که این تشکیلات را از بین برد؛ درحالیکه بچههای اصیل و اولیه سازمان مجاهدین خلق ازجمله شریفواقفی و حنیفنژاد بسیار پاک و وارسته بودند. من نوجوان بودم که با اینها کار کردم. در بازار به سازمان وجوهات شرعی میدادند؛ اما بعد به التقاط افتادند و سال۵۴ مارکسیستها غلبه کردند. ازجمله کسانی که در سازمان محکوم به اعدام شدند، یکی من بودم؛ اما هادی غفاری آدمی نبود که آنها بتوانند او را بکشند. من عضو سازمان نبودم؛ اما مبارزی بودم که خط مقدم مبارزه با امپریالیسم شرق و غرب بودم. من در جلسهای خطاب به یکی از آقایان که من را رد صلاحیت کرده بود، گفتم آن روزهایی که در زندان زیر شکنجه و شلاق بودم، شما در دانشگاههای خارج از کشور نوشابه میخوردید. الان که با شما صحبت میکنم، خدا را به شهادت میطلبم پاهای من دارد میسوزد. من هیچگونه مشکل جسمی ندارم؛ اما کابلهایی که به من زدهاند، از سال ۵۳ من را اذیت میکند. از آن موقع بیش از ۴۰ سال میگذرد. من فک مصنوعی دارم. آقای ازغندی آنچنان با پوتین به فک من زد که چند ماه نمیتوانستم درست غذا بخورم. بچههای امروز شاید ندانند آپولو و به پنکه بستن یعنی چه.