کاظم صدیقی درباره آیت الله مصباح اشتباه نکرد چون...
به گزارش اقتصادنیوز در این مطلب آمده است؛
خوب، ایشان و بسیاری دیگر، موارد مشابهی از این حکایات شگفت را طی این سالها نقل کردند که گاه سبب اعتراض می شد، گاهی هم دیگران از کنار آنها به سادگی عبور می کردند. البته انتشار آن از طر یق صدا و سیمای رسمی کشور، همچنین ارتباط داستان با آیت الله مصباح، و برخی از مسائل دیگر، این حساسیت را مضاعف کرده بود، ایشان هم عقب نشینی مختصری کرد.
این را یادآور شدم تا عرض کنم که در فرهنگ ما، این قبیل حکایات الی ما شاءالله بوده و هست و در اغلب موارد، مردم یا با طیب خاطر آنها قبول می کنند، یا آن که بسا با یک تعجب از کنار آن عبور می نمایند و جرأت این که در آنها شک کنند، ندارند.
به عبارت دیگر، ما مردم از روزگاران خیلی قدیم به این قصه ها عادت کرده ایم و طی حکومت هفتصد هشتصد ساله تصوف در ایران، صدها و هزاران از این حکایات را مرتب شنیده و در تذکرة الاولیاء ها و شرح حال مشایخ و علما آورده ایم. راستش این پدیده شگفتی نیست و نباید از آن تعجب کنیم. ما بخش مهمی از افکار و ایده هایمان را از خواب، پیشگویی، آن هم فقط به نقل از «ثقه »، یا این که فلان عالم بزرگ نقل کرده و ... گرفته ایم. چرا از این مورد تعجب می کنیم؟ بین اینها چه فرقی وجود دارد؟
راستش این است که ما برای بسیاری از امور، دلیل نمی خواهیم، و نسبت به بسیاری از موارد مشابه، شیفتگی هم داریم و خودمان آنها را حکایت می کنیم. منابر ما پر از این قبیل داستانها بوده و هست، شعرای ما، اشعار زیادی در باره این قصه ها به عنوان مثل یا حکایت آورده و از آنها نتایج اخلاقی گرفته اند. بسیاری از کتابهای اخلاقی ما مملو از این قصه هاست. بسیاری از روضه خوان های ما این قبیل داستانها را برای عاشورا ساخته و پرداخته اند که از میان آنها یک ملا آقا دربندی کافی است که صدها مورد را از منابع غیر معتبر عرضه کند و در فرهنگ ما رواج یابد. اگر بناست فکری در این باره بشود، مساله ای است که می شود روی آن فکر کرد، و الا منبری پیشگفته که بارها و بارها از این قصه ها گفته، چرا باید پاسخگوی این یک مورد باشد؟ او اصلا شک در درستی آن نداشته که گفته است. اعتراضات سبب شد بنده خدا بهت زده شود و آن طور عذرخواهی محتاطانه بکند. گفت که شاید غسال برایش توهم پیش آمده، اما این که خودش از یک ثقه ای آن را شنیده و به خود حق داده نقل بکند چندان اشتباه نمی داند. بنده هم در توییتی که نوشتم، گفتم که فقط بهت زده شدم.
از اتفاق، امروز مشغول مرور بر یک نسخه خطی قاجاری بودم. حکایتی را در آن دیدم که بسیار شگفت بود، اما مطمئن هستم، از حالا به بعد که آن را در اینجا می نویسم، خیلی از منبرها بعد از این، آن را نقل خواهند کرد و آثار اخلاقی بر آن مترتب خواهند نمود. این واقعیت جامعه ماست. دیده اید که بارها افرادی گفته اند که فلانی چهل سال قبل گفته است که فلان شخص امیر یا شاه یا حاکم می شود. بسیاری، بدون آن که دلیلی بخواهند باور می کنند. اگر اعتراضی هم بشود، می گویند، مگر کوری و نمی بینی که در فلان مورد شد.
اگر داستان خواب ها را به این ها اضافه کنیم، معرکه خواهد بود. همین کلیپ آن منبری می گوید حاج قاسم، چند لحظه قبل از شهادـت، خود را در آغوش امام علی دید و حتی انفجار را هم به چشم خود دید، یکی از این نمونه خوابهاست و با اعتقاد نقل و پذیرفته می شود. ما و حاکمانمان قرنها به این حکایات خو کرده و زندگی کرده ایم و از آنها بهره برده ایم. این بخش قابل توجهی از تاریخ تفکر در میان ماست. ما همین هستیم، دنبال چه می گردیم؟
و اما حکایتی که امروز در یک نسخه خطی از یک عالم دینی دیدم:
یکی از ثقات نقل می کرد از والد خود که او نیز از ثقات بود که در وقتی که من در سن شانزده یا هفده سال بودم، عید نوروزی بود در اصفهان به اتفاق پدر خود و جمعی از دوستان و هم صحبتان به بازدید عید به خانه های آشنایان می رفتیم. اتفاقا روز سه شنبه بود، به عزم دیدن آشنایی رفتیم در قبرستان نزدیک خانه او بود. مکث کرده، شخصی را فرستادیم تفحص کند که او را در خانه است یا نه. بر سر قبری نشستیم.
یکی از رفقا به عنوان مطایبه گفت: ای صاحب قبر، آخر ایام عید است بدیدن هر که رفتیم تعارفی کرد و شیرینی و میوه آورد، چرا تو چنین بی تعارفی!
ناگاه از قبر آوازی برآمد که پنج شنبه ندانستم شما اینجا خواهید آمد، سه شنبه آینده وعده است همین جا تا من نیز تعارف بجا آورم.
ما از شنیدن آواز متوحش شدیم، و از جا برخاستیم، متحیر و مضطرب مانده، به منازل خود مراجعت نمودیم، و متیقن شدیم که تا سه شنبه آینده همه ما خواهیم مرد و مشغول توبه و وصیت و تنقیح امور خود شدیم تا روز سه شنبه اینده با هم مجتمع شده گفتیم، بیایید تا بر سر قبر او رویم، ببینیم چه روی می دهد. مجتمعا بر سر قبر او رفتیم. یکی از ما گفت: ای صاحب قبر، به وعده خود وفا کن. ناگاه دیدیم قبر شکافته شد و دری پیدا شد، و آوازی آمد که بسم الله قدم رنجه فرمایید و پله چند ظاهر شد.
ما در نهایت حیرانی پایین رفتیم. دهلیزی پیدا شد، طولانی و سفید کرده و روشن و شخصی در آنجا ایستاده، پیش افتاد و دلالت می کرد. چون دهلیز تمام شد، باغی در نهایت طراوت ظاهر و در آنجا نهرهای آب جاری صافی! و درخت های مشتمل بر انواع میوه های جمیع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و آن خیابانی که مقابل دهلیز بود، رفتیم. در میان باغ، به عمارتی رسیدیم، ساخته و پرداخته، در نهایت زینت و اطراف آن به باغ گشوده، پس داخل آن عمارت شدیم.
شخصی در نهایت جمال و صفا نشسته و جمعی از ماه رویان کمر خدمت آن بر میان بسته، چون ما را دید از جا برخاست و عذرخواهی نمود و ترغیب کرد و انواع شربت ها و میوه ها که مثل آن ندیده بودیم آورد و ما متحیر. بعد از ساعتی برخاستیم تا ببینیم چه روی خواهد داد. آن شخص ما را مشایعت کرد تا دم دهلیز، پس پدر من از او سوال کرد که تو کیستی و این جا کجاست؟ گفت: من فلان مرد قصابم که در بازارچه نزدیک این قبرستان است. دکان قصابی داشتم و عملی به جز این نداشتم و هرگز کم نفروختم و اول وقت نماز که داخل می شد و صدای مؤذن بلند می شد، اگر گوش در ترازو بود نمی کشیدیم و به مسجد کوچکی که آن نزدیک است به نماز جماعت حاضر می شدم، و بعد از مردن این موضع را به من دادند، و در هفته گذشته که شما این سخن را به من گفتید مأذون به راه دادن نبودم، و اذن این هفته را گرفتم.
بعد هر یک از ما از مدت عمر خود سوال کردیم و او جواب می گفت. از آن جمله شخصی مکتب داری را گفت، تو زیاده از نود سال عمر خواهی کرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال، ده پانزده سال باقی است. (تمام. حکایت در مآخذی متعددی از آن دوره آمده است).