تبارشناسی پدیده ترامپ
هیچکس در واشنگتن خوشحال نیست. همه تلاشهای یکسالهشان در چشم برهمزدنی بر باد رفت. 12 ماه تقلا برای زمین زدن یک نامزد در 8 نوامبر نافرجام ماند. کل هیات حاکمه آمریکا بسیج شده بود تا مانع از ورود دونالد ترامپ به کاخ سفید شود. در این تلاش بیثمر همه علیه ترامپ بودند؛ هم حزب جمهوریخواه و هم حزب دموکرات. این میلیاردر نیویورکی برای آنها غیر خودی بود.
از همین رو پروپاگاندای بیسابقهای به راه انداختند تا کار قبل از روز انتخابات تمام شود. هر روز پروندهای علیه ترامپ رو میشد؛ یک روز گاف اخلاقی و روز دیگر پنهانکاریهای مالیاتی اما همه این تلاشها بیفایده بود. حداقل نظرسنجیهای خودشان این واقعیت را گوشزد میکرد که این حجم وسیع تبلیغات تاثیری بر پایگاه آرای ترامپ نگذاشته است؛ اما چه شد که ترامپ توانست این چنین و یک تنه در برابر کل ساختار و نخبگان سیاسی آمریکا تمام قد بایستد و در 8 نوامبر جهان را در شوک فرو برد. واقعیت این است که ترامپ را باید پس از جورج واشنگتن دومین رئیسجمهور غیرحزبی در آمریکا خواند. او اگر چه نام و عنوان نامزدی حزب محافظهکاران را با خود یدک میکشید، اما تمام قرائن و شواهد حاکی از آن است که او از کمترین حمایت لازم از سوی ساختار و تشکیلات حزبی برخوردار بوده است. حتی باید تاکید کرد که محافظهکاران تمام تلاش خود را چه در دوره مقدماتی و چه پس از آن برای کنارهگیری ترامپ از دوره رقابتهای انتخاباتی معطوف کردند. اما چنین سنگاندازی برای میلیاردر نیویورکی نقطه ضعف نبود و او را از چشم تودههای مردم نمیانداخت. او در زمانهای خود را نامزد انتخابات کرده بود که جهان غرب با پدیدهای به نام جنبشهای ضدحزب مواجه شده است. ویژگی و خصلت این جنبشها بیزاری و ضدیت با مراکز متعارف قدرت و مخالفت با وضع موجود است. این جنبشها برای شهروندان غربی از جاذبهای خارقالعاده برخوردار است.
برخلاف احزاب سیاسی که به عناصر ناکارآمد در حوزه نمایندگی شهروندان در ساختار سیاسی تبدیل شدهاند، جنبشهای ضد حزب از نگاه مردم هنوز به قدرت آلوده نشدهاند و جاذبه لازم برای پیگیری مطالبات سیاسی و اجتماعی دارند. در بحران و ناکارآمدی احزاب سیاسی در غرب باید به بوروکراتیزه شدن، تحلیل رفتن توان احزاب در رقابت و نزاع برای کسب قدرت، سرخوردگی مردم از عدم تحقق وعدهها و شعارهای انتخاباتی و زوال هویتهای اجتماعی و وفاداریهای سنتی اشاره کرد. شاید به همین دلیل است که طی دو دهه اخیر بهصورت پیوسته احزاب با روند کاهش اعضا و افزایش میانگین سنی مواجه شدهاند. بهطور مثال در بریتانیا حزب کارگر برخلاف روند دهه 1950 میلادی تقریبا دوسوم اعضای خود را از دست داد و در همین حال حزب محافظهکار نیز با کاهش 50 درصدی اعضایش مواجه شده است. این کاهش عضویت در این حوزه اولین پیامد خود را بر میزان مشارکت مردم در پروسه انتخابات گذاشته است. تحقیق مشترک گیدرون و بونیکوفسکی استادان دانشگاه هاروارد نشان میدهد که در طول سه دهه اخیر کشورهای غربی شاهد افت 20 درصدی مشارکت اجتماعی در انتخابات بودهاند و میزان فعالیت مردم در احزاب وگروههای سیاسی نیز به پایینتر از رقم 40 درصد رسیده است. چنین فرود و سقوطی را بدون شک باید با سیاستستیزی شهروندان در جوامع غربی مرتبط دانست. ترامپ نیز در بستر چنین واقعیتی کمپین خود را تنظیم کرد و مخالفانش بیتوجه به بیرغبتی مردم به گروهها و احزاب رسمی کاری را کردند که ترامپ میخواست. هرچه قدر فاصله دموکراتها و جمهوریخواهان از میلیاردر نیویورکی افزایش مییافت بخت و اقبال ترامپ نیز برای نفود و رسوخ در افکار عمومی شدت مییافت. اتفاقا زبان سخیف و عامیانه ترامپ و همچنین شخصیت غیرسیاسیاش باعث شد که شهروندان بیش از پیش با او احساس «اینهمانی» داشته باشند.
حتی برملا شدن گاف اخلاقی ترامپ نیز شباهت او را به توده مردم بیشتر میکرد. یک نظرسنجی که توسط رویترز برگزار شد نشان میداد که اکثر هواداران ترامپ بر این باور بودند که او گناه نابخشودنی درباره زنان انجام نداده است و آنها نیز در سنین جوانی از چنین ادبیاتی درباره زنان استفاده میکردند. حتی در دیگر نظرسنجیهای منتشر شده روندهای متضاد در افکار عمومی با عکسالعمل نخبگان سیاسی نسبت به این حادثه منعکس شد. در حالی که پس از این رویداد، جمهوریخواهان خواستار کنارهگیری ترامپ از صحنه رقابتها بودند حدود 60 درصد آمریکاییها از ادامه حضور او در پروسه انتخابات حمایت میکردند.
نکته اعجابانگیز دیگر درباره پیروزی ترامپ شکلگیری چهره کاریزماتیک از او در طول رقابتهای انتخاباتی بود. در حالی که ماکس وبر سرمایهداری را در پیوند با کنشهای عقلانی و عقلانیت نهادی و ابزاری میدانست و از همین رو پدیدههایی همچون گسترش سازمانیافتگی، انضباطپذیری و قابلیت پیشبینی و کنترل زندگی و تسلط بر محیط را نشانههایی از کنش عقلانی در جهان سرمایهداری تعریف و تبیین میکرد، در آمریکای امروز شاهد بروز و ظهور کنشهای عاطفی در حوزه سیاسی و اجتماعی است. اگر کنشهای عقلانی از انسان و پدیدههای مرتبط با آن افسونزدایی میکند، کنش عاطفی و غیرعقلانی بر بعد افسانهپرداز و رازآمیز انسان میدمد و از دل همین فرسایش عقلانیت جنبشها و چهرههای کاریزماتیک ظهور مییابد. به همین دلیل هم امروز با شهروندانی غیرعقلانی در آمریکا مواجه هستیم که در دل سازمان، سامان و نظام سرمایهداری تصمیم گرفتند مجالی به ظهور شخصیت کاریزماتیک در ساختار سیاسی بدهند. بدون شک ناشی از وقوع بحران ساختاری در ایالاتمتحده است. این بحران هم ریشه در اقتصاد دارد و هم در سیاست و اجتماع. شاید به همین دلیل هم بود که ترامپ توانست بدون تکیه بر حزب و تشکیلات حزبی مجوز ورود به کاخ سفید را بگیرد. ترامپ از این حیث نه مدیون نیاکانش است، نه ساختار تصمیمگیری در حزب جمهوریخواه و نه سرمایه سرمایهداران. منابع قدرت او فقط و فقط از ویژگیها و مولفههای شخصیتی او ناشی میشود. اگر تئوری ماکس وبر درباره جنبشهای کاریزماتیک سالها و دهههای گذشته شأن نزول خود را در کشورهای جهان سوم و در حال توسعه به دلیل ضعف عقلانیت نهادی و سازمانها و تشکلهای اجتماعی و سیاسی میدید، اینبار میزبان تز وبر قلب سرمایهداری است.
گویا آمریکا هم همچون کوبا و آمریکایلاتین به کاسترو و چگوارا نیازمند است تا این فرشته نجات به اوضاع بههم ریخته ایالاتمتحده سر و سامان دهد، آنهم در هنگامهای که حال طبقه متوسط در آمریکا اصلا خوش نیست. نسبت جمعیت طبقه متوسط به کل جمعیت آمریکا از سال 1970 تا 2010 حدود 8 درصد افت کرده است. درآمد طبقه متوسط آمریکا از سال 2000 تا به امروز با افت 8/ 5درصدی مواجه شده است. سهم حدود 60 درصد از خانوادههای آمریکایی از کل درآمد ملی از 7/ 51 درصد در دهه 1980 به کمتر از 50 درصد در سال 2011 رسیده است، در حالی که دو دهک بالای جامعه درآمدهای خود را در همین مقطع زمانی حدود 16 درصد افزایش دادهاند. اگر میانگین نرخ بدهی در سال 1992 حدود 200/ 32 دلار بود این رقم در سال 2010 با افزایش 161 درصدی به حدود 84 هزار دلار رسید. این افزایش بدهی به معنای سهم کمتر طبقه متوسط در نرخ پسانداز است. در سال 2001 حدود دوسوم طبقه متوسط قادر بود بخشی از درآمد خود را پسانداز کند ولی این رقم در سال 2010 به پایینتر از 55 درصد رسید. شاید یکی از دلایلی که باعث میشود آمریکای توسعهیافته همانند کوبای در حال توسعه به یک شخصیت فرهوش نیاز پیدا کند، همین شاخصهای نزولی مرتبط با طبقه متوسط باشد.
نظرسنجیهای گمراهکننده
اما چرا با در نظر گرفتن همه این واقعیتها و شاخصها، نظرسنجیها در غرب آمریکا نتوانستند پیروزی ترامپ را پیشبینی کنند؟ تکیه غرب در دانش مرتبط با علوم انسانی مبتنی بر مکتب اثباتگرایی (و پوزیتیویسم) است. این نوع از دانش بر نوعی شباهتسازی میان علوم انسانی و علوم طبیعی بنیان نهاده شده است، از اینرو اگر در علوم طبیعی از رابطه علّی برای توضیح پدیدهها استفاده میشود، در پدیدههای اجتماعی و سیاسی نیز به دلیل تسلط چنین نگاهی تلاش میشود از همان منطق علّی پیروی شود و این به منزله نادیدهگرفتن پیچیدگیهای امر سیاسی و اجتماعی و سادهسازی آن به مثابه تکعلتی و تکساحتی است. در حالی که در رهیافتهای جدید معرفتشناختی که البته هنوز هژمونی نگاه پوزیتیویستی را بهدست نیاورده است، اصل و بنیاد فهم اجتماعی و سیاسی آگاهی، نسبت به نیات مکنون در اعمال و رفتار انسانی است. اگر در علوم طبیعی، طبیعت توضیح داده میشود، ما در مکتب انتقادی بهجای توضیح امر انسانی باید این امر و ساحت را بفهمیم و نه توضیح دهیم و این فهم البته که در انزوا بهدست نمیآید. تقلا برای جستوجوی معنای کردار آدمی رخ نمیدهد مگر اینکه آن را در رابطه با دیگر پدیدهها مورد سنجش قرار داد، بنابراین پدیدههای اجتماعی و سیاسی به تأویل و معناکاوی نیاز دارند و نه توضیح علّی. اما نگاه پوزیتیویستی و نظرسنجی بهعنوان ابزار آن فاقد توانایی برای پیشبینی کنشهای عقلانی و بهخصوص عاطفی شهروندان است، از همینرو در حالی که واقعیتی در زیر پوست جوامع شکل میگیرد، نظرسنجیها از توانمندی لازم برای کشف آن برخوردار نیستند و به همین دلیل هم ما در نظامهای داخلی و نظام بینالملل با اصل غافلگیری مواجه میشویم. در حالی که به نظر میرسد رویدادهای در ظاهر شوکآور زمان لازم را برای مطرح شدن به مثابه یک رویداد اجتماعی را طی کردهاند اما منطق پوزیتیویستی از توانایی برای کشف و جستوجویی چنین معانی در لایههای زیرین و پنهانی اجتماع برخوردار نیست.
پیشبینی آینده
برخلاف مارکس که برای تاریخ جبریت و سیر تحول خطی قائل بود، هانتینگتون بر فرآیند واگشت و بازگشت در فرآیند تاریخی تاکید میکند. این به منزله آن است که قرار نیست جهان مدام و بهطور پیوسته در مسیر جلو حرکت کند وروندهای ارتجاعی میتواند امکان بازگشت به گذشته را میسر سازد، از همینرو جهانی شدن و اقتصاد بینالملل در چنبره فشارهای بیسابقهای قرار گرفتند. اگر جهانی شدن را آنچنان که اندرو هیوود ترکیبی از فرآیندها میداند، در نظر بگیریم آنوقت در دل جهانی شدن منطق پارادوکسیکالی خواهیم یافت که در دل اضمحلال مرزهای ملی در یکسوی جهان، پروسه محلی شدن و بومی شدن در سوی دیگر جهان هم شکل خواهد گرفت. از این حیث برگزیت در بریتانیا عامل تشدیدکننده این پارادوکس بود و پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا میتواند ضربه نهایی به پروسه جهانیشدن بزند یا حداقل منطق پارادوکسی آن را تشدید کند. از همینرو بر پایه منطق هانتینگتون هیچ عجیب نیست که جهان هم در بعد اقتصادی و هم در بعد سیاسی رجعتی به قرون گذشته داشته باشد؛ سدههایی که در آن مرکانتلیستها و ناسیونالیستهای اقتصادی میداندار بودند و جهان با خطکشیها و مرزبندیهای سفت و سختی مواجه بود. این پروسه به جای همگرایی در سطوح منطقهای و بینالمللی، واگرایی را میآفریند و حتی از این قابلیت برخوردار است که تضاد و ستیزش را به درون مرزهای ملی در قالب احیای چندگانگی فرهنگی، قومی و هویتی منتقل کند. چنین چندگانگی هم مرز نمیشناسد، اگرچه دربرابر این پدیده کشورهای در حال توسعه آسیبپذیرترند ولی کشورهای توسعهیافتهای همچون آمریکا نیز از پتانسیل لازم برای درگیر شدن در چنین تضاد و ستیزشهای داخلی برخوردارند. شاید اگر گسلهای اجتماعی، نژادی و اقتصادی در آمریکا فعال نشده بود امروز ترامپ نیز راهی به سوی کاخ سفید نمییافت.