احزاب و گروههای ذینفوذ
بهگونهای که میتوان گفت سازمانیافتگی و متشکل بودن نیروهای اجتماعی یکی از ویژگیهای سیاستورزی مدرن است. البته سازمانها و ایفای نقش آنها در همه ابعاد زندگی جدید، خودنمایی میکند و محدود به عرصه سیاست نیست. سازمان، به مفهوم عام و نه بهمعنای خاصی که در مورد تشکلهای سیاسی به کار میرود، سازهای اجتماعی است، متشکل از اعضایی که با یکدیگر تعامل دارند، دارای حد و مرز مشخص است و بهگونهای آگاهانه هماهنگ شده و براساس ساختار خاصی برای تحقق اهدافی فعالیت مستمر دارد. زندگی جمعی در جوامع جدید از طریق سازمانها، اداره میشود. از میان سازمانهای گوناگون آنها که با قدرت ارتباط پیدا میکنند، سازمان سیاسی تلقی میشوند. به بیان روشنتر، سازمانهای سیاسی میکوشند: «قدرت را به دست آورند یا در آن سهیم شوند و یا آن را در جهت اهداف خود تحت تأثیر قرار دهند».
در زمینه تصریح دلبستگیها، تشکلها خواستهها، نیازها و پیشنهادهای شهروندان را با اجرای برخی از خطمشیهای عمومی مرتبط میسازند. مثلاً خواسته کارگران برای امنیت شغلی را با خطمشی پرداخت بیمه بیکاری و مهارتآموزی مداوم ارتباط میدهند و خواستههای جمعی و یا فردی شهروندان را تبدیل به مشارکت در دفاع یا مخالفت با یک خط مشی دولت، میکنند. به این صورت خواستهها و تقاضاها در قالب اثرگذاری بر قدرت حکومتی بیان میشود. تماس با مسئولان سیاسی، شرکت در تظاهرات مسالمتآمیز از مصادیق تصریح دلبستگیها هستند. تجمیع دلبستگیها در حمایت فعال از یک فرد، تشکل یا خطمشی تجلی میکند. افراد در این حالت منابع خود را برای پیش بردن یک طرح مشخص بهکار میگیرند. رأی دادن، تلاش برای قانع کردن دیگران به رأی دادن به یک حزب یا نامزد خاص از مصادیق اینگونه از فعالیتهاست.
سازمانهای سیاسی محصول تلاش از پیش طراحی شده و منظم برای تأثیرگذاری بر تصمیمگیری نهادهای قدرتمند هستند. بهطور کلی میتوان سازمانهایی را که بهدنبال تأثیرگذاری بر تصمیمگیریهای عمومی هستند (سازمانهای سیاسی) را به دو دسته کلی تقسیم کرد: احزاب و گروههای ذینفوذ.
مفهوم حزب در اینجا کاربرد وسیعتری از معانی خاص آن دارد. احزاب ممکن است بسیار سازمانیافته باشند (گروه، سازمان و حزب) یا از سازماندهی اندک برخوردار باشند (محفل و انجمن)، اما در هر حال هدف مستقیم و اعلام شده آنها به دست آوردن قدرت یا شرکت در اِعمال آن است. آنها با شرکت در انتخابات میکوشند تا نمایندگانی در مجلس و یا وزرایی در دولت داشته باشند.
هر مقام سیاسی که بهصورت انتخابی تعیین شود، میتواند موضوع رقابت میان احزاب (بهمعنای وسیع آن) باشد. در حالی که هدف رسمی و اعلام شده گروههای ذینفوذ به دست گرفتن قدرت یا سهیم شدن در آن نیست. آنها میکوشند بر زمامداران اعمال نفوذ کرده و یا بر آنها فشار وارد آورند تا در جهت تأمین دلبستگیها و منافعشان خطمشیگذاری و اقدام کنند. حضور آنها در عرصه سیاست حضور مستقیم و آشکار از طریق مسئولان و چهرههای حزبی نیست.
تفاوت دیگر این دو نوع از تشکل این است که احزاب سیاسی در چهارچوب جامعه در کل عمل میکنند. یعنی میکوشند تا هر یک از شهروندان را به خود جذب کرده و با ایجاد نوعی همبستگی عمومی اهداف خویش را پیش ببرند. در حالی که گروههای ذینفوذ بهطور رسمی برای دفاع از منافع و دلبستگیهای خاصی پدید آمدهاند و خود را نماینده آنها میدانند و نه همه شهروندان. آنها معمولاً خود را با بخشهای خاصی از جامعه (مثلاً کارگران، طرفداران یک تیم ورزشی، زنان دارای یک موقعیت خاص مثل مادری، مخالفان جنگ و…) پیوند میدهند. انجمنها و شوراهای صنفی مصادیق مشخص گروههای ذینفوذ هستند. البته میتوان گروههای ذینفوذ را بر روی یک پیوستار مرتب کرد. در یک سو آنهایی قرار دارند که هدف اصلیشان نفوذ بر زمامداران است در حالی که در سوی دیگر تشکلهایی قرار میگیرند که نفوذ بر زمامداران و تصمیمهای آنها برایشان فرعی و گاهبهگاه است و فعالیت اصلی آنها سیاسی نیست. این تمایز اجمالی میتواند مبنایی برای تعریف دقیقتر هر یک از این دو نوع سازمان موثر بر عرصه سیاست باشد.
حزب یک پدیده مدرن است. بهگونهای که میتوان ادعا کرد که تا سال ۱۸۵۰ میلادی هیچ کشوری (غیر از آمریکا) دارای حزب سیاسی به معنای نوین آن نبوده است (دورژه، ۱۳۵۷: ۲۳).
بهطور کلی میدانیم که گسترش احزاب، تابعی از توسعه مردمسالاری و شرکت مردم عادی در انتخابات و اهمیت یافتن نقش مجالس قانونگذاری در زندگی آنها بوده است. البته نباید تصور کرد همه به احزاب با دید مثبت نگاه میکنند. بسیاری نیز هستند که حزب و تحزب را پدیدهای منفی و زیانبار میبینند. از این رو میتوان بحث و گفتوگویی مداوم میان طرفداران و مخالفان وجود احزاب را، حتی در جوامع مدرن مشاهده کرد. صاحبنظرانی که وجود احزاب و تشکلهای سیاسی رسمی را برای جامعه مفید ارزیابی میکنند، بهطور معمول بر چند دستاورد اصلی تأکید میکنند:
یکم. حزب با سازمان دادن به افراد آنها را توانمند میسازد. قبل از این گفته شد تشکلها دو نقش اصلی در رابطه با نیرو های اجتماعی ایفا میکنند، تصریح دلبستگیها (تنظیم و روش ساختن خواستهها و نیازهای آنها) و تجمیع دلبستگیها (ایجاد ترکیبی از خواستهها در قالب راهکارها و خطمشیهای مختلف). این کار نیروهای اجتماعی را از صورت پراکنده و دارای خواستهها و شعارهای متفاوت به صورت جمعی همبسته و در نتیجه قدرتمند در میآورد.
دوم. حزب امکانی برای پرورش اجتماعی و آموزش سیاسی است. افراد با عضویت در احزاب، ارزشها و هنجارهای متعارف را درونی کرده و میآموزند. بهعلاوه آنها با کار جمعی و الزامات آن آشنا میشوند. آموزش سیاسی احزاب نیز فراتر از آموزش رسمی ارائه شده در آموزشگاههاست. توانایی تحلیل کردن پدیدههای سیاسی با تمرین در درون احزاب تقویت میشود. افراد روشهای تصمیمگیری جمعی و توانایی در قانع کردن و همسو کردن دیگران را یاد میگیرند. حزب مکانی است برای پرورش و آموزش اخلاق و رفتار لازم برای زندگی در جمع.
سوم. حزب امکان پیوستگی نسلی را فراهم میآورد و سیاستورزی را از فعالیتی فردی به فعالیتی پایدار و جمعی تبدیل میکند. نسلهای مختلف در قالب احزاب با یکدیگر گفتوگو کرده و بر هم تأثیر میگذارند. با مرگ یا حاشیهای شدن یک فرد، آرمانها و خواستههای او توسط حزب دنبال میشود.
چهارم. احزاب ارزش نهادی دارند. وجود نهادی به نام حزب برای شکلگیری نظامهای سیاسی جدید ضروری است. کارکردهایی وجود دارد که تنها توسط احزاب قابل ارائه هستند. تاکنون تجربه موفقی برای جایگزین کردن این نهاد با نهاد یا سازه بشری دیگری نداشتهایم.
اما همانطور که گفته شد، همه طرفدار وجود احزاب نیستند. مخالفان وجود احزاب بهطور معمول بر برخی از اشکالات پافشاری میکنند. برخی از آنها به شرح ذیلاند:
الف) حزب با آزادی و انتخاب فردی ناسازگار است. احزاب با تحمیل تشکیلاتی فرد را در خود حل کرده و آزادی انتخاب را از او میگیرند. هر چقدر انضباط تشکیلاتی بیشتر باشد، آزادی اراده و عمل فردی کاهش مییابد.
ب) حزب موجب کاهش وحدت و یگانگی ملی میشود. رقابت احزاب با یکدیگر و تلاش آنها برای جذب و جلب هواداران، دشمنتراشی کرده و بهطور دائم از مخالف و دیگرسازی استفاده میشود. این سازوکار موجب کاهش وحدت ملی میگردد.
پ) حزب به همه مسائل رنگ سیاسی میدهد. مخالفان وجود احزاب معتقدند همه مسائل اجتماعی و اقتصادی جنبه سیاسی ندارند و باید مستقل و با معیارها و منطق خاص خود بررسی و حل شوند. اما احزاب میکوشند تا به همه مسائل سیمای سیاسی بدهند و از آن برای مبارزه سیاسی بهره بگیرند. به همین دلیل جای کارشناسان، مسئولان و رهبران سیاسی را مینشانند و مشکلات حل نمیگردد.
ت) حزب با مردمسالاری مخالف است. مردمسالاری متکی بر فرصتهای برابر برای دستیابی به مشاغل و مقامهای سیاسی است اما احزاب این برابری را کاهش میدهند و حضور یک فرد در یک حزب شانس او را بدون شایستگی افزایش میدهد. از این رو بر خلاف ظاهر امر، احزاب در واقع مخالف مردمسالاری واقعی هستند.
میتوان بر فهرست مدعای مخالفان و موافقان وجود احزاب باز هم افزود. اما در مجموع توجه به چند نکته باعث میشود که وجود احزاب رسمی سیاسی را بر نبود آنها ترجیح دهیم. قبل از هر چیز باید توجه داشت که دو یا چندگانگیهای موجود در هر جامعهای ناشی از شکافهای اجتماعی آن جامعه هستند. برخی از این شکافهای اجتماعی، تصادفی و تاریخیاند، یعنی ممکن بود که وجود نداشته باشند و به دلیل یک واقعه تاریخی پدید آمدهاند. بهطور مثال شکافهای قومی و نژادی از این قبیلاند. اما برخی از شکافهای اجتماعی ساختاریاند. یعنی نتیجه زندگی جمعی بوده و پیدایش آنها کم و بیش حتمی است. مانند شکافهای اجتماعی ناشی از توزیع نابرابر ثروت یا قدرت.
احزاب شکافهای اجتماعی را پدید نمیآورند. بهویژه شکافهای ساختار که حاصل زندگی جمعیاند. اما میتوانند این شکافهای اجتماعی را فعال کرده و به موضوعی برای رقابت و مبارزه سیاسی تبدیل کنند. فعال نشدن یک شکاف اجتماعی بهمعنای وجود نداشتن آن نیست! بنابراین احزاب را نمیتوان متهم به ایجاد شکافهای اجتماعی کرد، اما میتوان با نظارت و نقد، نقش آنها را در تشدید شکافهای اجتماعی و فعال کردن آنها ارزیابی کرد. نکته دیگری که توجه به آن ضروری است، این است که نمیتوان سیاست را به «مدیریت بیطرفانهی امور عمومی» تبدیل کرد. سیاست همیشه نوعی رویارویی جانبدارانه باقی خواهد ماند. هر تصمیمگیری در عرصه عمومی منتفعین و متضررینی خواهد داشت و همین واقعیت آن را به درگیری میان این دو خواهد کشاند. سیاست هیچگاه انتخاب فنسالارانه متخصصان بیطرف نیست. انکار تعارض و کشمکش موجود در اداره عمومی تنها فریب دادن خود است. باید معنای سیاسی شدن انتخابهای عمومی را ارتقاء داد و آن را از کشمکش میان هویتهای از پیش تعریف شده به رقابت میان راهحلهایی که هرکدام جهتگیری مشخص دارند، تبدیل کرد. بهعلاوه باید پذیرفت که هیچ راهحلی، بدون هزینه نیست.
هر طرحی که به اجرا در میآید، در ازای چیزهای خوبی که ممکن است به جامعه بدهد، چیزهای خوب دیگری را از جامعه میگیرد. «ناهار مجانی در عالم وجود ندارد». تحزب هم مانند هر راهحلی دستاوردهایی مثبت و پیامدهای منفی خواهد داشت. باید دید کدام یک بر دیگری غلبه دارد. حذف احزاب، واقعیت دستهبندی را از جامعه حذف نمیکند بلکه موجب قدرت گرفتن «باندها» میشود.
باندها تشکلهایی هستند که مواضع و رهبری خود را پنهان میکنند. کمرنگ شدن احزاب به تقویت باندها میانجامد و نه یگانگی و وحدت. باید افزود که تجربه احزاب تمامتخواه (فاشیستی و استالینیستی) را نمیتوان به همه احزاب تعمیم داد. برخی از صاحبنظران تجربه انکار فردیت افراد و تلاش برای حل کردن آنها در جمع را به همه احزاب تعمیم میدهند، در حالی که واقعیت غیر از آن است. تجربه احزاب مردمسالار (چه چپ و چه راست) نشان دهنده حفظ هویت فردی افراد در چهارچوب انضباط حزبی است. یا مثلاً تبعیض و نفی فرصتهای برابر، نیازی به محملی به نام حزب ندارد و میتواند بر مبناهای دیگر نیز تداوم یابد و تحقق پیدا کند. در مجموع میخواهم نتیجه بگیرم وجود احزاب برای سیاستورزی در دنیای مدرن ضروری است. اما مانند هر نهاد دیگری بایستی در معرض ارزیابی مداوم و انتقادی باشد. حتی در بهترین وضعیتهای ممکن نیز احزاب میتوانند پیامدهای منفی داشته باشند اما مانند همه زمینههای دیگر، چون دستاوردهای مثبت آنها بهطرز قابل توجهی بیشتر است باید، زمینه را برای پیدایش و گسترش آنها فراهم ساخت.
در کنار احزاب باید به نقش و جایگاه گروههای ذینفوذ نیز توجه داشت. گفته شد که گروههای ذینفوذ بهطور معمول هدف اعلام شده و رسمیشان سیاسی نیست، اما میکوشند تا بر فرآیند خطمشیگذاری عمومی اثر گذاشته و آن را در جهت منافع و مصالح و اهداف خویش هدایت کنند.
برای روشنتر شدن نقش این گروهها میتوان از دستهبندی آنها بهره گرفت. برای گونهشناسی گروههای ذینفوذ معیارهای مختلف پیشنهاد شده است. یکی از این گونهشناسیها بر مبنای دو معیار «میزان سیاسی بودن» و «نحوه عضویت» این گروهها را به صورت زیر طبقهبندی میکند:
گروههای ذینفوذ، بهطور مستقیم نمیکوشند تا مجلس و دولت را در اختیار گرفته و خطمشیهای مورد نظر خود را اعمال کنند. آنها راههای دیگری را برای تأثیرگذاری بر خطمشیگذاران دنبال میکنند. راههایی چون ترغیب و امتناع (تلاش برای همسو نشان دادن منافع و مصالح خویش با اهداف عمومی جامعه)، نفوذ از طریق مقررات (بهرهگیری از امکاناتی که مقررات موجود در اختیار آنها میگذارد)، نفوذ از طریق کنترل آراء (جهت دادن به آراء اعضای خویش)، نفوذ از طریق پشتیبانی از مبارزه انتخاباتی (تأمین منابع مالی و انسانی برای فعالیتهای انتخاباتی افراد همسو) و بهرهگیری از شخصیتهای معروف و تأثیرگذار، از راههای آنها برای جهت دادن به خطیمشیگذاران است.
البته گروههای ذینفوذ به یک میزان دارای قدرت و اثربخشی نیستند. تأثیرگذاری آنها بر سیستم و فرآیند خطمشیگذاری عمومی به عواملی چون: میزان احساس مسئولیت و تعهد اعضاء نسبت به اهداف گروه، همبستگی و انسجام سازمانی در گروه و موقعیت راهبردی گروه و نزدیکی آن به منابع قدرت بستگی دارد.
یکی از پیچیدهترین مباحث در زمینه سازمانهای سیاسی ارتباط میان احزاب سیاسی و گروههای ذینفوذ است. بهطور استقرایی میتوان این ارتباط را در چند شکل مختلف بررسی کرد. بسیاری از گروههای ذینفوذ با احزاب سیاسی ارتباطی ندارند و مستقل عمل میکنند. برخی دیگر دارای ارتباطهای اتفاقی و هرازچندگاهی هستند. مثلاً دریک اعتصاب خاص یا در یک انتخابات با احزاب مرتبط شده و همکاری میکنند. اما گروههای ذینفوذی نیز هستند که روابط شکل گرفته و پایداری با احزاب دارند. مشاهده تجربیات از سه نوع ارتباط ساختیافته و مستمر میان آنها حکایت میکند.
برخی از گروههای ذینفوذ تابع احزاب سیاسی هستند. بهطور معمول احزاب کمونیست و سوسیالیست مجموعهای از «تشکلهای وابسته» را ایجاد کرده و توسعه میبخشند که در عمل وابسته به حزب بوده و تابع آن هستند. نمونه آن را میتوان در تشکلهای هنری، ادبی، دانشجویی و صنفی دید که در ایران توسط حزب توده ایجاد شده بودند. البته گاهی وابستگی و روابط سازمانی آنها با احزاب پنهان میشود. در نقطه مقابل این شکل از ارتباط احزاب مطیع گروههای ذینفوذ قرار دارند. حزب کارگر انگلستان در سالهای آغازین فعالیت خود نمونه خوبی برای این مورد است. تا سال ۱۹۲۷ میلادی حزب از نمایندگان سندیکاها، تعاونیها، انجمنهای کمک متقابل و انجمنهای سوسیالیستی تشکیل شده بود. در واقع تا آن زمان این حزب چیزی نبود جز تشکیلاتی که همکاری گروههای ذینفوذ را در قلمرو سیاسی امکانپذیر میساخت. از سال ۱۹۲۷ میلادی است که امکان عضویت مستقل (خارج از گروههای ذینفوذ عضو حزب) امکانپذیر شده و به تدریج رشد میکند. البته این نوع از ارتباط نیز گاهی پنهان میشود. مثلاً احزاب محافظهکاری که تحت سلطه گروههای ذینفوذ کارفرمایی قرار دارند، گاه این رابطه را پنهان میکنند. نوع سومی از ارتباط نیز متصور است و آن «همکاری از موضع برابر» است. این نوع از همکاری معمولاً همکاری موقتی برای مقابله با وضعیتی خاص است. بهطور مثال در آمریکا در مقاطعی نوعی همکاری میان سندیکاهای کارگری و حزب دموکرات در برخی از دورههای حساس انتخابات دیده شده است. تنها مورد همکاری پایدار و از موضع برابر، در کشورهای اسکاندیناوی دیده میشود که در آنها حزب سوسیالیست با سندیکاهای کارگری، تعاونیها و انجمنهای همکاری متقابل، به فعالیت مشترک و همراهی اقدام میکنند.
تلاش این نوشته آن است که ابزارهای مفهومی لازم برای بحث در مورد سازمانها و تشکلهای سیاسی در ایران امروز را فراهم نماید. تطبیق این مباحث با وضعیت ایران نیازمند بحث مستقلی در آینده است.
برای مطالعه بیشتر
دو کتاب ماندگار از موریس دورژه نخستین باب را در این زمینه گشوده است. با بزرگداشت آنها:
دورژه، موریس (۱۳۵۸)، «جامعه شناسی سیاسی»، ترجمه ابوالفضل قاضی، تهران: جاویدان
دورژه، موریس (۱۳۵۷)، «احزاب سیاسی»، ترجمه رضا علوی، تهران: امیرکبیر.
زمان انتشار: ۳۰ شهریور۱۳۹۹