توصیههای پیامبر(ص) در آخرین روزهای عمرشان
از نکاتی که درباره روزهای پایانی عمر حضرت نقل شده، رفتن ایشان، طبعا بیش از پیش، برای زیارت بقیع بوده است. بسیاری از اصحاب وی که در طی این دوره ده ساله شهید شده و یا در گذشته بودند، در بقیع مدفون بودند و حضرت مرتب برای زیارت قبور آنها به بقیع می رفتند. افزون بر آن، نزدیکی به مرگ، بیش از گذشته، آن حضرت را به سوی بقیع می کشاند. خطاب آن حضرت به قبور اصحاب این بود: السلامُ علیکُم دارَ قومٍ مُؤمنینَ، أنتُم لنا فَرَطٌ، وإنا بکُم لاحقُونَ.
اندک اندک پیامبر، بیمار شد و آثار بیماری به صورت تب شدید در وی ظاهر گردید. تب پیامبر تا اندازه ای شدید بود که کسانی که دست به آن حضرت می گذاشتند گرفتن بدن آن حضرت از شدت تب، قابل تحمل نبود. آن حضرت می فرمود که بیماری مؤمن، سبب بخشش گناهانش می شود. با این حال، نماز جماعت را ترک نمی کرد. زمانی هم که ابوبکر بدون اجازه برای نماز خواندن جلو ایستاد، رسول خدا پرده حجره را کنار زده و وقتی وضع را چنین دید، خود به مسجد آمد، جلو ایستاد و نماز جماعت را خواند. آخرین دعای حضرت در روزهای آخر این بود: اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی وَارْحَمْنِی وَأَلْحِقْنِی بِالرَّفِیقِ.
در یکی از آخرین روزها، قدری دینار به دست حضرت رسید. مقداری را میان مردم تقسیم کرد. شش دینار برجای مانده را به یکی از زنانش سپرد. اما خواب به چشمانش نیامد تا آن که از وی پرسید شش دینار کجاست. آن زن آورد و حضرت پنج دینار آن را میان پنج خانوار انصاری تقسیم کرد و از اطرافیان خواست دینار برجای مانده را هم انفاق کنند. آنگاه فرمود: الان استَرَحتُ. یک بار نیز دیدند که حضرت به سرعت به منزل می رود؛ درباره عجله حضرت پرسیدند، حضرت فرمود: طلایی نزد من بود، نخواستم بخوابم و نزدم بماند. دستور دادم تا آن را تقسیم کردند.
یکی دیگر از این مسائل، آن بود که کمترین بدهی، به تمام معانی آن، به کسی نداشته باشند. در این باره روایتی نیکو برجای مانده است. جابر بن عبد الله می گوید: وقتی سوره نصر نازل شد، رسول خدا به جبرئیل فرمود: در وجودم ندای مرگ می آید، جبرئیل گفت: وَ لَلْآخِرَهُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی، در این وقت رسول خدا(ص) به بلال دستور داد تا مردم را جمع کند. همه مهاجر و انصار اجتماع کردند. آن حضرت خطبه ای خواند که دلها را لرزاند و اشک مردم را جاری کرد. آن حضرت فرمود: من چگونه پیامبری بودم؟ گفتند: خداوند بهترین پاداش پیامبری را به تو بدهد. تو مانند پدر مهربان و برادر ناصح و مشفق بودی، رسالت الهی خود را ادا کردی و وحی او را ابلاغ نمودی و ما را با حکمت و موعظه نیکو به راه خدا دعوت کردی، خداوند بهترین پاداشی که به پیامبری می دهد، به تو بدهد. آنگاه حضرت روی به مردم کردند و فرمودند: شما را به خدای سوگند می دهم، هرکس از ناحیه من بر او ظلمی شده، برخیزد و تقاص کند. هیچ کس سرنخاست. حضرت دوباره فرمود. باز کسی برنخاست. مرتبه سوم حضرت آنها را سوگند داد. در این وقت پیری عکاشه نام از میان جمعیت برخاست، از مسلمانان گذشت تا برابر آن حضرت رسید و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد. اگر نبود که یکی بعد از دیگری سوگند دادی من از جای برنمی خاستم. روزی من و تو در جنگی بودیم. وقتی خداوند پیروزمان کرد و پیامبرش را یاری داد، خواستی بازگردی، در این وقت شترت در کنار شتر من قرار گرفت. من از شترم پیاده شدم تا نزد تو آیم و رانت را ببوسم. شما شلاق را بلند کردید که بر پایم اصابت کرد. نمی دانم از روی عمد بود یا خواستی بر شترت بزنی؟ حضرت فرمود: این عکاشه! به خدا پناه می برم از این که از روی عمد چنین کرده باشم. آنگاه بلال را صدا زدند و فرمودند: به منزل فاطمه برو و همان شلاق را بیاور، بلال در حالی که دستش را روی سر گذاشته و از مسجد بیرون می رفت، می گفت: این رسول خداست که می خواهد از نفسش تقاص کند، آنگاه در خانه فاطمه را زد و شلاق را خواست. فاطمه فرمود: پدرم امروز به شلاق چه کار دارد، امروز که روز حج و … نیست. بلال گفت: از کار پدرت خبر نداری. او می خواهد با دین و دنیا وداع کند و اکنون بر آن است تا از نفس خویش تقاص کشد. فاطمه گفت: این بلال! چه کسی می خواهد تا از پدرم انتقام گیرد؟ بلال حسن و حسین را بردار و آنها را نزد آن مرد ببر تا از آنها انتقام گیرد و اجازه نده که از رسول انتقام گیرد. بلال به مسجد درآمد و شلاق را به عکاشه داد. در این وقت حسن و حسین برخاستند و گفتند: ای عکاشه! می دانی که ما سبط رسول خدا هستیم و قصاص ما مانند قصاص رسول خداست. حضرت رو به آنها کرده فرمودند: ای نورچشمانم بنشینید. بعد روی به پیر مرد کردند و فرمودند: بزن، عکاشه گفت: اما وقتی شما زدید، لباس من بالا بود، حضرت لباس خود را بالا گرفتند. در این وقت فریاد همه مسلمانان به آسمان رفت. عکاشه که شاهد بدن سفید پیامبر بود، نتوانست خود را نگاه دارد، خود را به شکم حضرت چسبانید و شروع به بوسه زدن کرد و گفت: پدر و مادرم فدای شما باد، چه کسی می تواند شما را قصاص کند. حضرت فرمودند: نه، یا میزنی با عفو می کنی. او گفت: به امید بخشش خدا در قیامت عفو کردم. حضرت فرمودند: هر کس می خواهد رفیق مرا در بهشت ببیند، به این پیر بنگرد. مردم برخاستند و پیشانی عکاشه را بوسیدند و گفتند: مرحبا بر تو که به بالاترین درجات که همانا رفاقت با پیامبر است، رسیدی.
از وقایع دردناک دیگر این روزها، یکی هم ماجرای نوشته ای بود که آن حضرت بنای نوشتن آن را داشت، اما کسانی اجازه نوشتن آن را ندادند.
در ردیف همین ماجرا، مسأله فرستادن اسامه بود که سخت پیامبر را آزار داد، چرا که هر چه اصرار کردند که مهاجران و انصار همراه اسامه بروند، کسانی نرفتند و از رفتن دیگران هم ممانعت کردند.
نزدیکترین فرد در این روزها به پیامبر (ص) فاطمه و علی علیهما السلام بودند. حضرت شاهد گریه های سخت فاطمه بود. دخترش را صدا کرد. ابتدای چیزی در گوشش گفت که آن حضرت بر گریه اش افزود. پس از آن مطلبی گفت که خندید. وقتی در این باره پرسش کردند، گفت: بار نخست از مرگش در این بیماری سخن گفت و مرتبه دوم از این که من نخستین کسی هستم که از خانواده به او ملحق می شوم.
از دیگر تأکیدهای حضرت در این روزها، سفارش انصار به مهاجران بود. طبیعی بود که مهاجران بر امور مسلط خواهند شد و انصار در شهر خود مظلوم خواهند ماند. حضرت در یکی از این روزها که قدری حالشان بهتر بود، غسل کرده، نماز خواندند و سپس خطبه ای خواندند و ضمن آن برای شهدای احد استغفار کردند. بعد از آن توصیه انصار را کرده و خطاب به مهاجران فرمودند: شما رو به رشد دارید، اما انصار در وضعی که هستند باقی خواهند ماند. امروز اینان پشتوانه من هستند که به آن تکیه کرده ام. کریمشان را اکرام کنید و از خطاکارشان بگذرید. روایت ابوسعید خدری آن است که حضرت ابتدا سفارش اهل بیتش را کرد و سپس انصار را.
با این حال، بیشترین وصیت حضرت در این روزها نسبت به نماز بود، نیز توصیه در حق کنیزان که در معرض انواع و اقسام ستم ها قرار داشتند. از امیرمؤمنان(ع) نقل شده است که آن حضرت آخرین لحظاتشان را در حالی که سرشان در دامن من بود، سپری کردند و مرتب می فرمودند: الصلاه الصلاه
در این که وفات رسول خدا(ص) در روز دوشنبه بوده، تمامی مصادر اتفاق نظر دارند. نیز گفته شده که آن حضرت را در سه شنبه یا چهارشنبه دفن کردند.
بر اساس استقصای یکی از محققان درباره روز رحلت چند نظر وجود دارد. نخست آن بیست و هشتم صفر است که در میان شیعیان شایع است، اما هیچ روایتی – ولو روایت ضعیف – برای این تاریخ وجود ندارد. البته شیخ مفید و شیخ طوسی این باور را دارند و پس از آنها به پیروی از آنها، این تاریخ پذیرفته شده است. دوم، دوم ربیع الثانی که برخی از فقهای حجاز و مورخینی چون ابومخنف و زهری آن را مطرح کرده اند، احادیثی از امام باقر، صادق و رضا علیهم السلام درباره عقیده سوم در دست است. سوم دوازدهم ربیع الاول که مشهورترین نظر میان اهل سنت است و ابن اسحاق و واقدی و کلینی آن را روایت کرده اند. محقق مزبور بر این باور است که تاریخ بیست و هشتم صفر قابل قبول نبوده و سخن درست آن است که روز رحلت حضرت، دوم ربیع الاول سال یازدهم هجری است. اگر تاریخ دوازدهم ربیع الأول را برای ورود حضرت به مدینه در هنگام هجرت بپذیریم، آن حضرت، ده سال، ده روز کم، در مدینه بودند.
به هر روی رسول خدا(ص) رحلت کرد. بعد از آن که کسانی در سقیفه جمع شدند، به نقل ابن سعد علی بن ابی طالب، فضل بن عباس و اسامه بن زید آن حضرت را شستشو داده و علی بن ابی طالب حضرتش را در لباسش غسل داد، در حالی که زیر لب زمزمه میکرد: فداک اَبی و اُمّی، طِبتَ مَیّنا و حَیَّا. ابن سعد تصریح کرده است که رسول خدا(ص) خود از علی خواسته بود تا او غسلش دهد. پس از آن حضرت را روی تختی نهادند و مردم دسته دسته می آمدند و بر آن حضرت نماز میخواندند. گفته شده که هیچ امامی برای خواندن نماز در کار نبوده است. ابتدا بنی هاشم و سپس مهاجران و انصار و سایر مردم آمدند و نماز گزاردند.
در باره محل دفن حضرت اختلاف نظر پیش آمد. قرار شد تا آن حضرت را در خانه خودش دفن کنند، خانه ای که بعدها عایشه مدعی آن شد و با استفاده از اقتداری که در دولت و دوست پدرش به دست آورد، ادعای ملکیت آن را کرد. به نظر می رسد، که آن حضرت را در خانه خودش، بخشی که در میانه خانه حضرت زهرا و حجره ای که عایشه در آن ساکن بوده، دفن کرده اند.
منبع: شفقنا