«کشاورز طبسی»: گفتم خودتان میدانید و مملکتتان!/ ولی کسی گوش نکرد! + فیلم
به گزارش اقتصادنیوز ؛ روزنامه آفتاب یزد نوشت: «محمود حجتی»، 20 آبان 97 راهی طبس شد و من چهار سال بعد، 26 آبان 1401 راهی طبس شدم. محمود حجتی خیلی اتفاقی رو در روی «کشاورز طبسی» قرار گرفت اما من نه اتفاقی، اما بدون هیچ گونه برنامهریزی روبهروی او نشستم و چشم دوختم به آن چه میگوید. وقتی آن مامور مستقر در ورودی طبس به من گفت: «میرزا علی مصاحبه نمیکند، خیلیها آمدند و او حاضر به گفتگو نشد!» گفتم: «مصاحبه نکرد بر میگردم» و او لبخندی زورکی زد و گفت: «یعنی ارزش دارد این همه راه بیایی و دست خالی برگردی؟!» و من خیلی مطمئن گفتم: «من دست خالی بر نمیگردم، همین آمدن و مصاحبه نکردن را در قالب گزارش منتشر میکنم» اما راستش را بخواهید، تهِ دلم لرزید:
«که اگر مصاحبه نکرد...؟!» اما وقتی «میرزاعلی شجاعی» با یک کیسه خرما بدرقهام کرد و در حقم دعا کرد و دستی به شانه و پشتم زد که؛ برو که الهی خیر ببینی! راستی راستی قند توی دلم آب کرده بودند.
۷۱ سال زندگی، ۹ فرزند و یک دنیا خاطره
یک راست میروم «دیهشک»، «دیهشکِ پایین». همه با انگشت، انتهای یک خیابان را نشانم میدهند ولی میگویند: «میرزا علی صبحها میرود شهر و شبها بر میگردد.» میگویند کنار بانک سپه میتوانی او را پیدا کنی. و من میروم سراغ خانه و زندگی اش، تهِ یک کوچه. همسر میرزا علی میگوید: باید بروی شهر، او شاید تا شب بازنگردد...
دیهشک حالا دیگر چسبیده است به شهر طبس. چند دقیقه بعد او را کنار بانک سپه پیدا میکنم، سلام و علیک و دعوت به گفتگو، آنقدر ساده و صمیمی میپذیرد که شوکه میشوم، میگویم: ممکن است برویم منزل همانجا حرف بزنیم؟ میگوید: چرا نشود و همراه میشویم.
«میرزاعلی» را همه میشناسند، نه در فضای مجازی؛ مردم طبس، کوچک و بزرگ، کاسب و رهگذر.
میگوید 18ساله بودم که با دختر عمو ازدواج کردم. متولد 1312 است با یک حساب سرانگشتی میرسم به 71 سال زندگی زناشویی. دختر عمو هنوز به او وفادار است و رفیق داراییها و نداری ها.
خدا به من 9 اولاد داد؛ 6 پسر و 3 دختر. میپرسم: از بچههایت راضی هستی؟ میخندد و میگوید: بله! میپرسم: هوایت را دارند؟ میگوید: در این دور و زمانه، همین که میتوانند گلیم خودشان را از آب بکشند یعنی هوای من را دارند.
از زلزله طبس میگوید (زلزلهای به قدرت 7 و 8 دهم در مقیاس ریشتر که ساعت 19 و 36 دقیقه شنبه 25 شهریور 1357 رخ داد و کشتههای آن زلزله را بین 15 تا 25 هزار نفر اعلام کردهاند زیرا شدت زلزله به حدی بود که برخی جنازهها هرگز پیدا نشد!) و
کشته شدنِ 80 نفر از بستگان و نزدیکانش.
میگوید: آن قدر جنازه بر دوش گرفتم و به قبرستان آبادی بردم که بیمار شدم (قبرستان آبادی را طی مسیر با انگشت به من نشان میدهد. خودش میگوید: من زلزله که آمد مشهد بودم، همسرش میگوید: به من و بچههایم هیچ آسیبی نرسید اما صحرای محشر را طبسیهای آن روزگار دیدند.
میگوید: کار من کشاورزی است. میگوید: هشت روز قبل از زلزلهی طبس خوابی عجیب دیدم و وقتی برای یک نفر تعریف کردم گفت اتفاقی در طبس خواهد افتاد که همهی دنیا را اندوهگین خواهد کرد!
او را از خاطرات تلخ زلزله جدا میکنم و همراه با هم به 21 آبان 97 میرسیم. لبخندی میزند و میگوید: همه چیز اتفاقی رخ داد کاملا اتفاقی!
کارگرها گفتند صبحانهای تهیه کن که ارزان باشد!
به «میرزا علی» میگویم: قصه را از اول تعریف کن. میگوید: از اولِ اول؟ میگویم: بله! و او شروع میکند به تعریف ماجراهایی که 4 سال و چند روز قبل رخ داد و شهرهی آفاق شد:
چند کارگر داشتم که روی زمین کار میکردند. گفتند: کیک و کلوچه نگیر، صبحانهی ارزانتر بگیر. مثلاً نان و پنیر و گوجه فرنگی.
راهی مغازه شدم، نان و پنیر گرفتم و کمی گوجه فرنگی. گوجه فرنگیها را شمردم دیدم شدهاند به عبارتی؛ دانهای 700 تومان! ناراحت شدم. سر راه، وقتی صبحانهی کارگرها را دادم دیدم شهرک(صنعتی) شلوغ است. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند آقای وزیر آمده برای افتتاح چند طرح و کارخانه. من هم سر موتور را کج کردم و رفتم تا رسیدم به وزیر.
میگوید: آقای حجتی را میشناختم، یعنی توی تلویزیون دیده بودمشان. نزدیک رفتم و سلام کردم... میخندد و میگوید: حتما باقی ماجرا را خبر داری؟
میگوید: بعدِ خداحافظی یکی دوان دوان آمد و یک کارت هدیه به من داد کارت هدیهی صدهزارتومانی!
میگوید: من حرف بدی نزدم ولی تهِ ماجرا را عریان جلوی وزیر پهن کردم که ببیند در این مملکت وقتی گوجه دانهای 700 تومان است باقی ماجرا چگونه است...!
«میرزا علی شجاعی» به «آفتاب یزد» گفت: «اگر بازهم با وزیر کشاورزی مواجه شوم میگویم: «من گفتم ولی شما گوش نکردید» و بازهم میگوید: «خودتان میدانید و مملکت تان» و بازهم دست سر شانهی او خواهم زد و خداحافظی کرده و نکرده راهم را میگیرم و میروم!
من گفتم ولی کسی گوش نکرد!
او را از آبان 97 جدا میکنم و میپرسم: اگر همین امروز، همین حالا، وزیر را ببینی، چه به او خواهی گفت؟
میگوید: به او میگویم: آقای وزیر! من آن چه میبایست بگویم را گفتم ولی کسی گوش نکرد! میگوید: بازهم دست سر شانهی او خواهم زد و بازهم خواهم گفت: «خودتان میدانید و مملکت تان!»
میرزا علی سکوت میکند، با دو دست، صورتش را پنهان میکند و چندبار پشت سر هم آه میکشد. اصراری به ادامهی گفتگو ندارم اما بعد اندکی سکوت ادامه میدهد: کاش قدر این مملکت و این مردم را میدانستیم!
> شهامت و تجربه، گم شدهی مسئولان کشور
میرزا علی، بدون این که سوالی پرسیده شود میگوید: مملکت داری سخت است، خیلی سخت است. مملکت داری بلدی میخواهد، خیلی هم بلدی میخواهد.
میپرسم: واقعاً فکر میکنی مملکت داری سخت است؟ میگوید: شاید هیچ کاری در دنیا به سختی مملکت داری نباشد.
میپرسم: عیب کار کجا است؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ میگوید: برای مملکت داری باید از آدمهایی استفاده کرد که باتجربه و باشهامت باشند و چون بیتجربه و ترسو بودند به این جا رسیدیم. میگوید (با همان لهجهی شیرین طبسی و شاید دیهشکی): مملکت داری تامین میخواهد، باید بلد باشی شکم مردم را سیر کنی، باید بلد باشی اجازه ندهی پدر و مادرها پیش اولادشان خجالت زده باشند، باید بلد باشی برای مردمان سرزمینت آسایش بیافرینی، ثروت نه، آسایش.
میگوید: گرسنگی و اندوه پدر این مملکت را درآورده، کسی که میخواهد مملکت داری کند باید بلد باشد آسایش مردمان سرزمین خودش را تامین کند.
مملکت امام زمان(عج) است درست
ولی الان دست شمای مسئول است!
میرزاعلی با همان لحن و کلام ساده و شیرینی که دارد میگوید: این مملکت امام زمان (عج) است، اصلا همهی امور این مملکت به دست امام زمان (عج) است اما الان که شمای مسئول قبول زحمت کردهای باید برای رفاه و آسایش مردمان این سرزمین تلاش کنی. تلاش به تنهایی کافی نیست اول باید تجربه کسب کنی و شهامت داشته باشی واگرنه کارها به سامان نخواهد شد.
میگوید: دنیا روی سر آدمهای خوب میچرخد، چه یکی چه همه. میگوید: مردم یک سرزمین وقتی برای معیشت به سختی افتادند یعنی یک جای کار میلنگد. میگوید: فرمان هدایت این ماشین را دست آدمهای بیتجربهی ترسو دادیم که این جوری شد.
اخباری که بوی آشوب بدهد را دوست ندارم!
از میرزاعلی پرسیدم: تلویزیون نگاه میکنی؟ میگوید: قبلاً بله، اخبار را دوست میدارم اما این روزها وقتی تلویزیون را نگاه میکنم غمگین میشوم، اصلا از اخباری که بوی آشوب بدهد بدم میآید.
میگوید: دسته دسته شدهایم و این اصلاً خوب نیست. میگوید: باید یکی بشویم و دست در دست هم برای آبادی خرابیها و ترمیم ناهمواریها تلاش کنیم. میگوید: از این که یک عده این طرف بایستند و یک عده آن طرف بیمناکم. میگوید: اول باید دلها را به هم نزدیک کنیم.
هیچ کوری به چاه نمیافتد
میپرسیم: میرزاعلی! چه شد که روزگارمان این گونه شد؟ میگوید: کور از بینا، بیناتر است چون بدون عصا حرکت نمیکند. میگوید: اول مسیر را بررسی میکند بعد قدم بر میدارد. میگوید: امور مملکت همان کوری است که عصا در دست نداشته وگرنه به چاه نمیافتاد. میگوید: حواسمان جمع نبود که مملکت را انداختیم توی چاله و به جان هم افتاده ایم. میگوید: قبل از هر کاری باید مملکت را از چاله درآوریم. میگوید: قبلاً گفتم کسی گوش نکرد، حالا هم کسی گوش نخواهد کرد!
هیهات، هیهات!
میرزاعلی وسط صحبتها همسرش را صدا میکند تا از زلزلهی طبس بگوید و خاطرهی تلخی که دارد.
همسر میرزا علی میگوید: زلزله که آمد، میرزا علی رفته بود مشهد دنبال کاری و نبود. میگوید: زلزلهی طبس خیلیها را کشت اما به من و بچههایم هیچ آسیبی نرسید. میگوید: رفته بودم برای بچهها پتو بگیرم الکی گفتند گرفتهایم و من خیلی ناراحت شدم. میگوید: دیگر برای گرفتن کمکها مراجعه نکردم و گفتم خدا خودش کمک کند و کمک کرد.
میرزا علی را باید برگردانیم همان کنار بانک سپه. او میرود داخل خانه و با یک کیسه خرما بازمی گردد. همسر میرزا علی هم با یک سینی چای میآید. میخواهیم بازهم بپرسیم اما نمیخواهیم خستهاش کنیم همهی پرسشها را خلاصه میکنم در یک پرسش و رو میکنم به میرزاعلی و میگویم: میرزا علی! اوضاع را چطور میبینی؟ بالاخره که نمیشود اینگونه باقی بماند. به نظرت
خوب میشود؟
میرزا علی دیگر به من نگاه نمیکند. چشم میدوزد به خاک و همین دو کلمه را میگوید: «هیهات، هیهات!»