اشرف پهلوی:

پدرم با انگلیسی‌ها خیلی بد بود

کدخبر: ۳۹۸۰۷۹
اقتصادنیوز:اشرف پهلوی فرزند رضاشاه و خواهر دو قلوی محمدرضاپهلوی در گفت‌وگویی که سی سال پیش از مرگش تهیه شده بود به برخی از حوادث مهم زندگی خود پرداخته است.
پدرم با انگلیسی‌ها خیلی بد بود

به گزارش اقتصادنیوز  گفته بود «بیش از یک بار ازدواج کردم. کارهایی برای کشورم انجام دادم که هیچ‌کدام از زنان هم‌نسل من انجام نداده بودند. اما همهٔ وجود من برادرم محمدرضا پهلوی بوده و هست. برخی خدا را می‌پرستند، من برادرم را می‌پرستم.» خواهر همزاد شاه که نه از مهر مادر چیزی به خاطر دارد نه از مهر پدر، و خود را فرزند ناخواسته خوانده بود، چنین خود را به برادر نزدیک کرد و شد یکی از زنان پرنفوذ دربار او. اشرف پهلوی روز ۱۷ دی ۹۴ در ۹۶ سالگی درگذشت؛ در مونت‌کارلوی فرانسه، پس از سال‌ها سکوت و درحالی که روایت‌های زیادی درباره نفوذ و فساد او بر سر زبان‌ها بود. اشرف پهلوی ۳۰ سال قبل از مرگ در ۱۵ خرداد و ۲۴ آبان ۱۳۶۴ گفت‌وگویی با احمد قریشی، از «بنیاد مطالعات ایران» داشت که شرح زندگی اوست. «تاریخ ایرانی» متن کامل این دو جلسه گفت‌وگو را از «آرشیو بنیاد مطالعات ایران» دریافت کرده و برای اولین بار در ایران منتشر می‌کند:

 

***

 

در جلسه گذشته والاحضرت فرمودید که در شهریور ۱۳۲۰ موقعی که اعلیحضرت رضاشاه تشریف بردند به اصفهان شما با ایشان خداحافظی کرده و برگشتید به تهران. آیا این آخرین دفعه‌ای بود که والاحضرت، اعلیحضرت را دیدید؟

 

بله، آخرین دفعه بود که من ایشان را دیدم، ایشان چند روز آنجا ماندند در اصفهان، و من هم با ایشان بودم ولی این آخرین دفعه ملاقاتم در ایران بود و بعد یک دفعه دیگر برای دیدن ایشان رفتم به ژوهانسبورگ.

 

 

ممکن است درباره آن سفر هم مطالبی را بفرمایید؟

 

اگر بخواهم آن سفر را بگویم یک رمان می‌شود ولی می‌توانم مختصری درباره آن بگویم. آن وقتی که من می‌خواستم بروم و پدرم را ببینم در سال ۱۹۴۲ بود و به طوری که می‌دانید موقع جنگ بود و در وسط جنگ بودیم و هیچ وسیله‌ای برای رفتن به آفریقا نبود. من در مصر توقف کردم و توسط ملک فاروق که وارد مذاکره با انگلیسی‌ها شده بود بالاخره توانستم که یک هواپیما که روی آب هم می‌نشست از آن‌ها بگیرم. به من اجازه دادند که یک جای تنها بدهند و به وسیله این هواپیما من توانستم مسافرتم را شروع کنم. البته این مسافرت از جهاتی جالب بود به لحاظ اینکه از‌‌ همان اولی که وارد هواپیما شدم دیدم که طیاره مسافربری نیست و ارتشی است و فقط یک کف آهنی داشت و هیچ صندلی نداشت و من خودم را میان پنجاه یا شصت نفر لباس نظام پوشیده، دیدم و نمی‌دانم که چه درجه‌ای داشتند و برایم یک خورده زننده بود و وحشتناک بود ولی کاپیتان طیاره آمد پیش من و گفت که شما هر چه میل داشته باشید فراهم می‌کنم و هیچ ناراحت نباشید از اینکه بین سرباز‌ها تنها هستید. این‌ها همه آدم‌های خوبی هستند و به شما کمک خواهند کرد و می‌دانند که شما تنها زنی هستید که با این هواپیما سفر می‌کنید و می‌دانند که به کجا می‌روید، خب همین یک‌خورده باعث تسکین هیجان من شد و ما راهی شدیم و طیاره از روی نیل بلند شد و در استاپ اول در نایروبی نشست. یادم هست که همه‌اش را روی دریا بودیم و تا به جنوب آفریقا رسیدیم از روی چند شهر گذشتیم که نام یکی دوربان بود. چهار جا ایستادیم و در هر جا که ایستادیم یک شب خوابیدم. انگلیس‌ها خودشان گست هوس (Guest House) یا توقفگاه داشتند و همین کاپیتانی که در طیاره با من صحبت می‌کرد مرا راهنمایی می‌کرد و مواظب بود که مبادا سرباز‌ها آسیبی برسانند و ناراحتم کنند و در تمام طول مسافرت خودش و دو نفر کمک خلبان مواظب من بودند. همیشه یک کدام از آن‌ها می‌آمد و پهلوی من می‌نشست تا ما رسیدیم به دوربان. از دوربان که بندر آخر بود تا ژوهانسبورگ خیلی راه هست و من وقتی که پیاده شدم دیدم برادرم که بعد فوت کرد با آقای ایزدی به استقبال من آمدند. من از دیدن برادرم خیلی خوشحال شدم و بعد از دیده‌بوسی زیاد راهی منزل شدم. مسافرت تا منزل چند ساعتی طول کشید تا رسیدیم به ژوهانسبورگ و واقعا می‌توانم بگویم هر چه موقع دیدار نزدیکتر می‌شد هیجان من بیشتر می‌شد. بعد از سه سال که پدرم را ندیده بودم هیجان عجیبی به من دست داد و مخصوصا اینکه ایشان را در غربت و تبعید می‌دیدم. همان‌طور که وارد شدم ایشان مرا در سالن خودشان پذیرفتند. یک رادیو داشتند که همیشه کار می‌کرد و اخبار دنیا را می‌گفت و ایشان گوش می‌کردند. البته دیدار ما خیلی مهربان بود، مرا بوسیدند و با هم گریستیم مدت زیادی، و فورا از من پرسیدند که شاه چطور است. آن وقت هم به اعلیحضرت همیشه می‌گفتند شاه، هیچ وقت نه پسرم می‌گفتند و نه چیز دیگری. دفعه اول هم که برای من خیلی تعجب‌آور بود این بود که وقتی آمدند به اصفهان هر دفعه که می‌خواستند به برادرم خطاب کنند و نام ایشان را عنوان کنند می‌گفتند «شاه»‌‌. همان موقع دیگر ایشان را به شاهی شناختند و پسرم و این‌طور چیز‌ها نمی‌گفتند یا والاحضرت و محمدرضا نمی‌گفتند. یعنی می‌خواهم بگویم که نشانه دیسیپلین ایشان این‌ها بود و تا این حد دیسیپلین داشتند. ولی خوشبختانه یا متاسفانه نمی‌دانم، بعد از شبی که آنجا گذراندم فردا مرا در اطاقشان خواستند و گفتند «ببم» (ایشان به فرزندانشان ببم می‌گفتند) می‌خواهم یک چیزی به شما بگویم که ممکن است ناراحت بشوی ولی مجبورم که به شما بگویم و این اولین خواسته من است و آن اینست که با اولین وسیله‌ای که ممکن است پیدا شود شما باید برگردید به تهران برای اینکه‌‌ همان‌طور که موقع آمدنم به شما می‌گفتم: برادر شما به تو بیشتر احتیاج دارد تا من به تو. اینست که الان هم به تو می‌گویم که به هیچ وجه نباید ایشان را تنها بگذارید و باید هر چه زود‌تر و به هر وسیله که شده برگردید به تهران. من هم بدیهی است که ناراحت شدم ولی در ته دلم و روحم، پرواز به ایران بود. معلوم است که من هم استقبال کردم این موضوع را که برگردم ولی متاسفانه وسیله فراهم نشد یعنی ما همین‌طور از طریق ایران هر روز با انگلیس‌ها تماس می‌گرفتیم و استفسار می‌کردیم که وسیله‌ای پیدا کنند که مرا ببرد به قاهره ولی پیدا نمی‌شد. بالاخره پس از یک ماه و نیم که من آنجا بودم، ایزدی آمد و گفت که یک کشتی سربازبری هست که قبول می‌کند مرا ببرد چون زن‌های افسر‌ها را هم از آنجا می‌برد و چون زن در کشتی هست این است که مرا هم قبول کردند که ببرند. پدرم خیلی خوشحال شد و ما خداحافظی کردیم. در آن موقع همه بچه‌ها آنجا بودند. باز هم در آنجا در تمام مدت پدرم را فراموش نمی‌کنم که باز‌‌ همان برنامه بود و ناهار و شام با ایشان بودیم. از ساعت ۶ عصر نزد ایشان می‌رفتیم و برای ایشان کتاب می‌خواندیم تا موقعی که شام بخورند و بعد تعجب بود که ایشان تا نصفه‌های شب نمی‌خوابیدند برای اینکه من هر شب صدای پای ایشان را می‌شنیدم که می‌آمدند پشت در اطاق هر یک از بچه‌ها می‌ایستادند که ببینند بچه‌ها در اطاق هستند یا نیستند و آن وقت می‌رفتند و می‌خوابیدند و من هر شب صدای پای ایشان را می‌شنیدم برای آنکه من در آنجا هیچ وقت بیرون نمی‌رفتم. منزل ما دور از شهر بود و من همیشه در منزل بودم. خلاصه ما رفتیم و شاهپور علیرضا مرا برد به دوربان و از آنجا سوار کشتی شدم. کشتی ما یک کشتی مسافربری، که مردم با آن مسافرت می‌کنند نبود و یک کشتی باربری و سربازبری بود. در آنجا هم کاپیتان کشتی، خوشبختانه آمد پیش من که مرد مسنی بود و خیلی خوش‌آمد گفت و گفت که کابین شما چسبیده به کابین خود من است و در آنجا زندگانی خواهید کرد و خود من مراقب شما خواهم بود. چند روزی در کشتی بودیم. البته در کشتی حال من بد می‌شود و مجبور بودم که تمام مدت در اطاقم بخوابم ولی می‌دیدم که روی عرشه کشتی چه خبر است. سرباز‌ها گاهی بازی می‌کردند، گاهی بالا می‌رفتند، گاهی طوفانی بود و هوا بد بود و یک روز سر ناهار کاپیتان کشتی به من گفت که متاسفم این حرف را می‌زنم به شما برای اینکه هیچ نمی‌خواهم از شما جدا بشوم ولی من مجبورم شما را در مومباسا در کنیا پیاده کنم چون سه تا کشتی جنگی ژاپنی پشت سر ما است و هر آن ممکن است ما را هدف قرار دهند و من این مسئولیت را نمی‌توانم قبول کنم و اینست که شما را در مومباسا پیاده می‌کنم. من به مومباسا که رسیدم فقط یک چمدان در دست داشتم که پیاده شدم و البته در آنجا به گاورنر انگلیسی خبر دادند که من می‌آیم و من رفتم در گست هوس یا اقامتگاه دولتی و از من پذیرایی کردند و در آنجا منتظر بودم که تا دوباره یک وسیله پیدا شود که مرا از مومباسا ببرد به خارطوم یا قاهره یا یک‌خورده نزدیکتر به قاهره. این انتظار به قدر ۱۵ روز طول کشید. یک روز که من در لابی هتل نشسته بودم دیدم یک جوانی از در آمد به داخل و یک کلاه کاسکت کاپیتانی داشت. من فهمیدم که کاپیتان طیاره است و اتفاقا نزدیک من نشست. من از او پرسیدم که شما کاپیتان طیاره هستید؟ شما پیلوت هستید؟ گفت بله ولی متاسفانه طیاره من طیاره بزرگی نیست و طیاره سم‌پاشی است و در آن فقط دو نفر جا می‌گیرد. حتی دو نفر هم جا نمی‌گیرد و فقط خودم با یک چمدان جا می‌گیریم و من از او التماس کردم که مرا با خودش تا هر جا که ممکن است نزدیکتر به خارطوم ببرد. کاپیتان گفت من به هیچ وجه به خارطوم نمی‌توانم بروم فقط تا جوبا می‌توانم بروم. جوبا هم یک محلی در وسط آفریقا است، آفریقای سیاه. من به او گفتم اگر بتوانی مرا ببری در هر صورت که شده من می‌آیم. کاپیتان گفت وزن شما چقدر است، گفتم وزنم ۴۵ کیلو. کاپیتان گفت که از یک طرف شما شانس آورده‌اید که من درست ۴۵ کیلو وزن را می‌توانم ببرم ولی چمدان دستی را شما نمی‌توانید بیاورید برای اینکه هواپیما سنگین می‌شود (طیاره یک طیاره ملخی و سم‌پاش بود). من قبول کردم و کیف دستی و چمدانی را که داشتم گذاشتم و خودم تنها سوار هواپیما شدم و چندین ساعت طول کشید و خیلی هم قشنگ بود. البته من در زندگیم هیچ وقت ترس نداشتم ولی بدیهی است که آن هواپیمای کوچک خیلی مطمئن نبود معهذا من نشستم و خیلی هم به من خوش گذشت برای اینکه در تمام مدت خیلی پایین می‌رفت و می‌خواست که سم‌پاشی کند. در این مدت من تمام حیواناتی که ممکن بود را زیر پایم می‌دیدم که رد می‌شوند و واقعا برای من یک مناظری را به خاطر می‌آورد که هیچ وقت از یادم نمی‌رود. هر نوع حیوان که فکر بکنید: ببر، پلنگ، گوزن، زرافه و حتی فیل‌ها از زیر پای ما رد می‌شدند. بعد به یک فرودگاه خیلی کوچکی رسیدیم و با کاپیتان به رستوران خیلی کوچکی رفتیم که آن هم متعلق به انگلیس‌ها بود و در آنجا پیاده شدیم. آنجا به شما بگویم که در وسط آفریقا است و اصلا هیچ چیز ندارد فقط یک رست هوس بود که آن هم مال انگلیس‌ها بود و من به قدر ۱۵ روز یا ۲۰ روز مجبور شدم آنجا اقامت بکنم تا وسیله دیگری پیدا کنم و خوشبختانه در این بیست روز هیچ ناراحتی حس نکردم چون اطرافیان و تمام اشخاصی که در آن میهمان‌سرا بودند که شبیه به یک هتل بود، با هم دوست شدیم. در میان اشخاصی که آنجا بودند یک جوان آلمانی بود که آرتیست بود و نقاش بود و با من مذاکره می‌کرد و خیلی دوست شدیم و او یک دوست دیگری هم داشت که من با او هم دوست شدم و مدام از شعر و نقاشی و این‌طور چیز‌ها صحبت می‌کردیم و آن‌ها که دیدند من این قدر در تلاطم هستم که برگردم به من گفت که به شما قول می‌دهم که شما را برسانم به قاهره. من گفتم به چه وسیله؟ او گفت من یک بوت یا کانو [قایق کوچک] درست می‌کنم و با آن می‌توانیم از روی نیل برویم و اضافه کرد که البته خیلی سخت است، خیلی طول می‌کشید و خطرناک است ولی اگر شما وسیله دیگر ندارید تنها وسیله همین است. من این را قبول کردم و آن‌ها رفتند که شروع به ساختن آن کانو بکنند. در این موقع بود که به من خبر دادند که یک طیاره انگلیسی می‌‌آید اینجا و می‌تواند شما را ببرد به خارطوم. من خیلی خوشحال شدم و ضمنا در تمام این مدت از طریق برادرم و ملک فاروق با انگلیس‌ها مذاکره می‌شد که مرا یک طوری به کشورم برسانند و این‌طور نبود که هیچ کس مواظب من نباشد، همیشه مراقب وضع من بودند منتهی وسیله نبود، طیاره نبود، چون جنگ بود. البته در اولین وسیله‌ای که پیدا می‌شد در نظر داشتند که مرا به مقصد برسانند، به طوری که گفتم در این موقع یک طیاره انگلیسی آمد و خلبان به من گفت که دستور دارد مرا ببرد، این بود که از آنجا رفتیم به خارطوم. به خارطوم که رسیدیم دیگر آنجا وضع خیلی فرق داشت تا اینکه مرا بردند به منزل حاکم یا گاورنر انگلیسی آنجا و دستگاه او هم مثل دستگاه یک شاه و یک دستگاه سلطنتی بود. در آنجا هم گاورنر و هم خانمش به من خیلی محبت کردند و من چند روز در آنجا توقف کردم و باز هم در انتظار وسیله دیگر بودم. در آنجا هوا خیلی خوب بود و من روز‌ها تنیس بازی می‌کردم و حالا یک مطلبی را که فراموش کردم بگویم، برایتان می‌گویم. در ژوهانسبورگ که نزد پدرم بودم تنها کاری که آنجا می‌کردم بازی تنیس بود، یعنی روزی ۶ تا ۸ ساعت تنیس بازی می‌کردم و طوری بازی تنیسم خوب شده بود که یک روز معلم به من گفت: بگذار ترا آماده شرکت در بازی‌های ویمبلدون کنم. من این را به پدرم گفتم و البته مورد تغیر قرار گرفتم و فرمودند این کارها به تو نیامده. دختر شاه که نمی‌تواند برود وارد ویمبلدون انگلیس بشود، آن هم در انگلیس. چون پدرم با انگلیس‌ها خیلی بد بود و اصلا از انگلیس‌ها ناراحت بود. خلاصه در خارطوم هم مدتی توقف داشتم به طوری که رفت و برگشت از ژوهانسبورگ تا قاهره سه ماه طول کشید.

 

 

والاحضرت سه ماه در راه بودید؟

 

بله سه ماه در راه بودم. سه ماه در آفریقا بودم. البته بعضی قسمت‌هایش خیلی خوب بود. نایروبی، مومباسا جاهای خوبی بود ولی جوبا در وسط آفریقا دیگر وسط آفریقا بود که خوفناک بود. یادم می‌آید دفعه اولی که از خواب بیدار شدم و چشمم را باز کردم، از پنجره اطاق دیدم که یک دفعه آدم‌های سیاه با چیزهای سفید و قرمز که همه تمام لخت بودند واقعا وحشتم گرفت، زیرا برای دفعه اول بود که سیاه‌ها را این‌طور می‌دیدیم و یک‌خورده هم برایم تعجب‌آور بود، ولی بعد عادت کردم و با آن‌ها دوست شدم و به قبیله آن‌ها می‌رفتم و می‌آمدم به طوری که در موزامبیک با آن‌ها خو گرفته بودم. بالاخره مدتی در خارطوم توقف کردم تا یک روز گاورنر آمد و گفت یک طیاره آمده که شما را ببرد. خیلی خوشحال شدم و رفتم که سوار طیاره بشوم، هنوز سوار طیاره نشده بودم که دیدم طیاره جلوی من آتش گرفت، نمی‌دانم چطور شد که طیاره آتش گرفت و بنزین از آن می‌ریخت و شعله می‌کشید. این بود که آمدند و به من گفتند که طیاره خراب است و شما باید برگردید و نمی‌توانید با این طیاره بروید و باید منتظر طیاره ثانوی می‌شدم. باز هم چند روزی آنجا توقف کردم و صبر کردم تا طیاره دیگر رسید و مرا به قاهره رساند. در قاهره خود ملک فاروق آمد به فرودگاه به استقبال من و مرا یک‌راست برد به کاخ عابدین و در آنجا بودم و در آن موقع خیلی آشنا و دوست پیدا کردم و به شما گفتم که خود ملک فاروق هم یک نظری به من داشت ولی البته من هیچ وقت استقبال نکردم و نظر او را همیشه رد کردم چون با ملکه فریده خیلی دوست بودم، ولی خب برادرم خیلی مایل بود که من حتما شوهر بکنم، برای اینکه می‌گفتند که نمی‌شود یک دختر جوان بی‌شوهر بماند. من هم از اشخاصی که آنجا می‌شناختم عکس و شرح زندگی بعضی را با خودم آوردم که یکی همین آقای احمد شفیق بود. یک جوان خیلی آراسته و خوبی بود و اسب‌سواریش فوق‌العاده بود و باید بگویم که در یک کارخانه قند کار می‌کرد. خلاصه بعد از مدتی که در قاهره بودم برگشتم به تهران.

 

 

با آقای شفیق در کجا آشنا شدید؟

 

در قاهره و ایشان مصری است. و اصلا ترک بودند که پدرشان نیز وزیر دربار پدر ملک فاروق بود.

 

 

در دربار فاروق با ایشان آشنا شدید؟

 

نه در جای دیگر، یک روز که با ملک فاروق برای دیدن مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم، ایشان جزء اشخاصی بود که از دست ملک فاروق جایزه گرفت و من دفعه اول ایشان را در آنجا دیدم که از ملک فاروق جایزه می‌گرفتند و بعد‌ها، خواهر ایشان در دربار رفت‌وآمد داشت و به دستور فاروق یک روز مرا به‌‌ همان کلوب که اسمش کلوب فروسیه بود دعوت کرد به چای و برادرش را هم دعوت کرده بود. اتفاقا‌‌ همان خواهر به من گفت که من مایلم و برادرم هم مایل است که به شما نزدیک بشود و خلاصه از من خواستگاری کرد، من گفتم که آنجا نمی‌توانم هیچ جوابی به آن‌ها بدهم مگر آنکه بروم به تهران و از برادرم کسب اجازه کنم و ببینم که اصلا اجازه می‌دهند که من زن یک خارجی بشوم یا نه. من البته آنجا آقای شفیق را شناختم و آشنایی پیدا کردم ولی آشنایی من خیلی سرسری و خیلی رسمی بود. بعد آمدم به تهران البته خیلی خوشحال، هم اعلیحضرت و هم من خیلی خوشحال شدیم.

 

 

چند وقت بود که اعلیحضرت را ندیده بودید؟

 

در حدود چهار ماه و نیم بود. تصور می‌کنم مسافرتم با اقامتی که در قاهره داشتم پنج تا شش ماه طول کشید.

 

 

این‌ها در سال ۱۹۴۲ و یا ۱۹۴۳ بود؟

 

بله سال ۴۲ بود. یک سال بعد پدرم فوت کرد و از آن موقع بود که برادرم به من فشار می‌آورد که باید عروسی کنی. ولی در آن وقت‌ها یک قضیه دیگری هم بود که در کتابم هم نوشته‌ام که من از یک جوانی که‌‌ همان هوشنگ تیمورتاش بود که همیشه از اول نامزد من بود بیشتر خوشم می‌آمد و میل داشتم که زن او بشوم ولی اعلیحضرت برادرم به هیچ وجه مایل نبودند و به این مناسبت همیشه پافشاری می‌کردند که من حتما عروسی کنم. این بود که من صورت تمام اشخاصی را که در نظر داشتم جلویشان گذاشتم با مشخصات آن‌ها و گفتم که این‌ها هستند. ایشان فرمودند این آدم به نظر من بهتر است.

 

 

ممکن است بفرمایید که در این لیست نام چه اشخاصی بود؟

 

چند نفر پرنس بود و آقای شفیق بود و همین و شخص دیگری نبود. آن وقت اعلیحضرت فرمودند که این آدم به نظرم از همه بهتر است، چون آدمی است که خودش روی پای خودش ایستاده است. پرنس هم نیست و لازم نیست که شما بروید به قاهره، او می‌تواند بیاید اینجا که از من هم دور نباشی. خلاصه عروسی ما انجام یافت.

 

 

چرا اعلیحضرت با عروسی شما با تیمورتاش مخالفت می‌کردند؟

 

این را نمی‌دانم.

 

 

آیا روی حساب پدر ایشان بود؟

 

شاید روی حساب اینکه آن‌ها ممکن نیست که مثلا با ما خوب باشند و می‌ترسیدند که مثلا مرا اذیت کنند.

 

 

آیا بعد از مرگ تیمورتاش هم چنین فکر می‌کردند؟

 

مضحک اینکه مهرپور هم در آن موقع‌ها بود و از مهرپور ناراحتی نداشتند. از‌‌ همان جوانی که با هم دوست بودند و حتی قبول کرده بودند که من زن مهرپور بشوم و اگر مهرپور نمرده بود، ممکن بود که من زن مهرپور بشوم ولی از نظر من مشکل بود زیرا در نظرم هوشنگ بود و مهرپور هیچ وقت مورد نظرم نبود.

 

 

مهرپور چطور فوت کرد؟

 

در یک تصادف ماشین مرد. چون چشمش خوب نمی‌دید، یک شب تاریک با یک فولکس واگن کوچک از شمیران می‌آمد به شهر و با یک کامیون بزرگ تصادف کرد ولی در‌‌ همان لحظه نمرد بلکه در مریضخانه بود، حتی حالش خوب شد و همه هم خیلی خوشحال بودیم که خوب شده، من به دیدنش می‌رفتم. حتی اعلیحضرت هم در بیمارستان به دیدنش رفتند و به ما خبر دادند که امشب بر می‌گردد به خانه ولی متاسفانه فردا صبح گفتند که فوت کرده و لخته کوچکی از خون به قلبش زده و او را کشته است. البته همه ما خیلی ناراحت شدیم. خلاصه اعلیحضرت هیچ وقت راضی نبودند که من زن هوشنگ بشوم.

 

 

آیا والاحضرت با هوشنگ ملاقات می‌کردید؟

 

بله او را می‌دیدم و با فوزیه، در منزل مادرش می‌رفتم به دیدن او. او هم منزل خودم می‌آمد و همدیگر را می‌دیدیم ولی ملاقات‌های ما همه خیلی رسمی بود، ولی خب علاقه شدیدی بین ایشان و من پیدا شد و هر دو مایل بودیم که عروسی بکنیم به طوری که یک وقت از شدت علاقه قبول کردم که با او بروم و فرار کنم و آن شبی که قرار بود برویم من در جایی منتظر بودم که او بیاید عقب من، یعنی در پشت منزل خودم در آنجا با هم قرار داشتیم. من آنجا نشستم با چمدانی که در دستم بود خیلی نشستم و ساعت‌ها گذشت هوشنگ نیامد و صبح شد و هوشنگ نیامد عقبم، من هم برگشتم خانه و اصلا نفهمیدم در آن موقع که چه شده است. بعد‌ها فهمیدم که همین پرون رفته پیش هوشنگ و یک پیامی از طرف اعلیحضرت برده و به او داده است و گفته است که من می‌دانم شما همدیگر را خیلی دوست دارید ولی عشق پایدار نیست و می‌دانم که خواهرم بدون من نمی‌تواند زندگی کند و اگر شما با هم عروسی کنید من مجبور خواهم بود او را از فامیل اخراج کنم، در این صورت شما باعث بدبختی خواهر من شده‌اید. پس از این مطالب، هوشنگ از همانجا به عوض اینکه بیاید به عقب من، رفت به خراسان و در مشهد فورا هم عروسی کرد و این مسافرت که من رفتم بعد از این قضایا بود و وقتی که من برگشتم او عروسی کرده بود و فورا هم عروسی کرده بود.

 

 

آن وقت کجا می‌خواستید بروید، آیا نقشه‌ای داشتید که به یک شهری بروید؟

 

می‌خواستم برویم دیگر، برویم به خارج، یا یک شهر دیگر، یا برویم به جنگل.

 

 

والاحضرت بفرمایند که وقتی تشریف بردید به ژوهانسبورگ نزد اعلیحضرت رضاشاه، آنجا محیط چطور بود، منظورم محیط خانوادگی است؟

 

محیط خانوادگی بود. تمام بچه‌ها آنجا بودند. در آن موقع دیگر خواهرم نبود، یعنی خواهرم و زن دوم پدرم که مادر پنج بچه بود آنجا نبودند.

 

 

منظور شما ملکه عصمت است؟

 

به ایشان که ملکه عصمت نمی‌گفتند، والاحضرت عصمت و چند نفر از بچه‌های دیگر و خواهرم آمده بودند به تهران و در آنجا من بودم و بچه‌های دیگر: شاهپور علیرضا، شاهپور احمدرضا، شاهپور غلامرضا و شاهپور محمودرضا بودند ولی حمیدرضا نبود، چون حمیدرضا بچه بود با مادرش آمده بود به تهران و والاحضرت فاطمه هم آمده بود تهران ولی چهار پسر بزرگ با پدرم آنجا مانده بودند و یک محیط خیلی خانوادگی بود ولی‌‌ همان دیسیپلین و همان ملاحظه‌ای که ما از پدرم داشتیم در موقعی که ایشان شاه بود،‌‌ همان ملاحظه را در آنجا هم داشتیم و می‌ترسیدیم. خوب به یادم می‌آید که ایشان خیلی غیرتی بود و من هر وقت که تنیس بازی می‌کردم معمولا شورت می‌پوشیدم و با شورت تنیس بازی می‌کردم و همیشه ملاحظه این را می‌کردم که مبادا پدرم مرا ببیند که با شورت هستم و خوشش نیاید. این بود که همیشه زمین تنیس خیلی دور از منزل بود و سعی می‌کردم که یک طوری باشد که پدرم مرا نبیند. یا اینکه هر وقت می‌خواستم از خانه بروم بیرون اجازه می‌گرفتم و من دو یا سه دفعه موفق شدم که پدرم را با خودم ببرم به شهر ژوهانسبورگ برای صرف ناهار. یادم می‌آید که یک دفعه ایشان را با التماس زیاد بردم و گفتم که من از شما با خودم عکسی ندارم و می‌خواهم که عکس داشته باشم، با هم رفتیم به عکاسی و آن چند تا عکسی است که الان هم دارم و در آن روز گرفتیم و خیلی خوشحالم که این یادگار برایم مانده است.

 

 

اعلیحضرت رضاشاه اوقاتشان را آنجا چگونه می‌گذراندند؟

 

بیشتر اوقات پای رادیو بودند. تلویزیون هم آن وقت نبود. تمام مدت اخبار جنگ بود و نامه هم مرتب با برادرم رد و بدل می‌شد.

 

 

آیا ایشان در باغ بزرگی بودند؟

 

بله یک باغ بزرگ بود، نمی‌شود گفت که منزل محقری بود و متوسط بود ولی باغش خیلی خوب بود. آن منزل در زمان برادرم تبدیل شد به یک موزه و لابد حالا دیگر از بین رفته. البته نتوانسته‌اند بسوزاندش برای اینکه متعلق به خارجی‌ها بود ولی فکر می‌کنم که لابد از بین رفته.

 

 

اعلیحضرت در آنجا هیچ معاشرتی داشتند؟

 

هیچ، هیچ فقط با اعضای خانواده.

 

 

راجع به گذشته هیچ صحبتی فرمودند؟

 

بله همه‌اش راجع به اعلیحضرت صحبت می‌کردند و تعجب است که بیشتر اوقات، آن مرد به آن قدرت، نشد که حرف اعلیحضرت زده شود یا به خصوص حرف شهناز گفته شود و ایشان اشک نریزند و مخصوصا شهناز را خیلی دوست داشتند که نوه‌ ایشان بود که عکس او هم همیشه پهلوی تخت ایشان بود. مونس ایشان دو گربه بود، یکی «آقا پیشی» و یکی هم «اهلی» و این گربه‌ها را خیلی دوست داشتند و به این گربه‌ها خیلی مأنوس بودند.

 

 

شما در ایران هیچ وقت دیده بودید که ایشان گریه کنند؟

 

بله، بله من گفتم که هر وقت می‌رفتم نزد ایشان و من گریه می‌کردم ایشان هم گریه می‌کردند. قلب ایشان واقعا خیلی رئوف بود و خیلی رئوف بودند. آنچه در فامیل بودند به کلی متفاوت بود با آن مردی که در خارج خانواده بودند و به کلی دو آدم متفاوت بودند.

 

 

راجع به جنگ و اینکه چطور شد که انگلیس‌ها ایران را اشغال کردند چیزی نمی‌فرمودند؟

 

به شما گفتم که ایشان همیشه یقین داشتند که به ایشان خیانت شده. البته می‌گفتند که انگلیس‌ها هیچ وقت ممکن نبود قبول کنند که من بمانم برای اینکه می‌دانستند که من پاپت و عروسک و نوکر آن‌ها نمی‌شوم و یک کله شقی‌هایی داشتم که ممکن نبود آن‌ها بتوانند با من راه بیایند و تنها وسیله آن‌ها این بود که مرا از بین ببرند. به هر صورت فرمودند که به من خیانت شد، زیرا ممکن بود که من یک راهی و یا یک محلی پیدا کنم که بتوانم حتی با متفقین کنار بیایم و سلطنتم از دست نرود.

 

 

مقصود ایشان آنجایی بود که منصور‌‌ همان‌طور که فرمودید مطالب را به ایشان نگفته بود؟

 

بله، منصور و وزیر خارجه وقت که اعلامیه اولتیماتوم خارجی‌ها را به ایشان نداده بودند.

 

 

اعلیحضرت اصلا اطلاع داشتند؟

 

نه، و یک‌دفعه متوجه شدند که ایران اشغال شده است.

 

 

هیچ وقت حدس زدند که چرا منصور این کار را کرده بود؟

 

برای اینکه خیانت بود.

 

 

آیا اعلیحضرت فکر می‌کردند که اگر این اولتیماتوم را خود ایشان دیده بودند شاید یک تصمیمی می‌گرفتند؟

 

بله، فکر می‌کردند شاید یک طوری کنار بیایند و مذاکره بکنند و خلاصه اینکه وضعیت این‌طور نشود که مجبور بشوند در آن موقع استعفا بدهند و فرار بکنند و بروند. به شما گفتم پدرم وقتی از تهران خارج شدند، خودشان تنها در یک ماشین نشسته بودند با شوفر و در وسط تهران هم ماشین خراب شده بود و مجبور شدند یک تاکسی گرفتند تک و تنها و با تاکسی حرکت کرد، یک شاه با آن قدرت.

 

 

این خیلی از نظر تاریخ جالب است که اعلیحضرت تنها حرکت کنند و هیچ اسکورتی هم نداشته باشند و در راه ماشین خراب بشود و ایشان یک تاکسی بگیرند.

 

بله با تاکسی قسمتی از راه را رفتند.

 

 

آیا آن شوفر تاکسی چه حس کرده و چه حرفی زده بود؟

 

نمی‌دانم که پدرم را شناخته و یا نشناخته بود.

 

 

بعد که تشریف آوردید به تهران، در این غیبت سه یا چهار ماهی که داشتید در جنوب آفریقا، اوضاع و احوال هیچ تغییری کرده بود؟

 

هیچ تغییری نکرده بود و اوضاع و احوال ایران همان‌طور بود و هر روز بد‌تر می‌شد تا زمان بعد از مصدق. واقعا دوران طلایی ایران ۱۶ سال بیشتر طول نکشید یعنی از بعد از زمان مصدق تا سال ۱۹۷۸.

 

 

در آن هفت یا هشت سال خیلی تغییر کرده بود؟

 

هفت، هشت سال بیشتر بود، ۱۶ سال بود.

 

 

نه، عرض من این بود که در این فاصله بین اشغال ایران تا آمدن مصدق، تروریست‌ها چندین نفر را در ایران کشتند.

 

بله تروریست خیلی زیاد بود.

 

 

مثلا احمد دهقان را کشتند.

 

آن‌ها اخوان‌المسلمین بودند.

 

 

هژیر را هم کشتند.

 

هژیر را هم همین اخوان‌المسلمین ترور کردند و توده‌ای‌ها و شاید توده‌ای‌ها.

 

 

آن روزی که به اعلیحضرت در دانشگاه سوءقصد شد؟

 

آن توده‌ای بود.

 

 

در آن موقع در تهران تشریف داشتید؟

 

بله من تهران بودم.

 

 

کی آن خبر را شنیدید؟

 

وقتی که بعدازظهر رفتم که بروم نزد ایشان، شوفر ایشان آمد نزد من و گفت که ناراحت نباشید، دیدم که رنگش پریده. گفتم چطور شده؟ گفت فقط شما ناراحت نباشید یک چیزی را می‌خواهم بگویم: اعلیحضرت تیر خوردند الان هم در مریضخانه هستند و هیچ ناراحت نباشید حالشان هم خیلی خوب است. من البته با سرعت سرسام‌آور رفتم به مریضخانه و خودم ماشین می‌راندم و رفتم در مریضخانه شماره ۱ خیابان پهلوی، آنجا دیدم که برادرم روی تختخواب افتاده و تمام صورتشان پر از خون است. من به محض اینکه وارد اطاق شدم بیهوش شدم و از حال رفتم و محبت برادر من تا آنجا بود که به دکتر‌ها دستور داد که مرا ول کنید و اول بروید سراغ خواهرم و ایشان را به حال بیاورید و بعد بیایید پیش من و آن‌ها هم همین‌طور کردند، آمدند و به من دوا دادند و من به هوش آمدم و بعد شروع کردند که لب برادرم را بدوزند و شروع به معالجه ایشان کردند. البته چیز خیلی مهمی نبود و خوشبختانه با پنج تیری که به ایشان خورده بود حالشان خیلی وخیم نبود. یک تیر به شانه خورده بود و یکی به لب چپ که از بالای لب آمده بود بیرون که حتی به داخل فک هم نرفته بود و سه تا تیر دیگر یکی به کلاه خورده بود که اصلا معلوم نبود چطور خورده و از جلوی پیشانی و از آن طرف کلاه بیرون آمده و به سر ایشان نخورده است. برای اینکه گلوله از این طرف کلاه داخل شده و از آن طرف کلاه آمده بیرون و گلوله ششمی هم که اصلا در نرفته بود ولی هر پنج گلوله دیگر به ایشان اصابت کرده بود.

 

 

سوءقصد کننده را که همانجا با تیر زدند.

 

همانجا متاسفانه سوءقصد کننده را سرتیپ صفاری کشت و این خیلی بد شد، برای اینکه تریس (Trace) از بین رفت ولی معلوم بود و بعد‌ها هم گفتند که توده‌ای‌ها بودند.

 

 

راجع به آن سوءقصد خیلی حرف زده شد که چه شخصی در آن دست داشته ولی خود اعلیحضرت معتقد بودند که تروریست توده‌ای بوده از داخل و همچنین از رزم‌آرا هم در این جریان حرف‌هایی زده‌اند.

 

نه آقا، رزم‌آرا اصلا آن وقت نبود و وجود نداشت و قبل از موقع رزم‌آرا این حادثه اتفاق افتاد.

 

 

بعد از آن سوءقصد بود که مجلس مؤسسان تشکیل شد و راجع به آن در آن موقع در تهران سر و صدا شد.

 

خوب، مجلس مؤسسان را نمی‌خواستند برای اینکه ترمزی بود جلوی مجلس شورای ملی و بالاخره با پافشاری اعلیحضرت مجلس مؤسسان تشکیل شد و آن مجلس تشکیل شد برای اینکه مجلس سنا تشکیل بشود، آیا شما مقصود دیگری دارید؟

 

 

بله، برای‌‌ همان بود که مجلس سنا تشکیل شود.

 

بله، به شما گفتم آن وقت یک اوضاع فوق‌العاده بود. همه چیز در دست مجلس بود و مجلس هر کار که دلش می‌خواست می‌کرد و دولت‌ها را یکی بعد از دیگری می‌انداخت. البته دولتی که پنج یا شش ماه سر کار باشد اصلا وقت ندارد که کاری بکند و به این مناسبت همه چیز مملکت از هم پاشیده شده بود: وضع «اکونومی»، وضع صنعت و وضع عمومی همه از هم پاشیده شده بود و از هم در رفته بود. اصلا ثباتی نبود که کار‌ها پیشروی کند و این ثبات فقط از زمان بعد از مصدق پیدا شد. از وقتی که خود اعلیحضرت اختیارات را در مملکت به دست گرفتند و شروع کردند به یک سلسله اقدامات پیشرو.

اخبار روز سایر رسانه ها
    تیتر یک
    کارگزاری مفید