سیمین و جلال پیشنهاد دادند فرزندخواندهشان شوم/ مرگ جلال مشکوک بود؛ مگر میشود آدم با خوردن سالاد بمیرد؟
به گزارش اقتصادنیوز به نقل ایسنا، موهایش بین رنگ سفید و حنایی دودل مانده است، خطوط چین و چروک صورتش نشان میدهند که سن و سالی از او گذشته است. فن بیان خوبی دارد. تحصیلکرده زمان خودش است و دیپلم آن سالها را گرفته. میگوید زمانی که سیمین دانشور و جلال آلاحمد پیشنهاد میدهند فرزندخواندهشان شود، ۱۲ ساله بوده است.
احمد یاسمی حالا ۶۶ ساله است و سالها معلم بوده و در همان اسالم زندگی میکند و گاهی پژوهشگر یا مستندسازی که میخواهد درباره زمانی که جلال در این شهر زندگی میکرده اطلاعاتی کسب کند، سراغ او هم میرود. به همین دلیل درباره پیشنهاد جلال برای آنکه فرزندخواندهاش شود پیش از این هم در کتاب «جای پای جلال» نوشته مهدی قزلی و مستند «جلال آل احمد به روایت اسالم» ساخته حسن حبیبزاده صحبت کرده است اما این بار، در نشستی حاضر شد تا خاطراتش را برای جمعی ۴۰ نفره از دوستداران ادبیات بگوید؛ جمعی که به همت خانه شعر و ادبیات به اسالم، شهری که جلال در آن از دنیا رفت، سفر کردند.
زمانی که جلالآل احمد به اسالم رفت و آمد داشته و تصمیم میگیرد آنجا هم خانهای داشته باشد، مردم محلی کم کم با او آشنا میشوند و رفت و آمدهایی هم به خانهاش پیدا میکنند. یکی از آن آدمها احمد یاسمی بوده که آن زمان کلاس ششم بوده و درس میخوانده است. خانواده احمد اصالتا اهل تالش و دامدار بودند، پدر و پدربزرگش اهل سواد بودند و احترام خاصی برای اهل علم و ادب قائل بودند. یک روز از او میخواهند که دو ظرف شیر برای جلال ببرد که همانجا میتواند این نویسنده را از نزدیک ببیند.
وقتی احمد ششساله بوده پدرش را از دست میدهد و در زندگیاش همیشه کمبود پدر را احساس میکرده است. روزی که ظرفهای شیر را به خانه جلال در ساحل آلالان میبرد، این نویسنده از او میپرسد از دست چه چیزی نمیتوان فرار کرد و احمد جواب میدهد: «نمیشه از مرگ فرار کرد». جلال هم میگوید: «درست است اما از دست علم هم نمیتوان فرار کرد. پس بهتر است که علم را به دردسر نیندازید و اجازه ندهید علم دنبال شما بیاید. علم هر جا باشد شما را پیدا میکند اما شما کار علم را راحت کنید. هرچه دانش و علم در جامعه ما پویاتر شود، کشور ما هم پیشرفتهتر میشود و آینده این مملکت هم در دست شماست». میگوید این حرف جلال خوب در خاطرش مانده است و برای همه تکرارش میکند.
یاسمی تا آن زمان دریا را ندیده بوده چون بچهها اجازه نداشتند بدون اجازه خانواده هر جایی بروند. میگوید: «اولین باری که دریا را دیدم، ساحل آلالان در خانه جلال بود.»
احمد تعریف میکند: «آقای توکلی صاحب کارخانه چوببری اسالم که دوست صمیمی جلال بود، فردی بهنام اکبر خوشرو را به همراه یک نفر دیگر معرفی کرده بود تا هر وقت جلال کاری دارد به آنان بگوید. جلال بعد از مشورت با سیمین خانم به خوشرو میگوید پسری برای من شیر آورد که از او خوشم آمد. او را پیش من بیاور. وقتی آقای خوشرو به من گفت، اول از خانوادهام اجازه گرفتم و بعد دوباره رفتم پیش جلال و آنجا سیمین خانم را دیدم و با هم کمی صحبت کردیم. جلال به سیمین میگفت دختر شیرازی. یک روز من را دفتر مدرسه خواستند و رفتم دیدم سیمین خانم و جلال آمدهاند مدرسه تا وضعیت نمرههایم را ببینند. بعد پیشنهاد دادند با آنان به تهران بروم تا اسمم را در مدرسه آنجا بنویسند، که نه خانوادهام به من این اجازه را دادند و نه من دوست داشتم برای زندگی به تهران بروم، من آدم روستا بودم. در واقع میخواستند من فرزندخوانده آنان شوم. درس من هم خوب بود و سیمین خانم و جلال هم با دیدن نمرههایم رضایت داشت. چند ماه بعد از آنکه این پیشنهاد را به من دادند، جلال از دنیا رفت. جلال از دهه ۴۰ به اسالم رفت و آمد داشت و تا یک سال هم در مهمانسرای شهر میماند و ۹ ماه بود که خانهاش را ساخته بود و همانجا زندگی میکرد. جلال خصوصیات شخصی داشت که او را از دیگران جدا میکرد، حرفش را رُک میزد. حق را میگفت و نمیترسید. مگر کسی به جز جلال میتوانست آن حرفها را به هویدا بزند؟»
مگر آن حرفها را جلو شما به هویدا زده بود؟
«من رفته بودم پیش جلال عرض ادب کنم، چندباری به خواسته جلال خانهاش رفته بودم و چندباری هم خودم پیش او رفتم که دیدم مهندس توکلی آنجا بود، خانم ملکیان هم که خانم برادر مهندس است آنجا بود. خانم ملکیان همچنان زنده است و فکر کنم ۱۰۰ سالی داشته باشد. مهمانان جلال تازه از تهران آمده بودند. آن روز داشتند درباره پیشنهاد هویدا به جلال صحبت میکردند که مهندس توکلی به او گفت تو باید آن پیشنهاد را قبول میکردی. جلال هم یک حرف گنده بار هویدا کرد. جلال همیشه از ملت خود دفاع میکرد و خیلیها هم نمیتوانستند جواب او را بدهند.»
سالها بعد از فوت جلال، احمد ۲۲ ساله بوده که یک بار دیگر گذرش به خانه جلال میافتد و تعریف میکند: «یک روز بعد از انقلاب با دوستانم رفتیم خانه جلال. کلید خانه هنوز هم دست نظام، سرایدار جلال بود. داخل خانه تا چشم کار میکرد ظرف و ظروف و دستنوشتههای جلال بود. اما وقتی آب دریا بالا آمد، دستنوشتههای جلال را آب برد و بعد هم کلا خانه جلال زیر آب رفت.»
او درباره مرگ جلال میگوید: «من با جلال رفیق نبودم و فکر میکنم شاید مرگش مشکوک بود و نمیتوانم قبول کنم که به صورت طبیعی مرده باشد. او قبل از مرگش سالاد خورده بود. مگر میشود آدم با خوردن سالاد بمیرد؟ قبل از آن جلال سالم بود. او حتی به ملکیان سرپرست بخش نجاری کارخانه چوب وصیت کرده بود که در اسالم دفن شود اما اجازه این کار را ندادند.»
احمد حالا بازنشسته شده است و دو پسر به اسم نیما و وحید دارد و گاهی خاطرات سالهای کودکی و جوانیاش را برای کسانی که علاقهای به شنیدن دارند، بازگو میکند.
به جز احمد، پسرِ نظام، سرایدار جلال هم ادعا میکند که این نویسنده به پدرش پیشنهاد داده تا فرزندش را به عنوان فرزندخوانده دست او بسپارد تا با خود به تهران ببرند و مدرسه و دانشگاه بفرستند که نظام این پیشنهاد را قبول نمیکند.