واپسین لحظات حیات امام خمینی از زبان همسر، فرزندان و نزدیکان
به گزارش اقتصادنیوز برخی چون سیدمحمد موسوی خویینی به جنبههای عاطفی و احساسی بسنده نکرده و نکات سیاسی را هم یادآور شده اند:
1. حاج سید احمد خمینی: «ساعتهای آخر عمر ایشان من میدانستم که یکی دو ساعت دیگر، ایشان به خداوند میپیوندند. من میدانستم و دکترها ولی به هیچ کس نمیگفتم. جراتش را نداشتم. هر وقت به یاد سختیهای جسمی که درد زیاد داشتند و همهاش صبر میکردند و آخ نمیگفتند میافتم، سخت متاثر میشوم.».
2. همسر امام (خانم خدیجه ثقفی): «آن روز صبح، فهمیه جان [دکتر زهرا مصطفوی] آمد. من در رختخواب استراحت میکردم. به من گفت در اتاق، مشغول جراحی امام هستند و تلویزیون مداربسته نشان میدهد. اگر مایلید با هم برویم. من از رختخواب بلند شدم و به اتفاق به بیمارستان رفتیم. در هال بیمارستان، احمد جان و آقای هاشمی رفسنجانی نشسته بودند. ما هم نشستیم... چند دقیقه بعد، آقای هاشمی گفت: «خوب است خانمها تشریف ببرند، آقایانی در حیاط هستند که میل دارند داخل بیایند و عمل هم تمام شده است.»
من از جا بلند شدم و به منزل آمدم اما فهیمه خانم نشست و گفت: من باید باشم. من به منزل آمدم اما بسیار ناراحت بودم و مرتباً جویای حال اماممیشدم. بالاخره خبر آوردند که آقا به هوش آمدهاند. عصر به دیدن آقا رفتم. پرسیدم: «حالتان چطور است؟» نگاهی پرغم به صورت من انداختند و هیچ جوابی ندادند و چشمهایشان را بستند.
دو مرتبه صدایش زدم و گفتم: «آقا... آقا...» باز گوشه چشمی به من انداخت و نگاهی کرد. اما حرفی نمیتوانست بزند و مجدداً چشمها را روی هم نهاد. چند دقیقه بیشتر نتوانستم بمانم چون تعدادی از آقایان آمده بودند. روزهای دیگر هم هر روز رفتم اما صبح روز آخر وقتی او را دیدم، به من نگاهی کرد و گفت: «دعا کن بروم» و چشم هایش را بست و به نظرم رسید، به خواب رفت.
آن روز حالشان خیلی بد بود. من نگران شدم. ظهر به بیمارستان رفتم و به فهیمه گفتم: آقا خوببشو نیست. حال آقا روز به روز بدتر میشود. فهیمه هم گفت: بله من هم همینطور میفهمم. آن روزها همه اهل خانه، نگران امام(ره) بودند و کاری از دست هیچ کس ساخته نبود. ما تنها کارمان سر زدن به بیمارستان و سپس مشغول دعا برای آقا بودیم. در آن روز ظهر، آقا چند کلمهای صحبت کرد و بعضی مسائل را گفت. سپس نگاهی به همه انداخت و گفت: «بروید، بروید میخواهم بخوابم.»
ما همه از اتاق بیرون آمدیم اما زهرا [دختر آقای اشراقی] کناری ایستاد و آنجا ماند. آقا هم چشمها را روی هم گذارد و خوابید. غروب رفتم دیدم که نفسهای آقا به تلاطم افتاده است. دست ایشان را گرفتم. دستها یخ کرده بود. به دکتر عارفی گفتم: «مثل اینکه زحمتهای شما و دعای ما و بقیه همگی بینتیجه شده است.» دکتر هم نبض آقا را گرفت و با سرتکان دادن، مرا تصدیق کرد...»
3. یکی از نزدیکان : «آن روز خانم طاقت نیاورد و بیحرکت روی تخت افتاد. در حالی که از درد به خود میپیچید، برای تسکین درد خانم دو قرص خوابآور به ایشان دادند و خانم به خواب رفت. متاسفانه وقتی سحر از خواب بیدار شد که امام رحلت کرده بود.»
4. یکی از دختران امام: «داشتم به طرف بیمارستان میرفتم که دیدم صدای فریاد از بیمارستان بلند است؛ همین طور دویدم، دویدم، دیدم تمام آقایانی که در محوطه بیمارستان بودند، دارند میدوند. یکی میدود رو به دیوار، یکی رو به این طرف، یکی رو به آن طرف؛ به سالن رسیدم، دیدم همه دارند میدوند؛ هر کس به یک طرف میدود. من اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که چنین اتفاقی افتاده است... رفتم و به تخت رسیدم، دیدم مثل اینکه آقا خوابند. آقا خیلی لاغر شده بودند. پزشکان میگفتند: به خاطر این است که ایشان غذا نمیخورند... ولی خدا شاهد است که آن ساعت دیدم صورت آقا بزرگ شده، هیکل آقا درشت شده... و از دور صورتشان نور میتابید».
5. مرحوم اکبر هاشمی رفسنجانی: «ساعت سه بعدازظهر احمد آقا تلفنی اطلاع داد که حال امام وخیم شده و خواست با سایر رؤسای قوا سریعاً به جماران برویم... خودمان را با عجله به جماران رساندیم. لحظات آخر تنفس طبیعی بود. امام به زحمت نفس میکشیدند. فقط یک بار چشم باز کردند و بستند و این آخرین نگاه شان بود. دکترها با عجله قلب را با ماساژ و شوک برقی و باتری و ریه را با تنفس مصنوعی به کار انداختند. تا ساعت 10:20 شب، ایشان را به این صورت نگاه داشتند، ولی دیگر مغز کار نمیکرد. فقط یک بار اطلاع دادند که تنفس، طبیعی شد ولی زود این وضع تمام شد... شیون از داخل خانه و بیمارستان و سپس بیرون خانه بلند شد. حضار را دعوت به صبر کردم و برنامه را برای آنها توضیح دادم. پذیرفتند و آرام گرفتند و قرار شد به عنوان دعای توسل گریه کنند. صبر خانمهای بیت برای ما جالب بود. تا ساعت دوازده شب برای تنظیم برنامهها ماندیم. به خانه آمدم و با استفاده از قرص آرامبخش خوابیدم.»
6. محسن رفیقدوست: « من آن موقع کارهای نبودم و در بنیاد تعاون سپاه فعالیت میکردم. تقریباً هر روز ظهر، غروب یا شب به بیمارستان میرفتم. شبی که امام از دنیا رفت، من از غروب آنجا بودم. داخل اتاق امام فقط احمد آقا با پزشکان بودند که از پشت شیشه پیدا بود. ساعت تقریباً نزدیک 10 بود که احمد آقا از اتاق بیرون آمدند و گفتند: «آقایان بیایید با امام وداع کنید.» همه مسئولان و علما حضور داشتند. بیرون اتاق امام، دو اتاق آماده کرده و در حیاط فرش انداخته بودند. همین که صف تشکیل شد، داخل اتاق رفتم و شکم امام را بوسیدم. حالت عجیبی به من دست داد. فشاری در قفسه سینهام احساس کردم. از در بیمارستان شماره 2 جماران بیرون آمدم و پشت در کوچه نشستم. نیم ساعت نشد که گفتند امام از دنیا رفت.»
7. مرحوم محمدرضا مهدوی کنی: در ایام کسالت حضرت امام برای معالجه در خارج از کشور [انگلستان]بودم ولی بعد از ارتحال برای تشییع امام برگشتم. در میان راه با خبرنگارانی مواجه شدم که میخواستند به ایران بیایند. به طوری که هواپیما پر شد. این افراد حتی حاضر بودند با قیمت های کلانی بلیت بخرند. چون فکر میکردند بعد از امام، انقلاب و نظام اسلامی از هم خواهد پاشید...»
8. ایرج فاضل ، یکی از اعضای تیم پزشکی: « در ساعت سه بعدازظهر، ایست قلبی پیش آمد و قلب از کار ایستاد. با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی، قلب را دوباره به کار انداخته و لوله تنفسی گذاشتیم و از طریق دستگاه، تنفس مصنوعی دادیم... اما امام تقریباً بیهوش بودند... این کیفیت ادامه داشت تا اینکه... فشار خون که به تدریج سقوط میکرد، به پایینترین حد خود رسید...»
9. سیدمحمد موسوی خویینی: نوبت بعدازظهر جلسه بازنگری قانون اساسی بود؛ هنوز ننشسته بودم و جلسه تشکیل نشده بود که خبر رسید حال حضرت امام خوب نیست. خودم را به جماران رساندم. عصر بود و سران نظام رسیده بودند. کف حیاط کوچک بیمارستان فرشی پهن شده بود. آقایان خامنهای، هاشمی، موسوی اردبیلی، مهندس موسوی، مشکینی، کروبی، احمد آقا (و شاید دو سه نفر دیگر که الان به خاطرم نمیرسند) نشسته بودند. دکتر فاضل وضعیت بیماری امام را گزارش میداد. سرانجام دکتر فاضل گفت حضرت امام حداکثر تا هشت ساعت دیگر میهمان شما هستند. چنین به خاطرم میرسد که آقای خامنهای فرمودند وقتی امام وارد فرودگاه شدند، یک نفر به من گفت که ایشان ده سال رهبری میکنند - والله یضاعف لمن یشاء - (من چون نزدیک ایشان نبودم شاید بعضی از کلمات را به دقت نقل نکرده باشم)
اولین موضوع گفتوگو این بود که محل دفن کجا باشد؛ احمد آقا گفتند من محلی را نزدیک قم در نظر گرفتهام و درباره آن توضیح دادند. حاضران آن محل را مناسب ندانستند. یک نفر زمین قلعهمرغی را پیشنهاد کرد (شاید مهندس موسوی). آنجا هم پذیرفته نشد. سرانجام دولت مکلف شد چند نقطه در تهران و حاشیه تهران را شناسایی و گزارش کند.
جایی که نشسته بودیم محل رفتوآمد افراد خانواده امام و نیز اعضای دفتر به داخل بیمارستان بود و افراد مختلف آمدوشد میکردند. آقایان به داخل یکی از اتاقهای جنب بیمارستان راهنمایی شدند و دور هم نشستند. پزشکان هم نومیدانه در داخل بیمارستان همچنان بر بالین امام تلاش میکردند. در این نشست، آقایان خلخالی، محمدی گیلانی، مومن و شاید طاهری خرمآبادی هم بودند، ولی احمد آقا همراه پزشکان بر بالین امام بود.
صحبت شد که بعد از امام برای رهبری چه باید کرد، پس از مقداری سکوت، آقای محمدی گیلانی به جناب آقای خامنهای گفتند چرا خود شما نباشید و دو سه جمله هم در تایید پیشنهاد خود گفتند که متاسفانه در خاطرم نمانده است. آقای خامنهای برآشفتند و به آقای محمدی گفتند خواهش میکنم دیگر این مطلب را تکرار نفرمایید. آقای مومن گفتند که حضرت امام درباره آقای منتظری فرمودهاند که رهبر نمیتوانند بشوند، ولی نفرمودهاند که عضو شورای رهبری هم نمیتوانند باشند؛ بنابراین، چه اشکالی دارد که شورای رهبری متشکل از ایشان و دو نفر دیگر که از جهت مدیریت و سیاسی صلاحیت دارند تشکیل شود؟ این پیشنهاد، اگر هم طرفداری داشت، اما اکثر حاضران با آن مخالف بودند. یک نفر هم آقای گلپایگانی را پیشنهاد کرد که به خاطرم نمیرسد چه کسی بود و چون اطمینان ندارم، بهتر است بگویم خودم این پیشنهاد را دادم! این پیشنهاد هم هیچ طرفداری نداشت. گفته شد (در خاطرم نیست چه کسی اولین بار مطرح کرد) که شورای رهبری متشکل از آقایان خامنهای و هاشمی که از جهت سیاسی و مدیریت مورد قبول همه هستند، به علاوه یک نفر از میان آقایان موسوی اردبیلی و مشکینی تشکیل شود؛ پس از گفتوگوی کوتاهی، همه این پیشنهاد را پذیرفتند.
در همین لحظات بود که یک نفر وارد شد (که احتمالا آقای میریان از خدمتکاران دفتر بود) و با بغض و گریه فریاد زد که کار تمام شد. من متوجه نشدم که آقایان حاضر که همه از رجال و شخصیتهای کشور بودند، چگونه از اتاق به بیرون ریختند و به سمت اتاق محل بستری رفتند. تنها در خاطرم مانده است که جناب آقای خامنهای داخل حیاط نشسته بودند و به تنه درختی تکیه داده بودند و با همه وجود گریه میکردند. آقای کروبی چنان آشفته شده بود و به هم ریخته بود که حالتی غیرعادی داشت و در حالی که عمامه از سرش افتاده بود، خود را میزد و گریه میکرد.
در این موقع که صدای گریه حاضران کمکم داشت به حدی بلند میشد که ممکن بود از دیوارهای حیاط بیمارستان به بیرون برسد، آقای هاشمی ایستاد و با اصرار و خواهش و گاهی با تندی، همه را به سکوت دعوت کرد و میگفت آقایان، اجازه ندهید این خبر به بیرون از این جمع برسد تا ابتدا از جهت امنیتی کشور را آماده کنیم، اگر این خبر در همین لحظه منتشر شود، ممکن است در جبههها اتفاق بدی بیفتد. بدون هیچ مبالغهای باید بگویم که آقای هاشمی را میدیدم که با درماندگی، تلاش مذبوحانهای میکرد و اولین مخالف پیشنهاد آقای هاشمی احمد آقا بود که میگفت ما نمیتوانیم چنین کاری کنیم. امام هیچ وقت از مردم چیزی را پنهان نمیکرد و ما هم نمیتوانیم خبر مربوط به امام را از مردم پنهان کنیم؛ ما همین حالا باید این خبر را به اطلاع مردم برسانیم.
ساعتی بعد که به اتفاق آقای موسوی اردبیلی بیمارستان را ترک میکردیم تا رسیدن به سر کوچه حسینیه صحبت میکردیم و ایشان درباره عضویت در شورای رهبری گفت من چنین چیزی، یا کاری یا مسئولیتی (تردید از من است) را نمیپذیرم.
10. خوشنویس و سیرتی ( پرستاران امام): بیماری امام بسیار نادر بود. ضمن این که سرطان معده هیچ علامتی ندارد و ناگهان خود را نشان میدهد.
لنفوما یک بیماری بسیار نادر است که منجر به مرگ میشود ... عدهای معتقد بودند، امام باید جراحی شود و عدهای نیز می گفتند: شیمی درمانی شود.
برخی نسبت به جراحی نا امید بودند، زیرا تومور به ریه و کبد دست اندازی کرده بود و متاستاز داده بود. بدن حالت تدافعی به خود گرفته بود. و پس از آن شرایط بد بیماری به امام امان نداد.
تصمیم به جراحی گرفته شد و در سالن بیمارستان به من گفتند: هر چیزی آخری دارد و این هم آخرش...
*منابع: کتاب هایخاطرات و دربارۀ پرستاران گفت و گوی 5 سال پیش با تسنیم، خاطره موسوی خویینی ها به نقل از کانال تلگرامی او و نیز کتاب «دلیل آفتاب» در بخش مربوط به حاج سید احمد خمینی