جاسوسی که رئیسجمهور شد!
به گزارش اقتصادنیوز متن این گزارش در ادامه میآید: زندگیِ آغازینش طنینی افسانهای درباره او دارد؛ افسانه یک تبهکارِ پس از جنگ. ماجرا از سال 1952 در لنینگراد آغاز میشود، دقیقاً 8 سال پس از محاصره لنینگراد. والدینش ماریا و ولادیمیر پوتین از محاصرهی شهر جان به در بردند. ولادیمیر پوتینِ پدر در آغاز روزهای جنگِ شوروی – آلمان در این نبرد بهشدت زخمی شده بود. اینها پدر و مادرِ رئیسجمهور آینده بودند: مرد و زنی معلول که از گرسنگی و قحطی در بستر مرگ افتاده و فرزند خویش را هم ازدستداده بودند (پسر دومی که چندین سال پیش از جنگ در همان اوان طفولیت مُرده بود). اما با معیارهایِ دورانِ پسا جنگ در شورویِ سابق، خانواده پوتین خوششانس بودند: آنها همدیگر را داشتند. نهتنها جنگ که محاصره را هم پشت سر گذاشته بودند و همینکه هنوز خانه و همسر خود را داشت اساساً یک معجزه بود.
ازآنجاکه ولادیمیر پوتین از گمنامی به شهرت و قدرت رسید و ازآنجاکه وی تمام دورانِ جوانیاش را در چنبرهی نهادهای مخفی و اسرارآمیز گذراند، توانسته است کنترل بسیار بیشتری - و حتا بیش از سایر سیاستمدارانِ جدید و قطعاً بیش از سیاستمدارانِ مدرنِ غربی - بر آن چیزی که پیرامون او میگذرد اعمال کند. او اسطورهشناسی خاص خود از یک کودکِ لنینگرادی پس از محاصره را خلق کرده است؛ مکانی سرشار از گرسنگی، فقر و بدبختی که محصول آن کودکانی خشن، گرسنه و پریشان و فلاکتزده بود.
میتوان وارد ساختمانی شد که پوتین در اندرونیِ آن دوران رشد را پیمود. تکههایی از دستگیرهی پلهها ناپدید و سایر بخشهای ساختمان هم بسیار متزلزل شده است. خانوادهی پوتین در طبقهی آخرِ ساختمانی 5 طبقه میزیستند و بالا رفتن از پلهها در تاریکیهای ظلمانی بسیار خطرناک بود. سه خانواده از یک شومینه و ظرفشویی مشترک استفاده میکردند که در راهرویی باریک جا دادهشده بود. خانوادهی پوتینِ پدر بزرگترین اتاق در این ساختمانِ مشترک را در اختیار داشتند: اتاقی در حدود 20 مترمربع یا 12 در 15 پا. با معیارهایِ آن زمان، این منزلی مجلل بود. غیرقابلباورتر از همه این بود که خانوادهی پوتینِ پدر از یک تلویزیون، تلفن و یک منزلگهِ تابستانی (منزلی کوچک در خارج از شهر) هم برخوردار بودند. پوتینِ پدر بهعنوان کارگری ماهر در کارخانه قطار – اتومبیل کار میکرد؛ ماریا [مادر] هم بهعنوان کارگری غیرماهر، کارهایی کمرشکن انجام میداد (مثل نگهبانیِ شب، باربری و کارهای نظافتی) که به او اجازه میداد تا زمان بیشتری را در کنارِ فرزندش بگذراند. بر خلافِ سایهی سنگینِ دوران فقر در شورویِ پسا جنگ اما خانوادهی پوتینِ پدر در عمل بهعنوان خانوادهای ثروتمند ظاهر شدند.
تحصیل و آموزش، بخشی از تصور و اندیشهی موفقیتِ پوتینِ جوان نبود؛ تأکید فراوانِ او بر ترسیم چهرهای تبهکار از خودش بود و در این راه از همکاریِ دوستانِ دورانِ کودکیاش هم بیبهره نبود. تاکنون حجمِ زیادی از اطلاعاتِ زندگینامهای موثق که در مورد پوتینِ فعلی در دسترس است مربوط به درگیریهای فراوانِ دوران کودکی و نوجوانیاش است.
پوتین که از سایر لاتها و تبهکارهایی که دیده بود جوانتر و سبکوزنتر بود ظاهراً کوشید تا خود را به آنها بچسباند. یکی از دوستان پوتین اینگونه میگوید:«اگر کسی به او [ولادیمیرِ جوان] توهینی میکرد یا حرفی میزد، وُلودیا بلافاصله بهسوی طرف میپرید، به او چنگ میزد، یقهاش را میگرفت، موهایش را از ته میکند، گازش میگرفت و هر کاری که میتوانست انجام میداد تا درس عبرتی شود و دیگر کسی به خود جرئت ندهد که با او چنین رفتار کند». دوستان پوتین خاطرهی مجموعهای از این دعواها را ذکر میکنند که هر سال تکرار میشد. دوستِ دیگرِ پوتین میگوید:« در کلاس هشتم بودیم که در ایستگاهِ تراموایِ شهری منتظر بودیم. تراموا رسید و متوقف شد اما مسیر آن جایی که میخواستیم برویم نبود. دو مردِ مَستِ غولپیکر از آن پیاده شده و با فردی که در جایی دیگر ایستاده بود درگیر شدند. این دو نفر به مردم توهین و بهسوی آنها حمله میکردند. "وُو کا" کیف خود را بهآرامی به من داد و ناگهان دیدم که او یکی از این مردانِ مست را درون برفهای همان دور و اطراف پرتاب کرد. نفر دوم هم فریاد زنان با گفتن اینکه «چی شده؟» و در حال مستی به دور خود میچرخید و بهسوی "وُوکا" رفت. در کسری از ثانیه او هم فهمید دنیا دست کیست چرا که نفر دوم هم کنار رفیقِ اول روی زمین ولو شده بود. همهی این اتفاقات در لحظه توقفِ تراموا رخ داد. تنها چیزی که در مورد ووکا میتوانم بگویم این است که هر آدم پَست و سفلهای که به مردم فحش میداد و آنها را میآزرد نمیتوانست از دست ووکا قِسِر فرار کند».
در سن 10 – 11 سالگی پوتینِ جوان به دنبال جایی میگشت تا بتواند مهارتهایی برای برآورده ساختنِ اشتیاقِ خود که همان مبارزه و درگیری بود بیاموزد. «بوکس» برای او بسیار دردناک بود چرا که یکبار در حین تمرین بینیاش شکست. سپس «سامبو» [Sambo ] را تجربه کرد. سامبو نوعی ورزشِ رزمیِ روسی است به معنای «دفاعِ شخصیِ بدون سلاح» که سابقه آن به دوران شوروی بازمیگشت. این ورزش ترکیبی بود از جودو، کاراته و برخی حرکات بومیِ کُشتی. سامبو با پیچیدگیای که داشت بخشی از سیرِ تحولِ پوتین از یک جوان مدرسهای به یک فرد بزرگسال کوشا و هدفمند بود. این تحول با آنچه بعدها رؤیای مهمی برای او شد پیوند یافت و آن رؤیا این بود که پوتین شنیده بود که «کِی. جی. بی» [ KGB = سیستمِ جاسوسیِ شورویِ سابق] به دنبال این بود که نیروهای جدید باید قادر به مبارزه تنبهتن باشند.
ناتالیا گِوُرکیان روزنامهنگار روس درحالیکه سعی داشت برای من عجیب بودن احساسات پوتین را توضیح دهد میگفت:« پسری را فرض کنید که در رؤیای خود میخواهد افسر کِی. جی. بی شود درحالیکه سایر همسنوسالان او میخواهند فضانورد شوند». اما من این را امری غیرمعمول نمیبینم به این دلیل که در دهه 1960 مقامهای فرهنگیِ شوروی سرمایهگذاری هنگفتی کردند تا چهرهای مهربان و فریبنده از پلیس مخفی نشان دهند. وقتی پوتین 12 ساله بود رُمانی به نام «سپر و شمشیر» در زمره پرفروشترینها درآمد. شخصیتِ اصلی آن یک افسرِ اطلاعاتیِ شوروی بود که در آلمان فعالیت میکرد. وقتی پوتین 15 ساله شد این رُمان به یکی از برنامههای بسیار محبوب تلویزیونی تبدیلشده بود. 43 سال بعد زمانی که پوتین نخستوزیر شد با 11 جاسوس روسی که از ایالاتمتحده اخراج شده بودند دیدار کرد و در حالتی از نوستالژی و یادآوری گذشته، آوازی که در این برنامه تلویزیونی اجرا شد را با یکدیگر زمزمه و اجرا کردند.
پوتین به یک زندگینامه نویس میگوید:«وقتی در کلاس نهم بودم بسیار تحت تأثیر فیلمها و کتابها بودم و اشتیاق زیادی داشتم که برای کِی. جی. بی کار کنم. هیچچیز خاصی دراینباره وجود ندارد». این ادعا، پرسشهایی را برمیانگیزد: آیا برای این شورِ فراوان و استوارِ پوتین توضیح دیگری هم هست؟ به نظر میرسد که باشد و پوتین آن را در یک نگاه ساده پنهان کرده است همانگونه که جاسوسان حرفهای چنین میکنند.
همه ما میخواهیم فرزندانمان بزرگ شوند و نسخه موفقیتآمیزتری از خودِ ما باشند. ولادیمیر پوتین زاده شد تا جاسوس شوروی باشد. طی جنگ جهانی دوم، پوتینِ پدر در زمره نیروهایی بود که برای NKVD ( پلیس مخفیِ شورویِ آن زمان) کار میکرد. افسانهی شهامت پدرش که از خطوط پشتِ آلمانها گریخت و پوتینِ جوان هم با همین روحیه بزرگ شد احتمالاً همچون سایر ماجراهایِ مربوط به بقای معجزهآسا و شجاعتِ توأمانِ پدرش درست باشد.
روشن نیست که آیا پوتینِ پدر پیش از جنگ برای پلیس مخفی کار میکرد یا پس از جنگ برای NKVD کار میکرد و به این کار هم ادامه داد. این محتمل است که پوتینِ پدر همچنان بخشی از بهاصطلاح نیروی ذخیرهی فعال باقی ماند – گروهی بسیار بزرگ از مأموران مخفیِ پلیس که مشاغل منظمی داشتند درعینحالی که هم به KGB اطلاعات میدادند و هم از آن حقوق دریافت میکردند. شاید این بتواند توضیح دهد که چرا پوتینها زندگی نسبتاً خوبی داشتند: منزلگهی کوچک، یک دستگاه تلویزیون و بهویژه یک تلفن.
به پیشنهاد یکی از گزینشگرانِ «کی. جی. بی» پوتین به دانشگاه رفت و این را بهعنوان راز پیشِ خود نگهداشته است. او تحصیل را ادامه داد و در اوقات فراغت نیز به آموزش جودو میپرداخت (مربی و همتیمیهایش برای هنرهای رزمیِ المپیک در رشته سامبو آموزشدیده بودند) و با ماشین گشتی هم به بیرون میزد. بهاحتمالزیاد پوتین تنها دانشآموز در دانشگاه لنینگراد بود که ماشین داشت. در اوایل دهه 70 داشتن ماشین در شوروی امری نادر بود. قیمت آن بهاندازه قیمت آن منزلگهِ تابستانیشان بود. خانوادهی پوتینِ پدر این ماشین - که مدلی قدیمی با دو در بود و موتور آن هم مثل موتورسیکلت بود – را در یک بختآزمایی [لاتاری] بُرده بود و بهجای اینکه پول را از این بختآزمایی بگیرد، ماشین خرید؛ پولی که میتوانست آنها را از آن آپارتمانِ مشترک به خانهای جدیدتر و مجزا ببرد. این ماشین به پوتینِ پسر رسید. اینکه آنها این هدیه گرانقیمت را به پسر دادند و پسر هم آن را قبول کرد نشان از روابط بسیار عاشقانه و دوستداشتنی پوتینها با فرزندشان و شاید ثروتِ بادآوردهشان دارد. دلیل هر چه باشد اما روابط پوتین با پول – که در ظرف اجتماعیِ خود بسیار ولخرج و خودخواه بود – ظاهراً در طی سالهای دانشگاه شکلگرفته بود.
بلافاصله پس از دانشگاه، پوتینِ جوان با پیوستن به کِی. جی. بی آرزوی خود را عملی ساخت و به نظر میرسد در این مسیر هم پنهانکاری در پیش نگرفت. وی این را به «سرگئی رولدوگین» - سِلو نواز – میگوید که بهمحض دیدارشان، این دو نفر تبدیل به بهترین دوستان برای هم شدند. رولدوگین که با گروه ارکستر خود به خارج سفر کرده و مربیانِ کِی. جی. بی را هم دیده است میگوید پوتین همیشه بسیار باهوش و کنجکاو بود. او به زندگینامه نویسِ رسمیِ پوتین میگوید:«یکبار سعی کردم ولادیمیر را وادارم تا از برنامهها و کارها و عملیاتش بگوید اما موفق نشدم. یکبار دیگر به او گفتم من یک سلو نواز هستم و این بدین معنی است که سلو مینوازم. هرگز جراح نبودم. کارت چیست؟ منظورم این است که میدانم یک افسر اطلاعاتی هستی اما این به چه معناست؟ تو که هستی؟ چهکاری میتوانی انجام دهی؟ و پوتین در جوابم گفت: "من کارشناس روابط انسانها هستم". این پایانِ صحبتِ ما بود. او واقعاً فکر میکرد که چیزهایی درباره مردم میداند...».
توصیفِ پوتین از ماجراهای عشقیاش هم چهره او را بهعنوان فردی که قادر به برقراری ارتباط مناسب با جنس مخالف نیست ترسیم میکند. پیش از دیدار با همسر آیندهاش، پوتین با زنی دیگر ارتباط داشت اما در دقیقه نود وی را رها کرد. پوتین درحالیکه توضیحی دراینباره نداد و آن را «هیچ» توصیف کرد به زندگینامه نویسِ خود گفت:« این بههرحال اتفاق افتاد. واقعاً سخت بود». وی نه از موضوع زنی که در نهایت با او ازدواج کرد سخنی بر زبان آورد و نه به نظر میرسد در بیان احساساتش با او در دوران نامزدی موفق بوده است. آنها بیش از 3 سال با یکدیگر دوست بودند؛ دورهای بس طولانی که با معیارهای روسیه یا شوروی آن هم در سنینی تقریباً بالا امری استثنایی مینمود: پوتین وقتی 31 ساله بود ازدواج کرد. خانم پوتین هم با گفتن اینکه در اولین نگاه «عشق» پیدا شد واقعاً رکورد زد، در اولین نگاه پوتین جامهای فقیرانه بر تن داشت و چندان جذاب نبود. وی هرگز آشکارا سخنی از عشق خود به همسرش بر زبان نیاورده است. توصیف همسرِ پوتین از روزهای آشنایی حاکی از شکست عمیقِ ولادیمیرِ جوان در درک طرف مقابل بوده است.
این روایت همسرِ پوتین از دیدار با مردی است که قرار بود رئیسجمهور آینده شود:« یک روز عصر در آپارتمان ولادیمیرِ جوان نشسته بودیم که او گفت: "دوستِ کوچولو،الآن میفهمی که من مثل چی هستم. من اساساً یک آدم راحتی نیستم". و بعد خود را اینگونه توصیف کرد: وِرّاج نیستم، میتوانم خیلی تندوتیز باشم، میتوانم احساسات را جریحهدار سازم و از اینجور چیزها، آدم درستوحسابی هم نیستم که زندگیات را با او بگذرانی. همینجور ادامه داد. "در بازهای سه سال و نیمه احتمالاً تصمیم گرفتهای". میدانستم که نزدیک بود از هم جدا شویم. بنابراین به ولادیمیرِ جوان گفتم:"خب، بله، من تصمیمم را گرفتهام". و ولادیمیر با تردیدی در صدایش گفت : " واقعاً؟". اینزمانی بود که فهمیدم قطعاً از هم جدا میشویم. پوتینِ جوان گفت:" در آن صورت من دوستت دارم و پیشنهاد میکنم در فلان و بهمان روز با هم ازدواج کنیم". و این کاملاً غیرمنتظره بود». سه ماه بعد آنها با هم ازدواج کردند. «لودمیلا» برای آغازِ زندگی با پوتینِ جوان در دو اتاقی که با والدینش شریک بود به لنینگراد رفت.
از میانه تا اواخر دهه 70 یعنی زمانی که پوتین به کی. جی. بی پیوست، این سازمان همچون تمام سازمانهای دوران شوروی از تَوَرُمی وحشتناک در رنج بود. تعداد زیاد دفاتر و مدیریتهای فراوانِ آن کوهی از اطلاعات را تولید میکرد که هدف، کاربرد یا معنای مشخصی نداشت. ارتشی از مردان و تعدادی زن زندگی خود را وقف جمعآوری تکههای روزنامه، پیاده کردنِ متنِ تمامِ مکالماتِ تلفنی، گزارشهای مربوط به افرادی که تعقیب شدند و چرندیاتِ بیاهمیتی که یاد گرفتند میکردند.
ایدئولوژیِ داخلیِ کِی. جی. بی – همچون هر سازمانِ دیگرِ پلیس – بر مفهومی روشن از «دشمن» استوار است. اما پوتین نهتنها در دورانِ پسا استالین بلکه طی یکی از معدود برهههای صلح در تاریخ شوروی وارد این سازمان شد. تنها دشمنانِ فعال، مخالفان داخلی بودند؛ گروهی از افراد شجاع که بخش عظیمی از نیروی KGB را به خود اختصاص داده بودند. پوتین ادعا میکرد که هیچ نقشی در فعالیت علیهِ مخالفان نداشته است اما در مصاحبههای خود نشان داده که آشناییِ کاملی با روشهای سازماندهی علیه مخالفان دارد، احتمالاً به این دلیل که وی عضوی از گروهی بود که علیه مخالفان به نبرد برمیخاست. این را یکی از یارانِ پوتین در خاطرات خود ادعا کرده است.
انفکاک او در سال 1984 رخ داد زمانی که به مدرسه جاسوسی در مسکو رفت. وقتی از وقوع یک فاجعه غیرمنتظره ممانعت کرد فهمید که پسازآن به کاری در آلمان گمارده خواهد شد اما از اینکه مقصد او «درسدن» تعیین شد بسیار ناامید شد. در سن 33 سالگی، پوتین همراه با همسرش لودمیلا که باردار بود و دختر یکسالهشان – ماریا – به مأموریتی دور در سرزمینی دور سفر کرد. این کاری بود که وی برای آن تلاش کرده بود و 20 سال انتظار آن را میکشید و شاید حتا دیگر هم مخفی نباشد.
به خانواده پوتین – همچون 5 خانواده دیگر – در یک بلوک ساختمانی، واحدی بزرگ اما دنیایی کوچک و راکد داده شد: این مأمورِ مخفیِ پلیس در جایی زندگی میکرد که با محل کارش 5 دقیقه فاصله داشت و فرزندانش را به مهدکودکی در همان نزدیکی فرستاد. کار آنها جمعآوری اطلاعات درباره «دشمن» بود که منظور از دشمن همان غرب یعنی آلمان غربی و بهویژه پایگاههای نظامی ایالاتمتحده در غربِ آلمان بود؛ پایگاههایی که از درسدن قابلدسترستر از لنینگراد بود. فعالیت پوتین و همکارانش عمدتاً به جمعآوری تکههای مطبوعات تنزل یافت و در مقابل به افزایشِ کوهی از اطلاعاتِ بیارزشی که از سوی کی. جی . بی تولید میشد افزود.
خانوادهی پوتینِ جوان دومین دختر خود به نام «اِکاترینا» را به دنیا آوردند. پوتین نوشیدنیهای الکلی مینوشید و چاق شده بود. ورزش را متوقف یا بهطورکلی رها کرد و بیش از 20 کیلو اضافهوزن آورد که اندام باریک او را بر هم زد. از هر جنبهای او بهشدت افسرده شده بود. همسرش که روزهای آغازینِ آشناییشان را لذتبخش و خوشآهنگ توصیف کرده بود پس از حضور پوتین در مدرسه جاسوسی دیگر زبان در کام گرفت و سخنی بر زبان نیاورد. لودمیلا میگفت همسرش هرگز درباره کارش با او صحبت نکرده است.
دیگر چیز زیادی برای گفتن نمانده بود. کاری که پوتین روزگاری به آن علاقه داشت – و در راستای جذب مأموران مخفیِ آینده تلاش میکرد – نهتنها تبدیل به کاری کسالت آورد بلکه بیهوده شد. او و دو همکارش از واحد اطلاعات خارجی، دانش آموزان خارجی که در دانشگاهِ تکنولوژیِ درسدن ثبتنام میکردند را دنبال و شناسایی میکردند و ماهها میکوشیدند تا اعتماد آنها را به دست آورند اما بودجه کافی نداشتند تا آنها را به کار برای خودشان وادارند.
هنوز این غربِ آلمان بود – که برای فردی مثل پوتین بسیار نزدیک اما درعینحال بسیار دور از دسترس بود (برخی دیگر از شهروندان شوروی که به آلمان رفته بودند حق داشتند به برلین غربی بروند) – که مردم آن چیزهایی داشتند که برای پوتین بسیار ارزش داشت و وی مشتاق آن بود. او آرزوهای خود را تنها برای معدود غربیانی که با آنها در تماس بود فاش کرد از جمله اعضای گروهِ رادیکالِ دستهی ارتش سرخ (Red Army Faction یا RAF ) که برخی از دستورات خود را از کی. جی . بی میگرفتند و گاهگاهی برای جلسات آموزشی به درسدن میآمدند. یکی از اعضای سابق «راف» برای من از پوتین میگوید:«همیشه میخواست همهچیز را در اختیار داشته باشد. او خواستهها و آرزوهایی که از غرب داشت را به چندین نفر گفت». این منبع ادعا میکند که شخصاً یک ماهواره بزرگ، یک رادیویِ پیشرفتهی موج کوتاه و برخی تجهیزات الکترونیکیِ خاص برای ماشین پوتین را خریده است؛ او قبلی را خرید و دومی را از یکی از چندین ماشینی که RAF برای اهداف خود خرید کِش رفته بود.
درست زمانی که خانواده پوتین، شوروی را ترک کرد این کشور تغییرات اساسی و سرنوشت سازی را از سر گذراند. میخاییل گورباچف در مارس 1985 به قدرت رسید. دو سال بعد، وی تمام مخالفان و معارضان دولت شوروی را از زندان آزاد کرد و بهتدریج کنترل خود بر کشورهایِ بلوک شوروی را از دست داد. طی چند سال بعد، شکاف عمیقی میان حزب و KGB پدید آمد که با کودتایی ناکام در اوت 1991 به اوج خود رسید.
نظارهی این تغییرات از راه دور – که وی البته در محاصره سایر مأموران مخفی پلیس بود – باعث شد که پوتین به احساس خشمی ناامیدانه و دست از همهجا کوتاه دچار شود. در آلمان شرقی - مثلِ خودِ شوروی – مردم برای اعتراض به خیابانها آمده بودند و آنچه تصور آن غیرممکن مینمود داشت بهسرعت به واقعیت تبدیل میشد: هر دو آلمان در شُرُفِ اتحادِ دوباره بودند؛ سرزمینی که پوتین برای حفاظت از آن بدان جا گسیلشده بود بهزودی به دشمن واگذار میشد. هر آن چیزی که وی برای آن تقلا کرده بود اکنون در چنبره تردید و نیستی قرارگرفته بود، هر آنچه وی بدانها اعتقاد یافته بود در معرض سخره و نیستی قرارگرفته بود. این توهینی بود که مردِ جوانِ چابک را برانگیخت بهگونهای که پوتین باید با توهینکنندهی آن به مبارزه برمیخاست تا خشمش فروکش کند. پوتینِ میانسال و بدقواره، خاموش و بیاختیار ماند درحالیکه رؤیاها و امیدهایش برای آینده یکی پس از دیگری نقش بر آب میشد.
در 7 اکتبر 1989 – سی و هفتمین سالروز تولد ولادیمیر پوتین – آلمان شرقی چهلمین سالروز خود را جشن گرفت و اعتراضها در برلین آغاز شد. یک ماه بعد، دیوار برلین فروریخت اما تظاهرات در آلمان شرقی تا زمان اولین انتخابات آزاد در ماه مارس ادامه یافت. حتا پیش از آنکه تظاهرکنندگان، عواملِ وزارتِ امنیتِ دولت را از ساختمانهایشان بیرون کنند آلمان شرقی خود شروع به فرایندِ پاکسازی دردناک، تنبیهی و فرسایشیِ این نیروهای امنیتی از جامعه خویش کرده بود. تمام همسایگان و همنشینان پوتین نهتنها کار خود را از دست دادند بلکه از کار کردن در حوزههای اجراییِ قانونی، مشاغل دولتی و یا تدریس هم بازداشته شدند.
پوتین به همراه خانوادهاش به لنینگراد بازگشت. آنها با خود یک لباسشویی قدیمی را به همراه آوردند که از سوی یکی از همسایگان قدیمیشان به آنها دادهشده بود و مبلغی پول به دلار که کفاف خرید بهترین مدل ماشین دوران شوروی را به آنها میداد. این تمام آن چیزی بود که آنها در مدت 4 سال و نیم خارج نشینی – و شغلِ جاسوسیِ نافرجامِ پوتین - با خود آورده بودند. هر چهار تای آنها باید به اتاقهای کوچکتری بازمیگشتند که از خانه قدیمیتر پوتین هم کوچکتر بود.
در سالهای بعد، پوتین هر آنچه در توان داشت انجام داد تا زندگی موردعلاقهای را که مدنظر داشت بار دیگر تشکیل دهد: دنیایِ بستهی اتحاد شوروی و مهمتر از آن کی. جی. بی. نهتنها وی چند سال پس از بازگشت از آلمان شرقی توانست رئیس دولت روسیه شود بلکه موفق شد کشورش را دگرگون سازد،اصلاحات دموکراتیک را از نفس بیندازد و درنهایت رژیمِ سراسر اقتدارگرایِ فاسد و ناکارآمدی بهجای تصویرِ بازمانده از شورویِ سابق تأسیس کند.
درحالیکه امیال سیاسی او ریشه در «کی. جی. بی» دارد اما منش شخصی او ریشه در اندرونیِ خانه سن پیترزبورگ دارد، جایی که او شوخطبعی و ظرافتهای اجتماعیِ یک تبهکارِ خیابانی را میآموخت. او گام اول در افزایش محبوبیت خود را در سال 1999 برداشت یعنی زمانی که متعهد شد تروریستهای چچنی را شکار کند. از آن زمان به بعد وی لفاظی گری هایی مبتنی بر وحشیگریِ وطنی را بکار گرفته است درحالیکه به نظر میرسد بسیاری از روسها بهقدر کافی از این روشها آگاهاند. آنچه قبلاً قاطعیت و صراحتِ مردانه به نظر میرسید اما اکنون بیخردانه به نظر میرسد. افسانهی تبهکاریِ پوتین همانگونه که باعث صعود او از نردبان قدرت شد به همان سرعت هم میتواند به نابودی او بینجامد.