توصیه قهرمان کتاب«خرنامه» به صاحبان قدرت!
آیا اصحاب سیاست و قدرت امروز ما، بیش از همیشه نیازمند طرخانها و طلخکهایی نیستند که بیتملق و چابلوسی، قصور و تقصیر آنان را بر پرده آفتاب بیفکنند و آنان را از فسون و فریب متملقین برهانند؟ الاغ هوشیارانه بهما میگوید: «همینکه شخصی را تقدیر و بخت به رتبه عالی رساند، از هر سمت تمجید بر او میبارد، متملقین صفاتی را که دارنده نیست، به او نسبت میدهند، شعرا قصاید در مدح او انشاد میکنند، آنها که دستشان به دامن این نودولت نمیرسد، مکتوبا در تمجید او شرح و بسطها مینویسند و آن بیچاره را در چهارموج نادانی و جهالت تختهبند میکنند و هر از جانبی به نیکبختی او حسد میورزند. آن احمق نیز ملتفت نیست که تا دیروز محل هیچ اعتنایی نبود، چگونه شد که امروز دارای این همه صفات و محاسن است؟ پس، به این دلیل، فردا که این جاه و جلال از او سلب شود، این صفات حسنه را هم که به او نسبت میدهند، از او سلب خواهد شد. معلوم شد تمجیدات نه به شخص، بل به مرتبه و مقام اوست.» (خرنامه، صص 105-6) البته، و بیتردید، این تملق/تمجید/تکریم/تعظیمخواهی، طلب اصحاب قدرت سستعنصر و بیلیاقت و بیشخصیت نیز هست که روز و روزگارِ در قدرتشان بدون تملق بهسر نمیشود.
به بیان دیگر، تملق هم نیاز تابع قدرت و هم نیاز صاحب قدرت است. الاغ داستان هم به این مهم نیک واقف است و میگوید: «در زمان سلطنت لویی پانزدهم و صدارت دوک دُ بوربُن شخصی از صدراعظم پرسید: «چرا مردمان قابل را در امور دولت دخالت نمیدهی و اشخاص بیسر و پا و مجهولالحال را مدیر ادارات دولتی میکنی؟» دوک دُ بوربُن آهی کشید، گفت: «من تو را عاقل میدانستم و حسنظنی به مشاعر تو داشتم، حالا فهمیدم که به خطا رفته بودم. مرد عزیز! من صدارت را به جهت شخص خود میکنم، نه برای دولت. خودخواهم نه دولتخواه. چون در خود آن لیاقت و استعداد را نمیبینم که از روی استحقاق به مقام منیع صدارت نایل گردم، صدارت را تنزلداده، با وضع پست خود برابر مینمایم. اشخاص بزرگ و عاقل را اگر شریک خود سازم و دخالت بدهم، کمخردی و نادانی خود من ظاهر میشود. پس، اشخاص پست ناقابل را بر سر کارها میگذارم تا خود بر آنها تفوق داشته باشم.» (خرنامه، ص 161)
دو- سیاست و قدرت در ایران امروز نیز، همچون گذشته، ناخوش است، و از نارسیسم توأم با مازوخیسم و سادمازوخیسم رنج میبرد. حال جامعه و مردمان نیزچندان مساعد نیست و کماکان بسیاری اسیر عقده حقارت و خودکمبینی (یا سندرم ایمپاستر) و تخرخر (خود را به نادانی و خریت زدن و تظاهر احمقانه کردن، مضحکهکردن خود در جمعهای خصوصی، لودگی، مسخرگی و جوکگویی، و یا حتی، تخممرغ به مقعدکردن برای تخمکردن در حضور شاه قاجار) هستند. در میان این دو گروه، گروه سومی را میتوان برجسته کرد که با فسونی که جادوگر ذاتشان بهآنها آموخته، از تملق و تخرخر، هم بهمثابه تاکتیک (و تکنیک) و هم بهمثابه استراتژی بهره میبرند تا همواره ابژه میل و لذت و اراده قدرتِ حاکم باقی بمانند. شاردن، سیاح معروف فرانسوی در مورد این گروه مینویسد: شاهعباس در مجلس ضیافتی که درباریان و بزرگان حضور داشتند، به خدمتکاران خود دستور داد سرقلیانها را بهجای تنباکو از سرگین خشک اسب پر ساخته و به دست هر کدام قلیانی بدهند. پس از آنکه درباریان مشغول پکزدن به قلیانها شدند، شاهعباس به آنها گفت: این تنباکو را حاکم همدان برای من فرستاده است و گفته که از بهترین تنباکوهاست و خوبتر از آن در هیچجا پیدا نمیشود. همگی با لحنی چاپلوسانه جواب دادند: شاهنشاها! این تنباکو فوقالعاده خوب است و درجهان بهتر از آن پیدا نمیشود (شاردن، سفرنامه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، تهران، توس: 1372، ج2، صص709-710) . به بیان دیگر، حکایت اینان همچون حکایت پولونیوسِ داستان هملت است که چون پادشاه از او میپرسد: آیا میتوانی در آن سوی، ابری را ببینی که به شکل یک شتر است؟ پاسخ میدهد: بله؛ به راستی که به شکل یک شتر است. پادشاه میگوید: چنین میپندارم که بیشتر شبیه یک راسو است. پولونیوس: آری؛ شبیه راسو است. یا شبیه یک نهنگ؟ بسیار به یک نهنگ میماند. در واقع، این دلشدگان ره قدرت و منفعت، این ره نه به خود میپویند، در پس آینه قدرت متملقصفتش داشتهاند، آنچه خواستِ قدرت خواست میکنند و میگویند اگرچه همواره، به قول آن شاعر، در این اندیشه هستند که به دلداری و چاپلوسی و فن، قدرت را سوی خانه خویشتن بکشند. یک مثل یونانی میگوید: «بین حیوانات اهلی و رامشده از همه خطرناکتر مرد چاپلوس است.»
سه- اما همان عامل قدرتآفرین، قدرتبرانداز هم هست. تملق همان سم شیرین یا شکر تلخ است. تملق همان کنیز مهوش و فریبای رذائل است. تملق، اگرچه همواره در نظامهای مطلقه همچون نهادی مهم و موثر در سامان و ساختار قدرت عمل میکند، اما تاریخ بهما میگوید که تملق ناقوس مرگ قدرتهای تملقپسند/طلب را نیز به صدا درمیآورد. به بیان دیگر، تملق چون به اوج رسد، فصل شورشها و جنبشها و انقلابها فرامیرسد. چنانکه تاریخنویسان در مورد تاریخ دربار در فرانسه مینویسند، اوج فراگیری تملق در سدهای بوده است که به انقلاب منجر شد، و اوج فراگیری تملق در دربار شاهان ایران، در دورانی بود که به قتل سیاسی ناصرالدینشاه ختم گردید. بهگفته بزرگی، القاب دروغ مردم را طاغی کند و هوس خام در دماغ آنان پزد تا بر دیگران جور و ستم روا دارند، و همین هوس خام است که آنان را سوی دام مرگ میکشاند. سعدی، در باب هشتم گلستان (ص۱۷۵) آدمیان را از خطر گرفتارشدن در دام چاپلوسانی که به انگیزه طمع و نفعطلبی، زبان به مدح دیگران میگشایند، بر حذر میدارد و افراد نادانی را که فریفته چربزبانی متملقان میشوند، به لاشه گوسفند ذبحشدهای تشبیه میکند که بر اثر دمیدن باد در آن، فربه بهنظر میرسد، غافل از اینکه این فربهسازی به منظور آن صورت میگیرد که پوست حیوان آسانتر کنده شود: «فریب دشمن مخور و غرورِ (= فریب) مداح مخر که این دام زرق (= ریاکاری، ظاهرسازی) نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید، چو لاشه که در کعبش (=استخوان پا) دمی، فربه نماید!» شاید زمان آن فرارسیده که اربابان قدرت از این گفته سعدی که «ستایشسرایان نه یار تواند / نکوهشکنان دوستدار تواند« پند گیرند نه ملال، و بیش از این غرّه به گفتار مادح طماع که دام مکر نهاده از برای صید نصیب، مباشند. شاید زمان آن فرارسیده که متوجه شوند هر کس آنان را تملق میگوید، در نهایت بدانان خیانت میکند (وگر روزی مرادش بر نیاری / دو صد چندان ز عیبت برشمارد. عطار)، یا به بیان افلاطون، کسیکه در ایام موافقت و خوشی آنان را ثنا گوید به آنچه در آنان نیست، در روز ناسازی و افتراق هم از دروغ و بهتان در حق آنان دریغ نخواهد داشت. اما چون میدانم که این «طلب» بیشتر «آرزو» را رنگ واقعیت بخشیدن است و کماکان در عرصه سیاست و قدرت ما «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد»، شاید بتوان با جایگزینی طرخانها و طلخکها - که از این استعداد برخوردارند تا با شوخچشمی و شوخزبانی خویش پلشتیها و زشتیها و درشتیهای صاحبان قدرت را از پرده برون اندازند، بهگونهای که چندان به تریج قبای اربابان قدرت برنخورد - بهجای تملقگویان درباری، مرهم و دارویی تسکینبخش (و نه شفابخش) بر ناخوشی دیرینه سیاست و قدرت در ایران گذارد.
منبع: اعتماد