شهاب حسینی چگونه عاشق پریچهر قنبری شد؟ + عکس
متولد زمستان هستم. درست بعد از 9 ماه متولد شدم، حین تولد 3 کیلو و 700 گرم وزن داشتم. ساعت به دنیا آمدنم هم 3 و 30 دقیقه نیمهشب بود. پدر و مادرم در جوانی ازدواج کردند، آنها وقتی مرا به دنیا آوردند که سرگرم جمعوجور کردن زندگیشان بودند.
سرشکستگیهای کودکی
دوران کودکی من به شیطنتهای مختلف با پسربچهها گذشت. مادرم میگفت تو پسر شری بودی. روزی که به خاطر سربازی سرم را با نمره 4 اصلاح کردم، دیدم سرم از 9 ناحیه شکسته است. با توجه به اینکه زمان وقوع 5-4 مورد از این شکستگیها را به خاطر نمیآورم، باید آنها را به دوران کودکیام نسبت داد. جز سر از نواحی دیگری همچون صورت و دست و پا هم بارها دچار جراحتهای مختلف شدم.
از دست دادن رفیق قدیمی
دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همیشه در جمع بچهمحلها به حساب میآمدم. نوجوانی من حول و حوش خیابان فاطمی گذشت. هرقدر بزرگتر میشدم، دایره ارتباطاتم گسترش مییافت. درنتیجه به تمایل برخی بچهها برای انجام کارهای خلاف پی بردم. در آن دوره یکی از بهترین دوستانم را به خاطر اعتیاد به مواد مخدر از دست دادم.
شاگرد گوشهگیر کلاس
حضور در یک محیط جنگی، دوری از تهران و اکثریت فامیل به انضمام نگرانیهایی که بهخاطر شغل مادرم در آنجا متوجه ما بود، باعث شد تا در بازگشت به تهران احساس غریبی کنم و در کلاس پنجم شاگردی آرام و گوشهگیر باشم. معلمی که بیشتر از بقیه معلمهای دوره ابتدایی دوستش داشتم، معلم کلاس پنجم من بود. در ابتدایی دانشآموز متوسطی بودم و هیچگاه مبصری را تجربه نکردم.
تجدید شدن مبصر کلاس
دوران راهنمایی بود، از کودکی درآمده بودیم و میخواستیم شبیه بزرگ ترها رفتار کنیم. همین تغییر وضعیت بهشدت روی درس خواندنم تاثیر گذاشت و باعث شد افت کنم. سال دوم راهنمایی بودم که در درسهای ریاضی، علوم و عربی کارم به شهریورماه کشید. در راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر کلاسمان کردند.
دیپلم با اعمال شاقه
نزدیک امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود که بهشدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم به قدری خراب بود که نمیتوانستم از خانه خارج شوم. معدهام حتی
آب خوردن را هم پس میزد. به خاطر بیماری نتوانستم در امتحانات شرکت کنم. به همین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریبا خوبی گرفتم.
در سربازی عاشق پریچهر شدم
راستش در دوران سربازی بود که عاشق شدم. عاشق همسرم. همین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت میکرد. افسری که نمیخواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا میتوانست به پروپایم پیچید تا آزارم دهد. رانندهها در زمان استراحتشان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا میفرستاد سر پست تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم. همسرم (پریچهر) را در دانشگاه دیدم. یک روز از سربازی مرخصی گرفتم تا سری به رفقای دانشجو بزنم. دیدم دختر خانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه کتابهایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار کنم، نشد که نشد. با این حال در نگاهش چیزی دیدم که تشویقم کرد به ادامه راهی که منجر به ازدواج شد.
خانواده یا بازیگری
کار ما به قدری سخت است و دوری از خانواده در آن به چشم میخورد که گاهی میبینم چقدر بابت این موضوع شرمنده زن و بچههایم شدهام. یک بار وقتی پسرم را دیدم غرق حیرت شدم. لحظهای فکر کردم او چقدر بزرگ شده و من این را ندیدهام. خانواده من در این سالها از این مسائل بسیار آسیب دیدهاند و خوب که فکر میکنم از خودم میپرسم واقعا این کارها ارزش این آزار ناخواسته خانواده را داشت یا نه؟!
روشن شدن تکلیف تجرد
شماری از جوانها میگویند تا جوانی باید جوانی کنی، بنابراین باید با تاخیر تن به ازدواج داد. هرگز این اعتقاد را قبول نداشته و ندارم. همیشه مایل بودم تکلیفم خیلی زود مشخص شود، به همین دلیل من هم مثل پدر و مادرم در ابتدای دوران جوانی ازدواج کردم.
ازدواج بدون سنگاندازی
خانواده من و همسرم از نظر تقسیمبندیهای اجتماعی هم گروه بودند؛ به همین خاطر به سرعت با هم صمیمی شدند طوری که پدرخانمم میگفت ما دخترمان را با پسر شما عوض کردیم. هیچکدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مهریه هم به میزانی تعیین شد که من و همسرم روی آن توافق داشتیم. من و همسرم در همه زمینهها با هم توافق داریم. او مشکلات کاری مرا خیلی خوب درک میکند. همسرم مدتی در فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس میداد. در ضمن نقاش خوبی هم هست.