ماجرای اسارت 4 زن ایرانی در زندان صدام
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از نامه نیوز، اسیر شدن همیشه دردهایی به دنبال دارد، اما رنج اسارت برای زنان سخت تر است. زنانی که اسیر کلاه قرمزی های عراق شدند، ناگفته های زیادی از خاطرات تلخ در اتاق های تاریک و بدون نور، تا قایم کردن اسامی پاسداران زیر زبان، ثبت خاطرات با قرص معده، اعتصاب غذا و پس فرستادن کفش آدیداس و هزاران مورد شکنجه در خاطر دارند.
26 مرداد، بیست و هشتمین سالگرد بازگشت اولین گروه آزادگان به خاک وطن است. آنهایی که برای دفاع از خاک، دین و ملت خود مقابل دشمن متجاوز به جبهه ها شتافتند گاه حتی نوجوان بودند و شانه هایشان بار اسارت را بر گرده گرفت تا سرشان مقابل خصم خم نشود، نکند دیگران گمان برند ایران و ایرانی انقلاب شکوهمندشان ضعیف شده است. همه به مرزها رفتند تا دفاع کنند.
«حلیمه آزموده» یکی از زنان آزاده این دوران است، او می گوید: جوانی کم سن و سال بودم، 19 تا 20 ساله؛ درسم تازه تمام شده بود. اهل آبادان هستم و در بیمارستان سوم شعبان این شهر مشغول فعالیت بودم. جنگ شروع شد یک راکت به بیمارستان ما زدند پیشنهاد داده شد که هر هفته تعدادی از نیروهای بیمارستان به مرخصی بروند تا به یکباره همه نیروها کشته نشوند.
اول از همه زنان باردار را در اولویت قرار دادند و از آبادان خارج کردند. آن زمان من به مامایی مشغول بودم و بسیاری از زایمان ها را در بیمارستان انجام می دادم. تا 26 مهر 59 آبادان بودم، پس از آن به شیراز برای دیدن خانواده ام رفتم.
زمانی که خاطرات آن دوران را پس از 38 سال بازگو می کند، این جمله را با آهی سرد و بسیار ناراحت کننده به زبان می آورد که «خاطرات
آن زمان بسیار تلخ است». نوزادی را دیدم که روده اش آویزان بود، زن، مرد، بزرگ و کوچک زخمی می شدند، قلب مردی را دیدم که از پشت کمرش تاب تاب می زد و هنوز بعد از این سال ها تپش قلبش جلوی چشمانم است.
آن زمان مجرد بودم. چند روزی به دیدار خانواده ام در شیراز رفتم، اما تحمل نداشتم چون این وقایع وجود داشت من در کنار خانواده ام باشم؛ همیشه وضعیت قرمز بود وحشت زیادی داشتم، در نهایت به آبادان برگشتم چون یک عده از همشهری های من زیر توپ، تانک و خمپاره بودند. خانواده ام تمایلی به بازگشت من به آبادان نداشتند، اما به آبادان بازگشتم و در این بازگشت در 9 کیلومتری آبادان اسیر شدم.
عراقی ها پیش روی کرده بودند. دلمان آرام نمی گرفت به همین دلیل در بهت و ناباوری از طریق مرز زمینی به سمت آبادان رفتیم. اگر چه همه می گفتند که شهر در حال سقوط است، اما ما به سمت آبادان رفتم. 190 نفر مرد و من به عنوان تنها زن اسیر شدیم و کلاه قرمزی های عراقی با یک دستگاه ولوو بزرگ ما را سوار کردند.
* خدمات به آزادگان و ایثارگران یکسان است
«محمدحسن کاویانی راد» معاون فرهنگی و آموزشی بنیادشهید و امور ایثارگران، درباره تعداد آزادگان سرافراز کشور می گوید: 43 هزار نفر در دوران دفاع مقدس اسیر شدند و به عنوان آزاده از خدمات بنیاد شهید بهره مند هستند. اما تعداد زنان آزاده محدود است. تعداد بانوانی که به اسارت رفتند و برگشتند حدود پنج نفر هستند.
وی درباره خدمات فرهنگی که به آزادگان و تمام ایثارگران ارائه می شود، اضافه می کند: در حوزه فرهنگی خدماتی که ارائه می شود برای همه ایثارگران یکسان است و خدمات فرهنگی مانند خدمات درمانی نیست که جامعه هدف آن مشخص باشد. یک وظیفه عمومی است که به همه ایثارگران عرضه می شود.
وی تصریح می کند: آزادگان مانند دیگر ایثارگران از نظر فرهنگی به عنوان جامعه خدمت گیرنده بنیاد شهید هستند که البته با افتخار و شرمندگی از کمبود اقدامات مجموعه بنیادشهید تمام قد در اختیار این افراد بوده و هست.
«فریبرز خوب نژاد» جانشین مدیرعامل موسسه فرهنگی پیام آزادگان، می گوید: متاسفانه ٧٠ نفر از آزادگان در سال 1396 فوت شدند که برای جمعیت 43هزار نفری آزادگان در سنین میانسالی نشانه خوبی نیست؛ زیرا جمعیتی فعال و پای کار برای نظام هستند، جمعیتی که درد بیماری را حس می کنند.
* آزموده از اسارت می گوید
چهار زن ایرانی اسیر کلاه قرمزی های عراقی شدند. اول «فاطمه ناهیدی»، سه روز بعد «شمسی بهرامی» و «معصومه آباد» و در نهایت تکه چهارم این پازل «حلیمه آزموده» بود که به عنوان یکی از زنان اسیر به جمع زنان اسیر اضافه شد. پازلی چهار تکه که تکه های آن هر سه روز یکبار آمدند، تا در نهایت این پازل تکمیل شد.
* اسامی پاسداران را زیر زبانم قایم کردم
آزموده می گوید: مرا به «تنومه» عراق نزدیک بصره بردند. من تا حدودی عربی بلد بودم کلاه قرمزی های عراق مدام می گفتند که پاسداران را شناسایی کنید. یکی از نیروهای ایرانی از بچه ها خواست که نشانه های پاسداری را از روی دوش یا سرشانه هایتان بکنید. یکی از عراقی ها می گفت که شما عجم ها را می کشیم، اعدامتان می کنیم.
«قرار بود من و یک پسر بچه 10 ساله را به آبادان برگردانند، اما به قولشان عمل نکردند. عراقی ها از من خواستند که پاسدارها را به آنها معرفی کنم، یکی از عراقی ها روی شقیقه من اسلحه گذاشت و گفت اگر نگویی کدامشان پاسدار است شما را می کشم. اسامی را زیر زبانم قائم کرده بودم، می خواستند بدنم را بگردند تا اسامی را پیدا کنند، اما در نهایت نشد.
وقتی به خودمان آمدیم دیدم در تنومه هستیم یک هفته بدون آب و غذا. حدود 24 ساعت سرپا ایستاده بودیم و به همراه یکصد مرد در یک اتاق نگهداری می شدیم. آقایان جیغ و داد می زدند که اینها زن هستند و درست نیست که اینجا باشند که در نهایت پاسخ آنها را دادند و ما را با ماشین استخبارات به بغداد بردند.
در آن زمان یک سال و هفت ماه در اسارت بودیم. در سلول هایی به رنگ قرمز بدون هیچ نوری به طوری که صورت همدیگر را نمی توانستیم ببینیم. فقط زمانی که در سلول باز می شد، هاله ای از هم سلولی ها مشخص می شد. از داخل یک دریچه کوچک به ما غذا می دادند غذا که نبود آن را می توان «آب رب گوجه فرنگی» نامید برای پختش هم زمانی صرف نشده بود.
زخم معده، وبا، حصبه و هر ویروس یا بیماری دیگری در آن مکان وجود داشت. در اتاق ما، چهار خانم بودیم معصومه آباد، شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و من حلمیه آزموده؛ یک اتاقک 2 در2 و چهار طبقه زیر زمین. شاید تصورش سخت باشد اما برخی اوقات تا صبح نمی توانستیم بخوابیم.
** صحنه های فجیع شکنجه را دیدیم
آزموده می افزاید: از زیر یا لای در چه شکنجه هایی که ندیدیم. آقایان را شکنجه می دادند؛ یک خلبان از دزفول نیز در میان مردان بود که همیشه شعر «سر پل دزپیل هوای رودخونه، یارم میایه آواز اخونه...» را می خواند که می گفت می شود دوباره دزفول را ببینم. من وقتی صدایش را شنیدم گفتم حتما دزفول را می بینی و وقتی متوجه شد که من یک دختر ایرانی اسیر هستم خیلی خوشحال شد، به همین دلیل هر روز با هم ارتباط داشتیم. اما چیزی که خیلی آزاردهنده بود صحنه های فجیع شکنجه آقایان بود.
در سلول های خودمان رمز مورس را اختراع کردیم، با زدن روی دیوار به سلول های کناری برخی چیزها را یادآوری می کردیم. یا با ظرف پلاستیکی شروع به خواندن حروف الفبا می کردم و 32 حرف را می گفتم و وقتی عراقی ها متوجه می شدند می گفتند حلیمه خسته حلیمه بسه. کم کم با انگشت به دیوار می زدیم و مورس را همیشه اجرا کردیم.
در اعتراض به رفتار عراقی ها اعتصاب غذا کردیم، اعتصاب غذای ما 20 روز طول کشید، آنها ما زنها را هم کتک زدند تا اعتصاب را بشکنیم، روز هفتم اعتصاب به حدی من را کتک زدند که به من سرم زدند، دست و پایم را بستند اما دوباره من ادامه دادم، هرکاری کردند فایده نداشت. در نهایت من را از بقیه خانم ها جدا کردند. من را به اتاقی بردند که یک زن فلسطینی، یک خانم خواننده به اسم نوال و یک پرستار هندی بودند اینها زندانیان سیاسی در عراق بودند.
بالاخره خانم آباد و بهرامی را در یک سلول و خانم ناهیدی را به سلولی جداگانه بردند. پس از 20 روز از اعتصاب غذا ما را به بیمارستان الرشید بردند. جای تاریک و بدی بود و یک سال و هفت ماه نیز در زندان الرشید بودیم و پس از آن ما را به پادگان الرشید بردند. در نهایت چهار سال اسارت ما طول کشید.
سربازان عراقی همیشه ما را تهدید می کردند که شما را می کشیم. یکی از سربازان که خیال می کرد ما با سیم سر سربازان عراقی را بریده ایم به من گفت ما شما را می کشیم. من به آنها گفتم که من این کار را نکرده ام. در نهایت سرگرد ناجی که فرمانده آنجا بود آمد و با لهجه خیلی غلیط عربی حجازی به ما گفت شما با این اعتصاب خودتان را می کشید و من گفتم شما وارد مملکت ما شدید و ما را می کشید چرا دادگاه برای ما تشکیل نمی دهید. طبق قوانین بین المللی ما زنان که اسیر جنگ هستیم باید آزاد شویم.
* ثبت خاطرات با قرص معده روی دیوار
آزموده اضافه می کند: اسارات ما سال ها طول کشید. پس از تنومه و زندان الرشید ما را به موصل و الانبار بردند. الانبار نزدیک بغداد بود؛ اتفاقاتی که در این مکان ها رخ داد غیرقابل تصور بود. زمان اعتصاب غذا حتی ما را با باتوم می زدند تا حدی که خون از بدن مان خارج می شد و دقیقا فیلم های کارتنی زمان بچگی برایمان تداعی می شد مانند یکی از کارتن ها که ستاره ها دور سرشان می چرخید ما همین گونه بودیم.
زمانی که ما را شکنجه دادند، سر خانم ناهیدی شکست، انگشت خانم آباد زخمی شد، خانم بهرامی هم به شدت مورد شکنجه قرار گرفت، موقع شکنجه حتی سرمان را به حدی پایین می بریم و در واقع وارد شکم می کردیم تا ضربه مغزی نشویم. فکر نمی کردیم که این قدر جلاد باشند 2 مرد ما را به این شدت کتک می زدند.
اعتصاب غذا خیلی طول کشید و من برای اینکه بتوانم خاطرات آن دوران را جایی ثبت کنم ادعا کردم که معده ام درد می کند برایم قرص آوردند و با آنها خاطرات مان را روی دیوار ثبت می کردیم. آن زمان من و خانم ناهیدی شاغل بودیم البته من تنها زن کارمند بودم که به اسارت درآمدم. اما می توان گفت که خاطرات آن دوران به هیچ عنوان شیرین نبود و بسیار تلخ می گذشت.
* کفش آدیداس سفید را پس فرستادم
آزموده با بیان خاطراتش اضافه کرد: یکی از روانشناسان که خودش هم آزاده بود نوع فشارهای روحی که به اسرا وارد شده را به ویزه به بانوان بررسی و اعلام کرد که بانوان سختی های فراوانی از نظر روحی تحمل کرده اند و می توان گفت از نظر پزشکی به فشارهای درجه 6 معروف است.
البته من تا مدت ها پس از آزادی به صدا حساس بودم و از سال 62 تاکنون نمی توانم نور لامپ را تحمل کنم. دلم خواهد در جای تاریک باشم و از نظر روح یتحت فشار زیادی هستم.
حتی نماینده صلیب سرخ هم از وضعیتی که ما بانوان داشتیم بسیار ناراحت بود و به حال ما گریه می کرد، چون اتاقکی که به ما داده بودند رنگ طوسی سیمانی داشت. یک پتو زیر پایمان و یک پتو برای روی بدن مان بود، یک لامپ و یک دریچه پنجره بود که بعدا حتی این پنجره را با بلوک بستند. دیوار در گرما عرق می کرد و در زمستان هم پاهای من یخ زده می شد، تاحدی که به کبودی می رفت.
خانم ناهیدی به خاطر سرمای شدید اتاقک گفت: باید تقاضای کفش برای حلیمه بدهیم که صلیب سرخ کفشی کتان سفید از نوع آدیداس برای من آورد که بسیار زیبا بود اما به خاطر اینکه لباس هایی که ما داشتیم با این کفش ها همخوانی نداشت آنها را پس فرستادم و یک کفش معمولی برای من آوردند.
آزموده می گوید: کلام از بیان خاطرات آن زمان قاصر است. نمی شود در چندین کلمه آن لحظه ها را به زبان آورد چون فشارهای روحی فراوانی به بچه ها وارد می شد، این فشارها اکنون روی بچه ها و شاید نسل های آینده آنها تاثیر منفی داشته باشد. ما عاشقانه از جانمان گذشتیم و حاضر نشدیم چشم روی دنیا ببندیم و در اوج جوانی چهار سال را در اسارت گذراندیم.
زمانی که جنگ بود بعد از چهار سال برگشتیم البته اینها همه خواست خدا بود و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد. اما وقتی برگشتم تا 15 سال حتی نمی دانستیم که بنیادشهید کجاست و پس از آن برای یکسری اقدامات و به رسمیت شناخته شدن اسرا و آزادگان اقداماتی برای ما انجام دادند.
حلیمه آزموده اکنون مامای شاغل در سازمان تامین اجتماعی است.
* اسارت نوعی شکنجه بود
شمسی بهرامی دیگر زن آزاده نیز می گوید: از سال 57 فعالیت های انقلابی ام را شروع کردم. زمان جنگ این فعالیت ها ادامه داشت و زمانی که جنگ شروع شد نماینده فرماندار آبادان و امدادگر بودم. به عنوان نماینده فرماندار بخش هایی که بمباران می شد را بررسی می کردیم. آن زمان فقط 16 یا 17 سال داشتم.
اهل آبادانم اما اکنون در اصفهان زندگی می کنم. زمان جنگ مجرد بودم چون خانواده من به شیراز رفته بودند به من چند روز مرخصی دادند که به این شهر بروم. حتی حکمی از سوی فرمانداری آبادان به من داده شد که پس از بازگشت کسی جلوی ما را نگیرد تا بتوانیم بچه های پرورشگاه آبادان را به شیراز برسانیم.
حکم ماموریت سه روزه ام را از فرمانداری گرفتم، پروانه آقا نظری سرپرست بچه های شیرخوارگاه بود. آقای سلحشور معاون فرمانداری آبادان مسئول ما بود و برای تعیین مکانی برای بچه های شیرخوارگاه به شیراز رفتیم و آنها را اسکان دادیم که زمان بازگشت ما را در هشت کیلومتری جاده آبادان - ماهشهر اسیر کردند.
«من خودم می دانستم دست دشمن هستیم و هر آن ممکن است هر اتفاقی برای ما بیفتد. ما برای دفاع از کشور اسیر شدیم و هدفی داشتیم که کشور را نگهداریم. البته همین قدر که ما را گرفتند خود به نوعی شکنجه بود. خوبی این ماجرا این بود که ما را اسیر سیاسی نمی دانستند».
* مثل اصحاب کهف ما را در غار گذاشتند
بهرامی می گوید: همانند اصحاب کهف ما را در غار نگهداری می کردند. جایی که به ما داده بودند بسیار تنگ و تاریک و کوچک بود. ما هیچ وقت دوست نداشتیم اسیر شویم اما تقدیر این بود. در واقع ما چهار بانوی اسیر ایرانی مانند یک پازل چهار تیکه بودیم و تا این چهار نفر کنار هم نبودند، تکمیل نشدیم.
مسیر اسارت ما حرف های زیادی داشت. انتظار شکنجه و بدرفتاری ها را هم از عراقی ها داشتیم، البته دشمن ما زنان ایرانی را دست کم گرفته بود اما ما برای تضعیف آنها از هیچ کاری دریغ نکردیم. بعد از چهار سال وقتی صلیب سرخ کار معاوضه ما بانوان را انجام دهد عراقی ها گفتند ما این زنان را نمی دهیم و باید این قدر اینجا بمانند تا بپوسند چون سربازان ما را خیلی اذیت کرده اند.
* اسارت مانند کتاب داستان بود
بهرامی ادامه می دهد: همیشه روح خودمان را این گونه پرورش داده ایم که دشمن، دشمن است کسانی هستند که آب دهانشان را روی اسرا ریختند و هزاران مشکل دیگر ایجاد می کردند، اما اکنون حتی در مملکت خودم یکسری رفتارها را می بینیم که خیلی عذاب آور است.
پس از دوران اسارتم چون می دانستم دشمن برای ما دشمن است با این شرایط کنار آمدم اما تلخ ترین خاطراتم پس از اسارتم است. در دوران اسارت اعتصاب غذا برای من قشنگ بود می دانستیم که با این اعتصاب یا نجات پیدا می کنیم یا می میریم. بیشتر اسارت از اول تا آخر مانند کتاب داستان بود.
هنوز تاثیر چهار سال اسارت بر زندگی من باقیمانده است و در زندگیم بسیار تاثیرگذار بوده است. پس از بازگشت به ایران هنوز حتی یک نفر به سرکشی ما نیامده است، البته احتیاجی به این مسائل ندارم و تنها به این موضوع نگاه می کنم که کجا قرار داریم. دوران نوجوانی را برای دفاع از کشور اسیر شدیم. معتقدم مسئولان وظیفه خودشان را برای اسرا به خوبی انجام نداده است.
زمانی که آزاد شدیم ما را به بیمارستان سرخه حصار بردند. تمام چهار سال اسارت یک لباس پوشیده بودیم. خانواده من برایم یک دست مانتو و شلوار آورده بودند اما مسئولان کوچکترین تقدیری از ما به خاطر اسارت چهار ساله نداشتند. از سال 62 تاکنون حتی یک تلفن از سوی مسئولان به یک آزاده زن نشده است.
* سالانه 400 هزار دیدار با خانواده شهدا، ایثارگران و آزادگان
حجت الاسلام و المسلمین حسن هنرمند، مدیرکل مددکاری و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران می گوید: هرساله از روز 22 بهمن مصادف با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی تا 22 اسفند به نام روز شهید، برنامه ای تحت عنوان طرح فجرآفرینان در قالب طرح سپاس، برای دیدار با خانواده های شهدا، آزادگان و جانبازان اجرا می شود.
وی ادامه می دهد: در طول سال حدود 400 هزار دیدار با خانواده های شهدا، جانبازان، آزادگان و ایثارگران در قالب طرح سپاس انجام می شود اما طرح فجرآفرینان به صورت ویژه به مناسبت پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و روز شهید هرساله در سراسر کشور اجرا می شود.
* چهار زن اسیر شدیم
فاطمه ناهیدی یکی دیگر از زنان اسیر درباره اسارت خود و سه زن دیگر این گونه روایت می گوید: بیستم مهر 59 در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحان و شهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعث اسیر شدم و حدود چهار سال در عراق بودم. اولین زن ایرانی که در خطوط مقدم جبهه اسیر شد من بودم.
بعد از اسارت من و این سه خواهر به همراه خدیجه میرشکار که همراه همسرشان بود و گویا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسیر شدند، نیز اسیر شدند، البته همسر خانم میرشکار که مجروح شده بود و به فیض شهادت نائل شد و خانم میرشکار هم حدود 13 ماه در اردوگاه موصل عراق اسیر بودند.
در واقع کل زنان ایرانی که به این صورت در عراق اسیر شدند همین تعداد بودند. ولی زنان کرد و عرب هم بودند که در کنار خانواده هایشان در اردوگاه های مرزی نگهداری می شدند.
محمد اسماعیل علیپور، مدیرکل پیشگیری و بهداشت روانی بنیاد شهید و امورایثارگران می گوید: گروه هدف بنیاد شهید شامل والدین شهدا، ایثارگران، جانبازان و آزادگان در موقعیت کنونی به سنین سالمندی نزدیک می شوند که همین موضوع نیازمند توجه بیشتر به این افراد است. وی ادامه می دهد: تشکیل کمیته سلامت و توانبخشی در بنیاد شهید از اقداماتی است که برای بیماران سالمند به ویژه ایثارگران و آزادگان انجام می شود و تلاش می شود علاوه بر خدمات درمانی، خدمات توانبخشی نیز به آنان ارائه شود.
به گفته او اکنون میانگین سنی ایثارگران، جانبازان، والدین شهدا و آزادگان بالای 57 سال است.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تمام شد، جنگی که از سال 1359 آغاز و به مدت هشت سال ادامه داشت. در این جنگ 43 هزار نفر آزاده و اسیر در چنگال رژیم بعثی داشتیم. آزادگان سرافرازی که از 26 فروردین 69 یکسال پس از پایان جنگ به یک به یک به کشور بازگشتند.