اولین مصاحبه مفصل آخوندی پس از کناره گیری از وزارت: روحانی کژراهههای احمدینژاد را اصلاح نکرد/ در سال 88 ایران از حاکمیت تا خانوادهها دوپاره شد/راه حل مشکل ما با آمریکا شناخت واقعی خودمان است/بحران امروز ایران ماهیت اقتصادی دارد
به گزارش اقتصادنیوز گزیده این مصاحبه مفصل در ادامه میآید:
* واقعیتش این است که اساسا انتخابها در ایران بعد از مرحوم هاشمی، عمدتا «نه» به دیگری بوده است؛ یعنی ما بعد از آقای هاشمی تقریبا رای آری خیلی کم داریم. انتخابات سال ۷۶ هم باز نه به یک گروهِ راست حاکم بود و اینطوری نبود که آری به آقای خاتمی باشد. آقای خاتمی در آن زمان چهره کمترشناختهشدهای بود؛ چون رئیس کتابخانه ملی بود و قبل از آن هم وزیر ارشاد بود. پس از آن آقای خاتمی یک چهره بینالمللی شد. بنابراین انتخابات آن زمان بیشتر نه به کسی بود که اکثریت فکر میکردند هیاتحاکمه او را میخواهد. دوره انتخابات دوره نهم هم نه بود؛ یعنی درواقع مرحوم آقای هاشمی تبدیل به یک چهره یا یک نماد گروه حاکم شد. انتخابات نهم دوباره نه بود و ما انتخابات آری نداشتیم. البته در انتخابات ۸۸ اینگونه نبود؛ در انتخابات ۸۸ ما انتخابات «آری» را داشتیم یعنی هم کسانی که به مهندس موسوی رای دادند با کسی مخالف نبودند، بلکه با خودش موافق بودند. آن کسانی هم که به احمدینژاد رای دادند، با خودش موافق بودند. در سال ۸۸ تقریبا انتخاباتی بوده که بر مبنای یک نوع آگاهی و یک نوع انتخاب صورت گرفت و مردم حس میکردند واقعا میتوانند انتخاب کنند. ممکن است این انتخاب تمام سلیقهها را پوشش نمیداد؛ ولی کموبیش مردم میتوانستند گزینه نزدیک به سلیقهشان را بیابند. سال ۹۲ هم انتخابات نه به جلیلی بود. یعنی سرجمع در سال ۹۲ مردم روبهرویشان گزینههایی که بتواند بیانگر یک جریان اندیشه و فکر در جامعه باشد را نداشتند. بنابراین در جریان نه به جلیلی مردم میخواستند قاعدتا جریان مشخصی حاکم نشود. با عقب کشیدن آقای عارف، عملا آن زمان فقط یک نفر میتوانست این جریان نه را نمایندگی کند که آقای روحانی بود. وگرنه آقای روحانی فاقد هرگونه گفتمانی بود. اینکه میفرمایید فقدان گفتمان؛ قبول دارم که اصلا «اعتدال» یک روش است. اعتدال اصلا «گفتمان» نیست. گفتمان یک نظام معرفتی سامانیافته است و باید ظرفیت آن را داشته باشد تا هدف مشخصی را تعقیب و مشکلی را حل کند و بتواند یک نظریهای را در حوزه سیاسی، اجتماعی و اقتصادی پیاده سازد. اما صحبت در بحث اعتدال بر سر روش است که ما روشمان افراط و تفریط نیست.
*دولت یازدهم پس از تشکیل، با سه دسته مشکلات ساختاری بسیار بسیار پیچیده مواجه بود. یک دسته بحث مشکلات ساختار اقتصادی بود...سرجمع دولت در حوزه اقتصاد کلان هیچ نظریه راهبردی برای حل مسائل ساختاری اقتصادی ایران نداشت و اقدام بارزی انجام نداد. شاید تنها اقدامی که صورت گرفت توقف طرح مسکن مهر بود. وگرنه بقیه کژراههها اصلاح نشد. نکته دوم؛ دولت با مساله مشکلات ساختاری در روابط بینالملل و امنیت ملی در سطح منطقه و جهان مواجه بود. در این موضوع دولت دارای یک نظریه روشنی بود و خود رئیس دولت کاملا میدانست که در این زمینه دارد چه کار میکند؛ برجام به نتیجه رسید؛ چون دولت قصد بازگشت به جامعه جهانی داشت میخواست برمبنای تعامل و گفتوگو کار کند. معتقد بود باید مسائل را در سیستم بینالملل حل کند و بدون پاسخ گذاشتن مسائل و حل نکردن آن در سطح بینالملل نه تنها دردی را درمان نمیکند، بلکه میتواند مشکلات را بیشتر کند. پس اتفاقا در این زمینه دولت دارای گفتمان روشن مبتنی بر تعامل حداکثری سیاسی با جهان بود. نکته سوم برمیگشت به شکاف اجتماعی عمیق و ژرفی که در سیاست داخلی و مسائل اجتماعی بود. باز دولت برای ترمیم این شکاف، اندیشه روشنی نداشت و نتوانست در این زمینه اقدام مشخصی انجام بدهد. هرچند بهدلیل امیدی که از مجرای حل مسائل بینالمللی حاصل شد، ناامیدی کمرنگ شد و یک جریان مثبت اجتماعی در ایران شکل گرفت که در جای خود نکته مثبت و مهمی بود؛ ولی معالوصف دولت برای درمان شکاف اجتماعی دارویی در دست نداشت.
*بزرگترین شکاف اجتماعی ایران پس از انقلاب در سال ۸۸ ایجاد شد. درواقع جامعه ایران کاملا از حاکمیت تا خانوادهها همه دچار دوگانگی کاملا روشن شدند. از نگاه فرهنگی گرفته تا نگاه سیاسی و اجتماعی و اقتصادی میشد این دوپارگی کامل را دید. ثمره این وضعیت در شکلگیری گروههای قدرت و بر هم خوردن نظم اجتماعی و اختلافهای عمیق درون ایران انعکاس یافت. اغلب مردم رودرروی هم قرار گرفتند.
*مساله ما با آمریکا و جهان زمانی حلوفصل میشود که تصویر روشن و در عینِحال واقعی و درست از موقعیت ایران در منطقه و جهان داشته باشیم و در این مورد در درون ایران به اجماع نسبی دسترسی پیدا کرده باشیم. این بدین مفهوم است که این فقط در یک صورت محقق میشود که شکاف اجتماعی داخلی تا حدی پُر شدهباشد. از جمله موضوعهای اختلافی شدید که یکی از ریشههای شکاف اجتماعی موجود در ایران است، موقعیتیابی ایران در سطح منطقه و جهان است. در حالِ حاضر سیاست منطقهای ایران با سیاست تعامل حداکثری ایران با جهان در تباین است. فارغ از اینکه کدامیک از این سیاستها درست است، مهم این است که بدانیم پیگیری موازی هر دو ممکن نیست. ولی چون در ایران ما با تعارض از کودکی خو میگیریم و یاد میگیریم که شخصیت دوگانه داشته باشیم، در پیگیری سیاستهای متعارض استادیم و به رویِ مبارک نمیآوریم. ولی در عالم واقع، تعارض و تضاد قابل جمع نیست. لذا، در عمل این موضوع هم به تعارض داخلی میانجامد و موجب عدم تصمیمگیری در سطح بینالمللی میشود و هم دنیا را به فهم پارادوکسیک و متضاد از ایران وا میدارد.
*تا سال ۸۸ ساختار برای خودش یک محدودیتی قائل بود و نمیخواست آنقدر با سیستم جهانی درگیر شود که مشمول تحریمهای سازمان ملل و فصل ۷ منشور شود. بنابراین، اگر هم از جهت ایجابی نمیدانست تا کجا باید بهپیش رود، از جهت سلبی میدانست که باید کجاها وارد نشود. از کل دوران جنگ تا سال ۸۶-۸۵ هیچ قطعنامه سازمان ملل علیه ایران وجود ندارد. این به شکل تصادفی نیست. کارکرد همان ساختار است. اما دولت نهم از این مرز گذشت. اتفاق بزرگی که رخ داد همینجاست. لذا ایران ذیل فصل ۷ منشور قرار گرفت. از آن زمان شکاف اجتماعی به مراتب تعمیق پیدا کرد. عدهای هیچ دلیلی برای تحمل این مشقت و هزینه نمیدیدند و عدهای دیگری منافع و هویتشان با این ساختارشکنی گره خورد. این یک شکاف واقعی بود که سوء تفاهمهای جدی ایجاد کرد تا حدی که دو طرف طیف در حد افراطی آن، یکدیگر را به خیانت متهم کردند.
*از نظرِ من بخشی به نداشتن تحلیل درست و واقعی از تحولهای جهانی و بخشی به تعادل قدرت در داخل کشور باز میگردد. معمولا در ایران برنامهها و رویکردها کوتاه مدت و مرحلهای است و افق بلندمدتی را در بر نمیگیرد. معمولا، گامهای دوم و سوم یا اساسا دیده نمیشوند و یا اگر هم دیدهشوند، دقیق و روشن نیستند. ممکن است شما بگویید انگیزه و هدف این نوع اقدام، ادامه بقا است. مهم نیست، هر سیستمی دنبال بقا است دغدغه بقا دغدغه عجیب و غریبی نیست. کدام سیستم است که دنبال بقای خودش نباشد و بخواهد ویران شود. مهم این است که بعد از بیرون آمدن از زیر فصل هفت، آیا جامعه ایران درک روشن و اجماع حتی حداقلی و آمادگی لازم برای پیوستن به شبکه تعاملهای بینالمللی و بازی با قواعد آن را داشت؟ سخن من این است که ما برای بازی کردن تحت قواعد جهانی نیاز به یک اجماع حداقلی در ایران داشتیم که بتوانیم بنیانهای این قواعد را حداقل، مشروع بدانیم. اینجا نقطهای است که سیاست خارجی نیاز به یک پشتوانه بسیار قرص و محکم از سیاست داخلی دارد. سیاست داخلی که دچار یک ضربه مهلک از شکاف سال ۸۸ و پدیده رئیسجمهور پیشین شده بود، نمیتوانست به اجماع برسد و نرسید. به این دلیل ایران نتوانست پس از موفقیت در برجام گامی به جلوتر بردارد.
*برای ورود به مرحله توسعه بعد از برجام، نیاز به دو دسته اصلاحات ساختاری در داخل داشتیم؛ یک دسته اصلاحات ساختاری اقتصادی و یک دسته اصلاحات ساختاری اجتماعی. در حوزه اصلاحات ساختاری اقتصادی وقتی دولت یازدهم سر کار آمد، اقتصاد ایران با مشکل بدهیهای گسترده مواجه بود که حتی حساب آن را هم نداشت. یک اداره کلی برای حسابداری بدهیهای ایران درست شد. معلوم شد که دولت ایران چیزی در حدود بیش از ۴۰ درصد GDP اش بدهکار است. این مشکل کوچکی نبود بلکه مشکل بسیار بزرگی بود. آن هم بدهی غیرجاری و غیر قابل مبادله در بازار. ممکن است گفته شود بدهی بعضی کشورها بالای ۵۰ درصد است. حرف درستی است ولی آنهایی که بالای ۵۰ درصد است، بدهیشان جاری و قابل مبادله است نه مثل ما که درواقع ۴۰ درصد GDP بدهی راکد داریم. این بدین مفهوم است که ایران از ظرفیت کل انباشت سرمایهاش بهره نمیگیرد و دستکم معادل ۴۰ درصد GDP زیر ظرفیت کار میکند. افزون بر این، با توجه به روند فزاینده بدهیها، بودجه دولت نه تنها خاصیت اهرمی خود را از دست دادهبود که تبدیل به عامل اصلی افزایش نقدینگی و تورمشدهبود. نکته دیگر مشکلات ساختار بانکی کشور بود. مشکل ساختار بانکی هم بحث پیچیدهای بود؛ درواقع دو بحث بود: ۱) بحث بانکهایی که دچار کسریهای جدی بودند و برای کسری خودشان به برداشت از بانک مرکزی متوسل میشدند و ۲) بانکهایی که میزان مطالبات غیرجاری و داراییهای سمی بسیار زیاد داشتند. مطالبات غیرجاری آنقدر زیاد شده بود که کل گردش تسهیلات در سال ۹۳ در سراسر کشور چیزی حدود ۸ درصد GDP (حدود ۱۰۰ هزار میلیارد تومان) بود؛ یعنی در کشوری که دنبال رشد ۸ درصد است، کل گردش بانکی ۸ درصد GDP است. مفهومش این بود که باید ۱۰۰ درصد از هر سرمایهگذاری سود ایجاد میکردیم که بتواند ۸ درصد رشد ایجاد کند. معلوم بود چنین اتفاقی رخ نمیدهد. ما با مشکل ساختاری بازنشستگی مواجه بودیم که آن هم بحث بسیار مهمی بود. الان فکر میکنم که تقریبا بیش از حدود یک سوم بودجه دولت فقط برای کسری حقوق بازنشستگی هزینه میشود. بهعنوان مشکل بعدی، دولت بهنظر من دچار بحران رفاه شده بود، همان چیزی که در دهه ۶۰ در اقتصاد غرب به آن Welfare crisis میگفتند. ما قطعا در Welfare crisis بودیم. مجموعه انتظارات رفاهی خارج از توان دولت تعریف شده بود. اگر بحث هزینههای رفاهی ازجمله آموزش و پرورش، آموزش عالی، بهداشت و درمان و یارانههای مسکن و ناکارآمدی سیستم تخصیص منابع را مجموعا در نظر گیریم، دیگر بودجه امکان تامین آنها را نداشت.
*اگر دولت میخواست بعد از برجام اقتصاد را مدیریت کند باید برای این مشکلات و دیگر مشکلات ساختاری اندیشهای داشته باشد. افزون بر اینها، دولت باید همراه با برجام مساله FATF را حل و فصل میکرد. چون بدون آن امکان بهره بردن از ظرفیتهای برجام و گسترش مبادلات مالی و تجاری با جهان فراهم نبود. اینجا آن نقطهضعف دولت است که در حوزه اقتصاد گفتمان منسجم و صریح و دانش کافی بینالمللی نداشت. عمدهترین موفقیتی که دولت کسب کرد کنترل تورم بود که از طریق کنترل نرخ ارز و انتظارات تورمی پایین بهدست آمد و هر دو عامل از آغاز معلوم بود که لرزان بودند.
*آیا بحران فعلی ماهیت اقتصادی دارد یا سیاسی؟ سیاستورزان ماهیت این مساله را سیاسی میدانند. عدهای به عوامل منطقهای ربط میدهند خیلیها دنبال جمشید بسمالله دوم و سوم بودند. گروهی ماهیت بحران را اقتصادی و آن را به مشکلات ساختاری اقتصادی ارجاع میدهند و میگویند اتفاقات سیاسی اصلا نمیتوانند بحران اقتصادی خلق کنند؛ باید آتش زیر خاکستری باشد که عامل سیاسی آن را مشتعل کند وگرنه شعلهای درنمیگیرد. من از این دسته هستم و معتقدم که بحران ماهیت اقتصادی دارد و عامل سیاست نقش آتشزنه و چاشنی را ایفا کرد. اگر بهرغم مشکلات ساختاری، سرجمع بازار یک بازار آرامی بود. چه چیزی بازار را آرام نگه داشته بود؟ اولین عامل کاهش انتظارات تورمی بود. جامعه به دلیل امید به حل مسائل بینالمللی خوش بینانه به آینده نگاه میکرد. دومین عامل مداخله گسترده دولت در بازار از محل تزریق دلار ارزان بود. همان سیاستی که در دولت نهم هم استفاده شد و قیمتها به وسیله آن بهطور تصنعی پایین نگاه داشته شد تا آنکه کار از دست در رفت. اما به محض تغییر در سیاست خارجی و تغییر در انتظارات تورمی اوضاع عوض شد. اتفاقات حوزه سیاست همانند آتش زنه بود و آتش زیر خاکستر را شعلهور کرد. وقتی آتش شعلهور شد با توجه به مشکلات ساختاری هزینههای زیادی بر جامعه تحمیل شد. نکته مهم این است که چرا اینطوری شد. از نظر من «چرا اینطوری شد؟» خیلی مهم است. با توجه به مشکلات ساختار اقتصاد، مسائل سیاسی مثل ماشه عمل کرد و اقتصاد وارد بحران شد. بحث بعدی شناخت اتفاقات سیاسی است. من علاقهمند هستم که راجع به این بحث کنم. چون بسیار مهم میدانم. بهنظر من داستان ترامپ داستان سادهای نیست. از نظر من داستان ترامپ یک تغییر گفتمان در نظام حقوق جهانی هست و بحثی است که کمتر در ایران به آن پرداخته شدهاست. در آمریکا یک اتفاقی رخ داد؛ تا پیش از آمدن ترامپ حضور آمریکا در صحنه جهانی مبتنی بر قدرت نرم و استفاده از قواعد و مقررات نظام بینالملل بود درواقع سیاستهایش را تا حد زیادی از طریق توسل به ابزارهای حقوقی در جهان دستِکم بهصورت ظاهری پیش میبرد. البته قدرت سخت آمریکا در این داستان حتما پشت قدرت نرم آن بود و نمیتوان منکر آن شد. اما در دوره ترامپ تعادل قدرت در آمریکا از قدرت نرم به قدرت سخت تغییر کرد. گفته میشود که جمهوریخواهان اساسا همواره طرفدار قدرت سخت بودند که این حرف خیلی غلط نیست؛ ولی هیچ وقت جمهوریخواهان در هیچ دورهای موفق نشدند که سیاستهای نظامی را با سیاستهای تجاری در حد دولت ترامپ همراستا کنند.
*درست است که میگویند جمهوریخواهان همواره دنبال قدرت سخت بودند؛ ولی نهایتا جمهوریخواهان نظام تجارت جهانی را بههم نمیزدند، یعنی نمیرفتند بگویند که آمریکا باید از WTO بیرون بیاید، و دیوارهای تعرفهای بسیار بزرگ را برای واردات از دیگر کشورها درست کنند. آنها همچنان نسبت به تجارت جهانی وفادار بودند. از جهت قدرت، پایگاه قدرتیشان در داخل آمریکا پایگاه قدرت سخت بود. مرکانتیلیستها چه میگویند؟ آنها اتفاقا میگویند اول ما و همه جهان برای ما. آنها سیاستهای حمایتی را با بالابردن دیوارهای تعرفهای بهنفع تولید داخلیشان پی میگیرند. مرکانتیلیستها میگویند که قدرت نظامی باید حافظ منافع قدرت تجاری باشد. کل مدل استعماری در قرن ۱۶-۱۷ هم همین بود. حرف آدام اسمیت هم این بود که از این سیستم مرکانتیلیستی توسعهای درنمیآید؛ اگر میخواهید ملل ثروت ایجاد کنند باید دنبال آزادیتجارت بروند. حرف اسمیت بهمفهوم تغییر در نظام مبادله جهانی بود و بازگشت از آن نیز یک تغییر بنیادین محسوب میشود. این تغییر کوچکی نیست که از آن بهسادگی بگذریم. هرچند سیاستمداران ایران بین این دو تفاوت قائل نیستند. و ریشه کژروی نیز همینجاست. این نکته خیلی مهم است که متوجه شویم در داخل آمریکا چه اتفاقی در حال رخ دادن است. به دنبال تغییر پارادایم در آمریکا نظم جهانی دچار تحولاتی میشود. اینجاست که بهنظر من درک درستی از تحولات جهانی در ایران وجود نداشت و ندارد. در شرایط جدید چه اتفاقی رخ میدهد؟ آمریکا بسیاری از دوستان قدیمی را با این تغییر پارادایم از دست میدهد و بسیاری از کسانی که با آمریکا ارتباط تجاری داشتند در معرض خطر قرار میگیرند. ن
*سیاست، جهان امکان انتخاب از میانِ گزینههای ممکن است. نه ایدهآلگرایی. مگر ما برای فروش نفت به اروپا برجام را پذیرفتیم؟ مبنای پذیرش برجام خروج ایران از ذیل فصل هفت منشور بود که امنیت ایران را در معرض خطر قرار داده بود. فروش نفت نفع تبعی آن بود، نه دلیل اصلی آن. این خیلی مهم است. اگر اروپا نتواند از ما نفت بخرد، ترجیح ما رفتن به ذیل فصل هفت منشور و خرید ریسک لحظهای تهاجم به ایران از سوی قدرتهای بزرگ بهویژه، دیوانهای چون ترامپ است؟ قاعدتا، باید بلافاصله در جهان یک جبهه ایستادگی در برابر یکجانبهگرایی آمریکا ایجاد میکردیم. اینکه این جبهه چقدر قدرت سخت دارد یک بحث است، ولی اینکه این جبهه چقدر قدرت نرم دارد و میتواند در جهان موقعیت پیدا بکند بحث دیگری است. ما به جای اینکه برویم با اروپایی که در معرض تهدید آمریکا قرار گرفته بود و به خاطر منافع خودش و نه به خاطر منافع ما علاقهمند بود که در کنار ما قرار بگیرد، همراستا شویم شروع به چانهزنی کردیم. به نظر من این یک اشتباه استراتژیک بود که رخ داد و اولین علامت عدمقطعیت را به جامعه فرستاد.
*این وضعیت عدم قطعیت بعد از آتش زدن نمادین برجام در جلسه فردای این علامت در مجلس، جدیتر میشود و جامعه در دو راهی قرار میگیرد که آیا قرار است به فصل ۷ منشور برگردیم و همه چیز به هم بخورد یا نه! قاعدتا، کسی که این ریسک را در محاسباتش میآورد اولین کاری که میکند، داراییهایش را به دارایی قابلنقدشوندگی و قابلانتقال تبدیل کند. ما نسبت به این مساله نمیتوانیم بیتوجه باشیم. باید دید که ماشه این عدمقطعیت از کجا کشیده شدهاست. درواقع ندیدن این اتفاق از نظر من اشتباهی استراتژیک بود؛ یعنی ما چهار و نیم ماه است که هنوز تکلیفمان را روشن نکردهایم. هنوز، در این باره، با اما و اگر صحبت میکنیم حال آنکه باید از همان لحظه صفر مشخص میکردیم و هیچ تردیدی در ماندن نمیکردیم و قرص و محکم میگفتیم که ما هستیم. نکته دیگر برجام ۲ و برجام ۳ است. برجام سیاسی نیاز داشت با یک برجام تجاری، مالی و بانکی تکمیل شود. از سال ۲۰۰۸ ما در لیست سیاه FATF رفته بودیم. میگویند که چرا بعد از برجام نتوانستیم از ثمره آن در حوزه اقتصاد به اندازه کافی استفاده کنیم؟ خیلی روشن بود چون ما در لیست سیاه FATF بودیم. درست است که در حوزه سیاسی برجام را امضا کرده بودیم، ولی در حوزه اقتصاد یا مبادلات بانکی در لیست سیاه بودیم و کسی که در لیست سیاه است با جهان نمیتواند مبادله داشتهباشد. بنابراین، دومین اقدامی که ما در این بین باید انجام میدادیم این بود که بلافاصله یعنی حتی همزمان با برجام مساله FATF را حل میکردیم.
* هر فردی بر اساس ادراک عمل میکند، ادراک سیاستگذار چیست؟ اگر درک این باشد که یک مشت سوءاستفادهچی محتکر عامل این وضعیت هستند، اصلاحات هم میشود کنترل رفتار محتکران. ولی اگر وضعیت فعلی را معلول عدم قطعیت در حوزه سیاست و سیاستگذاری و پایبند نبودن به قانون، اصل مالکیت و اصل بازار رقابتی بدانیم، راهکار را در اصلاح آنها باید جستوجو کنیم. بیتوجهی به علتها و توسل به داغ و درفش میشود «از قضا سرکنگبین صفرا فزود». باید ببینیم در کجا جهت این انتظارات عوض شد؟ کجای انتظارات ضدتورمی بود و کجای این انتظارات تورمی است؟ آن نقطه را باید پیدا بکنیم و اگر آن را پیدا نکنیم نمیتوانیم مساله را حل کنیم.
*کسی که میخواهد مشکل را حل کند باید یک فهم ساختاری از مسائل اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ داشته باشد اصلاحات در روبناها مسالهای را حل نمیکند. اقتصاد ما دچار یکسری مشکلات ساختاری است. یک نقد وارد است که چرا این مشکلات ساختاری حل و فصل نشد؟ حالا ریشه این مشکلات ساختاری را کسی که از منظر سیاسی تحلیل میکند در نظام حکمرانی میداند کسی که از منظر اقتصادی مینگرد در حوزه اقتصاد. ایرادی که اقتصاددانان بهخصوص طیف معتقد به بازار آزاد به دولت میگیرند احترام نگذاشتن به علم اقتصاد است. اما من فعلا بهدنبال ارائه یک چارچوب نظری و تحلیلی هستم که چرا این اتفاق رخ داد؟ اولین چارچوب نظری که میتوان ارائه داد این است که یک مشکل ساختاری اقتصادی وجود دارد؛ بنابراین نمیتوانیم بگوییم علتالعلل این بیثباتیهای بازار «سیاست» است. ولی، سیاست بهعنوان یک آتشزنه و بهعنوان یک ماشه عمل کرد و به این مشکلات ساختاری شتاب خیلی زیادی داد به گونهای که مشکلات ساختاری قابلِ حلوفصل تبدیل به وضع بغرنج فعلی شدهاست.