گفتوگو با پلنگ خانواده رضاشاه
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از «انتخاب»؛ مشروح این گفتوگو در شماره ۱۰۳ مجله خواندنیها، مورخ ۲۴ شهریور ۱۳۳۲، منتشر شد، بخشهایی از آن را در پی میخوانید:
من مانند یک جهانگرد تعطیلات خود را میگذرانم و اسم من مادام شفیق است همین و بس! در روزنامههای فرانسه من را «پلنگ» خطاب میکنند. این موضوع بسیار زننده و رنجشآور است. من میخواهم یک زن باشم نه یک حیوان وحشی. من تاکنون فکر میکردم که فرانسویها بیش از این مودب هستند. من زنی نیستم که به آسانی مغلوب شوم. شاید از آن جهت که من در خلال زندگی پرطوفان خود همیشه موفق شدهام هرچه را میخواهم حتی از ماورای شهرهای دوردست و یا از ارادهای که قویتر از اراده من میبود، به دست آورم اگر معنی پلنگ بودن این است من میخواهم پلنگ باشم حتی برای فرانسویها...
زندگی من خشک و بیحاصل است
شما میخواهید داستان زندگی مرا بفهمید؟ من قبلا به شما میگویم که این یک زندگی خشک و بیحاصل است. زندگی من توام با خوشی نبوده و فقط برای خودم جالب توجه است، من دختر یک افسری بودم که در تمام زندگی یک انضباط خانوادگی شدیدی را بر ما تحمیل کرد و این زندگی از تجملات و احتیاجات لوکس خالی بود. از همان اوان طفولیت من طبق یک اصول سخت نظامی تربیت شدهام که دور از توحش بود ولی ملایمت و شیرینی هم نداشت!
من مانند همه مردم به دنیا آمدهام ولی با این تفاوت که برادر من اعلیحضرت محمدرضاشاه ۶ ساعت قبل از من به دنیا آمده بود. این موضوع یکی از حوادث فامیلی محسوب میشد و در عین حال یک علامت خوشبختی برای والدین ما بود زیرا خداوند به آنها در آن واحد یک پسر و یک دختر با هم عطا فرموده بود. ما ۱۱ اولاد هستیم؛ هفت پسر و چهار دختر. برادر من ارشد همه پسرها است و دو دختر قبل از او به دنیا آمدهاند.
غالب برادران و خواهران من در کشورم زندگی میکنند. دو برادر و دو خواهر من در آمریکا هستند و در آنجا از درآمد خود امرار معاش مینمایند. دیگران مشاغل مختلف دارند ولی هیچ یک از آنها پستهای حساسی در دولت شاهنشاهی ایران اشغال نکردهاند. میتوانم بگویم از بدو تولد تا اولین ازدواجم من خوشبخت و بدون غم و اندیشه بودم. ندیمهها دور مرا احاطه کرده بودند – در ضمن یاد گرفتن زبان مادری، زبان فرانسه را نیز آموختم و طبق اصول قرآن، کتاب آسمانی مسلمانها، بزرگ شدم، با اطفال همسال خودم بازی میکردم. بدون اینکه مقام و منزلت آنها از هم تفکیک داده شود.
پدرم گفت این کاوالیه شوهر تو خواهد بود
پانزده سال و نیم داشتم که پدرم رضاشاه پهلوی در کاخ سلطنتی، در تالار بزرگ تاجگذاری (سالن بزرگ تخت طاووس) که فقط برای مراسم رسمی و عروسیهای سلطنتی دایر میشود، مرا صدا کرد و پسر یکی از شیوخ عشایر فارس را به من معرفی نمود. این شخص بزرگتر از من بود و پدرم گفت این کاوالیه (سوارکار) شوهر تو خواهد بود. زنان مسلمان از اوامر پدر اطاعت میکنند. من قبول کردم و شوهرم مرا با خود به جنوب کشور که در آنجا طوایف بزرگ زندگی میکنند، برد.
عروسی را دیدم ولی از عشق بیاطلاع بودم. من نتوانستم مدت مدیدی زندگی محدود و محصوری را که بر من تحمیل شده بود طاقت کنم. من محتاج بودم که از این حالت خمودگی که بر من تحمیل شده بود خارج گردم و خلاصه میل داشتم که آزادی از دست رفته خود را بازیابم. نزد پدرم استغاثه و تضرع کردم که این ازدواج را فسخ کند و مرا به تهران احضار نماید.
اعلیحضرت رضاشاه پهلوی شخصی بود رشید و تصمیم داشت رسوم هزارساله کشورش را زیر و رو کند. او تنها پادشاه یک کشور اسلامی بود که امر کرد بدون قید و شرط زنها حجاب را ترک گویند. یعنی اینکه از تصمیمات جدی خود ترس نداشت و آن را منطقی میدانست.
پدرم موضوع طلاق مرا پذیرفت و فسخ ازدواجم را اعلام داشت – در آن تاریخ این عمل یعنی طلاق مانند یک انقلاب در دربار تلقی میگردید. ولی من از این آزادی که دومرتبه به آن رسیدم بسیار خوشحال شدم. از خدا و پدرم تشکر کردم و تصمیم گرفتم با کسی عروسی نمایم که او را دوست داشته باشم.
پدرم یک خانه در پارک سلطنتی به من اعطا نموده و مخارج شخصی مرا میداد. ندیمهها و مستخدم و مستخدمههای زیاد داشتم. مخارج زیادی را به منظور صرفهجویی حذف کرده و فقرا را اطعام مینمودم – از آشپزخانه شخصی خود کم میکردم تا گرسنهها و مستحقین بتوانند سیر شوند.
در آن وقت و قدری زودتر از اشغال متفقین بود، من به یک نفر مصری خلبان که در فن خود ماهر بود برخورد نمودم. آقای شفیق که میبایستی شوهرم شود، به زبان فرانسه با من صحبت میکرد، زیرا فارسی بلد نبود و من هم یک کلمه عربی نمیدانستم.
بعد هم که ما عروسی کردیم من زبان خودمان را به او آموختم. شوهرم قبول کرد به نیروی هوایی ایران داخل شود و بعدها بازرس کل نیروی هوایی گردید.
من سه اولاد دارم و دو پسر و یک دختر؛ شهرام که ده سال دارد، شهریار ۷ سال و آزاده ۲ سال و نیم. فرزندانم اکنون در سوئیس هستند. فقط بزرگترین آنها فارسی حرف میزند، بقیه جز زبان فرانسه چیز دیگری نمیدانند.
نخستین ملاقات با دکتر مصدق
هنگامی که سربازان متفقین وارد تهران شدند، بدبختی مردم به آخرین حد خود رسیده بود، من موفق شدم افکار خیریه خود را به وکلای ذینفوذ مجلس بقبولانم و برای تحصیل سرمایه آن یک کمیته افتخاری تشکیل بدهم و به همین جهت بود که دکتر مصدق را ملاقات کردم. دکتر مصدق هنوز وکیل نبود ولی رئیس یک فرقه گمنام سیاسی بود. شخصیت او در آن موقع نیز مهم بود. من از او خواهش کردم در کمیته افتخاری من شرکت کند. او بدون دلیل این پیشنهاد را رد کرد. این اولین برخورد با کسی که میخواست دیکتاتور ایران شود در من تاثیر کرد و من خاطره آن را از یاد نبردم.
دکتر مصدق شخص منفیبافی بوده است و من که منفیباف نیستم نمیتوانستم با چنین کمی بسازم.
من شاهد تبعید پدرم بودم
در ۱۹۴۴ من شاهد تبعید پدرم بودم. این امر با اولین ازدواج من دو مصیبت بزرگ زندگیام به شمار میرفت. من پدرم را به حد پرستش دوست داشتم. تربیت من و تعقل در مسائل زندگی را مرهون شخصیت برجسته او میدانم.
رشادت من و قدرت ارادهای که در من است نیز از پدرم به من رسیده است، برای دور کردن افکار غمانگیزی که در من رخنه میکند من احتیاج به این رشادت و اراده دارم.
من خود را وقف این خدمت اجتماعی نمودهام و این کار اجتماعی بعد از کارهای خیریه اوا پرون [همسر متوفی رئیس دولت آرژانتین] در درجه دوم کارهای دنیا قرار گرفته است.
از پرتوی مجاهدات کمیته و تصمیمات من به هر قیمتی که بود ایران دارای نود مرکز (کمک و معاونت) و سه بیمارستان در تهران و پنج بیمارستان در شمال و یک بیمارستان در اصفهان و یکی در زنجان و یک کوی کارگر مرکب از سه هزار طفل میباشد که غالب آنها پسر یا دخترانی هستند که والدینشان آنها را ترک گفتهاند و یتیم و آواره و سرگردان هستند که هنر و حرفهای یاد میگیرند و همهروزه به آنها غذا داده میشود.
مصدق به کارهای من با سوءظن مینگریست
وقتی که مصدق زمام امور را در دست گرفت به کارها و پیروزیهای شخص من با نظر بدگمانی و سوءظن مینگریست. آیا او وحشت داشت که تشکیلات من به سیاست و حیثیت شخص او لطمهای وارد سازد؟
من به این فرض نمیتوانم جوابی بگویم، ولی یک حقیقت وجود دارد و آن این است که او همیشه میکوشید که با هزاران وسیله مانع حرکت ماشین عظیمی شود که من آن را روبهراه کرده بودم و با یک آهنگ منظم روز به روز سرعتش افزوده میشد.
چون همهروزه مشاهده میکردم و خوب میدیدم که دیکتاتوری مصدق در صدد اخلال جریان کار اجتماعی من بود، تصور میکردم سادهتر از همه این است که با خود او به طور قطعی مذاکره کنم.
من از او تقاضا نمودم که بیاید و مرا ببیند. برای من که شاهدخت و از خانواده سلطنتی هستم شایسته نبود که خودم به سراغش بروم.
او فورا نزد من آمد. من شش ساعت تمام با او سر و کله زدم. متن مذاکرات و مطالبی را که در ملاقات بین ما رد و بدل شد به شما نخواهم گفت، زیرا این موضوع سیاسی است و من از سیاست بحث نمیکنم. به او گفتم که چگونه بعضی کارهایش خارج از منطق است و چقدر برخی کارهای دیگرش از نظر بینالمللی خطرناک میباشد.
به دنبال این گفتوگو دکتر مصدق یک نامه تهنیتآمیز به سازمان خدمات اجتماعی فرستاد، معذالک تمام اصول کارهای اساسی را که من پایه گذارده بودم او خراب میکرد. به زودی این اسرار فاش شد و همه دانستند که دکتر مصدق به من اعلان جنگ داده است.
نباید تصور کرد که به دستور مصدق ایران را ترک گفتهام
معذالک نباید تصور کرد که من طبق دستور او ایران را ترک گفتهام. من از ایران اخراج نشدهام. من در ۱۵ سپتامبر ۱۹۵۱ با فرزندانم از ایران حرکت کرده بودم و این امر بر اثر تقاضای صریح برادرم انجام یافت. شاهنشاه به منظور عدم تصادم دائمی در پیشرفت تشکیلات من این فداکاری را از من تقاضا نموده بود. من هم در کمال خوشرویی او امر برادرم را اطاعت کردم.
من یک عقیده شخصی نسبت به دکتر مصدق دارم. این عقیده آنقدر شدید و خشن نیست که به من نسبت دادهاند.
نظرم این است که دکتر مصدق برای مملکت شخص خطرناکی بود و ایران را به سوی سرنوشت مهلکی سوق میداد اما از ذکر این حقیقت نمیتوان چشم پوشید که دکتر مصدق در آغاز کارهای سیاسی دارای یک برنامه قابل توجه سیاسی بود و میتوانست در صورت عدم انحراف از این نقشه شخص مفیدی برای کشورش محسوب شود، اما او نتوانست کاری از پیش ببرد و نه تنها مرد بزرگی نشد بلکه زندگی خود و زندگی دیگران را به هدر داد. اگر او در اثنای مذاکرات انگلیس و ایران از جاده منطق و دلیل منحرف نمیشد بعید نبود که ملت ایران امروز از یک زندگی مرفهتر و آسودهتر استفاده میکرد. او برعکس تمام موسسات را که منبع درآمد و ثروت بود، تعطیل کرد و فقر و بیچارگی را به کشور ما مستولی ساخت. من گفتم برعکس شما باید بسیار غنی باشید، زیرا ونزوئلا نیز از طلا سنگفرش شده است.
میدانید از دو سال به این طرف تصفیهخانهها تعطیل شده و ما متدرجا بر اثر عدم فروش موادی که خداوند متعال به ما اعطا فرموده خفه میشدیم ولی دولت جدید برادرم درایت خواهد داشت و من یقین دارم که به ملت ما جان تازه میدهد و ملت ایران از نان روزانه و یک حالت مرفه و امنیتی که لازمه زندگی ملتی است برخوردار خواهد شد.
من از مبارزه واهمه ندارم احدی در میان ما از مبارزه نمیترسد – ما به منظور تصاحب دارایی از دست رفته خود که مصدق ضبط کرده است مبارزه خواهیم کرد.
ما تا جایی که قانون اجازه میدهد کارهای غیرقانونی را که مصدق مرتکب شده است لغو خواهیم نمود – و آنچه مربوط به من است همین که به تهران برسم تمام مجاهدت من این خواهد بود که ملت ایران از امتیازات خانوادگی مانند کشور شما استفاده نمایند و از امنیت اجتماعی بهرهمند شوم [شوند].
بهترین طریق برای حفظ یک روح بدون آلایش و ساده آن است که به تبلیغات مضره بعضی از احزاب سیاسی خاتمه داده شود – در ابتدا باید کارگران و بیچارگان را حمایت نمود تا سرافراز و مرفه به زندگی خود ادامه بدهند – و به مصداق اینکه شما فرانسویها میگویید: «یک ملت خوشبخت دیگر ماجرا نخواهد داشت.»...