حالا ساز دست شماست؛ اما وقتی ساز دست من افتاد،شما حتی نمیتوانید با آن برقصید
به گزارش اقتصادنیوز گزیده این گفتوگو به این شرح است:
*من متولد کرمانم و تا ۱۰سالگی به اتفاق خانواده در آن شهر بودیم. پدرم در آنجا دبیر بود. زمانی که ایشان فوت کرد به یزد برگشتیم؛ چون پدر و مادرم اصالتا یزدی بودند. در واقع ما اهل احمدآباد اردکان یزد هستیم.
*پدربزرگ من معتمد شهر احمدآباد و یکی از علمای آنجا بود که عده زیادی را هم به درس خواندن تشویق میکرد. آن زمان خیلی از علما درس خواندن را عیب میدانستند و بچه هایشان را به مدرسه نمیفرستادند. اما پدربزرگم حتی به دخترانش هم سفارش کرده بود که تا مدارج بالا درس بخوانند. پدرم تنها پسرش بود و پدربزرگم او را هم تشویق به تحصیلات حوزوی کرد. پدر بعد از تحصیلات حوزوی به دانشگاه رفت و رشته «معقول» یا همان الهیات امروز را در دانشگاه تهران به پایان رساند و سپس از طرف آموزش و پرورش مامور به خدمت در کرمان شد. آن زمان علما و مراجع میگفتند حقوق دولتی حرام است. پدر نامهای به آیت الله بروجردی نوشت و گفت: «من معلم هستم و حقوقی که دریافت میکنم، حقوق دولتی است. اجازه میدهید که من استعفا بدهم و به شغل آزاد بپردازم؟» آیت الله بروجردی در جواب نامه به این گونه نوشت: «نه؛ اگر تو از این مدارس بروی معلوم نیست چه کسی به جای تو بیاید و به بچهها درس بدهد. بنابراین همان جا حقوق دولتی بگیر و به فتوای من این حقوق حلال است.» این نامه را هنوز هم دارم. بنابراین پدرم کارش را ادامه داد. ده ساله بودم که ایشان تصمیم گرفت به مکه برود. یک روز مرا با خود به صدرآباد اردکان، نزد مرحوم روح الله خاتمی برد. ایشان پدر آقای [سیدمحمد]خاتمی رئیسجمهور اسبق بود. میخواست خمس و زکات اموالش را بپردازد. این جمله را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ پدر به آقای خاتمی گفت: «من از مکه برنخواهم گشت. بچه هایم را به شما میسپارم.» به مکه رفت و در مسیر برگشت، فوت کرد. بعد از فوت پدر، دیگر به کرمان بازنگشتیم و در خانهای که ایشان از قبل در یزد خریده بود، ساکن شدیم. البته خانه مان نیاز به بازسازی داشت. خیلی شرایطمان سخت بود. من ۱۰ ساله بودم و برادرم ۸-۹ ساله و خواهرم هم ۵ ساله. مادرمان یک شیرزن بود. آن زمان ۲۵ سال سن داشت و با هنر قلم زنی زندگی خود و سه بچه صغیر را تامین میکرد. تا مدتی از این طریق امرار معاش میکردیم. هنوز بهخوبی صدای قلم حکاکیاش را به خاطر دارم. بعد از مدت زمانی حقوق بازنشستگی پدر را به ما پرداختند. املاکی هم از ایشان به جا مانده بود که عوایدی هم از آنها نصیبمان میشد و تا زمان دانشگاه در یزد بودم.
*همانطور که گفتم وقتی به یزد آمدیم، در خانهای ساکن شدیم که پدرم آن را قبل از فوتش خریده بود. اما خانهمان نیاز به بازسازی داشت. حتی برق هم نداشتیم.برق به ایران آمده بود؛ اما در یزد فقط خانههای اعیانی، برق داشتند. در روستاها که کلا برق نداشتند. ما در خانه لمپا داشتیم. کاسه اش چینی بود و در آن نفت میریختند و یک حباب شیشهای روی آن قرار میگرفت. ما زیر نور این لمپا درس میخواندیم. آن را روی پایه کوچک قرار میدادیم که نورش پخش شود. یک بار این چراغ واژگون شد و دست من سوخت. به یاد دارم هر وقت این چراغ نفتی را روشن میکردیم، بوی نفت خیلی ما را اذیت میکرد. بعد از سه ماه برایمان برق کشی کردند. خاطرم هست وقتی لامپهای خانه را روشن کردیم، چقدر ذوق زده و خوشحال بودیم. با یک کلید، فضای روشن و بدون بو و بدون کبریت را تجربه میکردیم. خانه مان مثل بهشت شده بود. تازه آن زمان دیدم که برق چه خدمتی به بشریت کرده است. همانجا تصمیم گرفتم در رشته برق درس بخوانم و در زمینه صنعت برق فعالیت کنم. یعنی در ۱۲-۱۰ سالگی هدف شغلی خود را مشخص کردم. آن زمان روزهای جمعه برنامهمان این بود که به مسجد جامع میرفتیم و پای صحبتهای حاج آقا وزیری مینشستیم. در مسیرمان یک کارخانه برق بود. نیروگاه کوچکی بود متعلق به یک زرتشتی. این نیروگاه یک تکنیسین برق داشت که من همیشه از او سوالاتم را میپرسیدم. در آنجا ساخت تابلوی برق را یاد گرفتم و هدفم را برای ادامه تحصیل در رشته برق با جدیت دنبال کردم. تحقیق کردم که ببینم در رشته برق کدام دانشگاه بهتر است. آن زمان بهترین دانشگاه برای این رشته دانشگاه پلی تکنیک تهران بود. در نتیجه به تهران آمدم تا برای کنکور درس بخوانم. از بچگی آسم داشتم. در تهران در خانهای زندگی میکردم که مرغ و خروس داشت. در آن محیط آسم من عود کرد و در امتحان ورودی آن دانشگاه به دلیل بیماری و ضعف جسمانی و عدم آمادگی کافی قبول نشدم. ولی در دانشگاه دیگری قبول شدم. دوستانم به من اصرار میکردند که همان دانشگاهی را که قبول شدم، بروم وگرنه باید به سربازی بروم. اما من عاشق دانشگاه پلیتکنیک بودم. گفتم برایم فرقی ندارد حتی اگر سربازی هم بروم بعد از سربازی به دانشگاه میروم؛ ولی حتما میخواهم وارد پلیتکنیک شوم. تا اینکه بالاخره به آرزویم رسیدم و در دانشگاه مورد علاقهام پذیرفته شده و شروع به تحصیل کردم. سال دوم دانشگاه (سال ۱۳۴۸) در دوم اسفندماه، اعتصابی علیه شرکت واحد اتوبوسرانی توسط دانشجویان شکل گرفت. من نماینده دانشجویان و همچنین نماینده آنها در خوابگاه بودم. شرکت واحد قیمت بلیتهایش را دو برابر کرده بود. ما هم اعتصاب کردیم و ۶۰ نفرمان را گرفتند و به زاهدان برای انجام خدمت سربازی تبعید کردند. به این ترتیب از دانشگاه هم اخراج شدم. مرتب به خودم نهیب میزدم که من عاشق پلیتکنیک بودم، چرا این کار را کردم؟ دو سال سربازی را با مشقت بسیار تمام کردم، سپس از طرف دانشگاه بخشوده و مجددا وارد دانشگاه شدم. مسوولان از ما چند نفر تعهد گرفتند که دیگر نباید هیچ اعتصابی در دانشگاه اتفاق بیفتد. ما هم تعهدنامه را امضا کردیم. البته بعد از آن هم چندبار در دانشگاه اعتصاب شد؛ اما من سرم به کار خودم بود و سرانجام در سال ۱۳۵۴ فارغ التحصیل شدم.
*پروژهای که باید برای فارغ التحصیلیام تحویل میدادم، پروژه توزیع برق یزد بود. خودم آن را انتخاب کردم؛ چون یزدی بودم و نسبت به شهرم احساس دین میکردم. آقای دکتر سیدعلی اکبر نوشین، استاد من بود. این پروژه را که دید خیلی خوشش آمد و از آنجا که روابط عمومی خوبی هم داشتم، مرا به استخدام شرکت توانیر درآورد. توانیر آن زمان هم دولتی بود. من تازه وارد بودم، اما در همان ابتدای کار مسوول تیران اصفهان شدم. حقوقم هم خیلی خوب بود (ماهی ۱۴ هزار تومان). همه چیز خیلی خوب پیش میرفت و من ازدواج هم کرده بودم که ناگهان ساواک مرا از توانیر بیرون کرد. آنها گفتند که شما در زمان دانشجویی فعالیت داشتید. منظورشان همان اعتصاب بود. از این رو بیکار شدم و هر چه داشتیم فروختیم و خرج امرار معاش در مدت زمان بیکاریکردیم. عاقبت در اوج ناراحتی و ناامیدی، توانستم در شرکت دیگری استخدام شوم. ولی حقوقم یکچهارم حقوق دولتی بود. هیچگاه یادم نمیرود که مدیرم دکتر میرعمادی که استادم هم بود یک روز به من گفت: «شنیدم در توانیر حقوق بالایی میگرفتی و اینجا خیلی حقوقت کم است. من از این موضوع ناراحتم.» در جواب به ایشان گفتم: «ناراحت نباشید فعلا ساز دست شماست و هر چه بزنید من باید برقصم. ولی یک روز میرسد که ساز به دست من میافتد و شما حتی نمیتوانید با ساز من برقصید.» و همین اتفاق هم افتاد.
*من با سرمایه بسیار کم توانستم کارم را شروع کنم. از یک کارگاه کوچک با تولید تابلوبرق شروع کردم. اما الان میتوانم یک جزیره برق را تولید کنم. یعنی به حدی کارم را گسترش دادهام که اینک در صنعت برق قادر به تولید هر چیزی هستیم. در شرکتی که کار میکردم به دلیل اینکه کارم را خوب انجام میدادم، به من سهام دادند. بعد از مدتی رابطه روسای بزرگ به چالش افتاد و دودستگی ایجاد شد و من باید جذب یکی از گروههای سهامداری میشدم. اما سعی کردم که این شرکت از هم پاشیده نشود. میخواستم این انسجام را حفظ کنم. بهرغم همه تلاشم، متاسفانه روسا به توافق نرسیدند و آن شرکت از هم پاشیده شد. بعد از آن، کسبوکار خودم را با چند شریک راهاندازی کردم. ایدهها از خودم بود و عمده کارها را نیز خودم انجام میدادم. کسانی که با من شریک شدند، هر کدام بعد از مدتی میخواستند به دنبال کارهای دیگری بروند و من هم سهام آنها را خریدم. در حال حاضر ۸۰ درصد سهام الکتروکویر متعلق به من و خانوادهام است.
*روز اول که میخواستیم کار را شروع کنیم به یک دفتر نیاز داشتیم. برایم مهم بود که استارت کارم را قوی بزنم و در جای خوبی دفتر بگیرم و همین کار را هم کردم. ساختمانی را در میرداماد نبش بزرگراه مدرس در نظر گرفتم. این ساختمان چهار واحد آپارتمانی داشت که هر کدام را ۲میلیون و ۲۰۰هزار تومان میفروختند. یک واحد از آن را بهصورت قسطی خریدیم. اما باز هم پولمان کم بود. مجبور شدیم پارکینگ آپارتمان را به قیمت ۲۰۰هزار تومان بفروشیم. بالاخره اقساط را پرداختیم و صاحب آن آپارتمان شدیم. بعد از آن وضعیت بهتر شد و کم کم توانستیم تمام آن واحدها را خریداری کنیم و خوشبختانه هنوز هم آن ساختمان را داریم.
* آن زمان کار تولید حتی سختتر از الان بود. بعد از انقلاب هم خیلیها در مسیر تولید سنگاندازی میکردند. الان هم این مسیر چندان هموار نشده است؛ اما بستگی دارد کسی که به دنبال تولید میرود چقدر به این کار عشق و اعتقاد داشته باشد.
*قبول دارم که در بسیاری از محیطهای کسبوکار کشور به خصوص در ادارات دولتی فساد ریشه دوانده است. اما بیایید ببینیم منشأ فساد از کجاست؟ منشأ اختلاسها از کجاست؟ در قرآن آمده است که ربا جنگ با خداست؛ اما خودمان ربا و نزول را رواج دادهایم. بانک به شما پول میدهد و در مورد نرخ بهرهاش هم با شما چانه زنی میکند. با شما قرارداد اسلامی امضا میکند که هیچکدام از بندهای آن تا به حال اجرا نشده است. یعنی در قرارداد آورده است که بانک در سود و زیان شریک است. اما اول سود خود را برمیدارد و این یعنی ربای صددرصد. منشأ فساد همین است. فردی که میخواهد وام بگیرد باید رشوه بدهد، چون کارش لنگ مانده است. منشأ فساد این است که افراد پول را در بانک بگذارند و هر ماه بهرهاش را هم بگیرند و صرف کارهای غیرتولیدی کنند. در صورتی که اگر بانکها بهره ندهند، این پول به سمت تولید سرازیر میشود. ما هم وام میگیریم؛ ولی هیچگاه وام معوق نداشتیم. در مورد رشوه هم باید بگویم کسانی رشوه میدهند که بخواهند کار خلاف و بیکیفیت انجام دهند. ما در شرکتمان سعی کردیم کاری کنیم که بالاترین کیفیت را داشته باشیم و دیگران مجبور شوند کار را به زور به ما بدهند؛ بنابراین نیازی به رشوه دادن نداشتیم. کارهای ما همیشه بر اساس قانون بوده است. بعضی از افراد میگویند که در بانکها و سازمانهای امور مالیاتی مشکل دارند. اما ما خوشبختانه هیچ یک از این مشکلات را نداریم. رشوه ما این است که به دلیل کیفیت بالایمان، دیگران مجبور میشوند کارشان را به ما محول کنند. رشوه به آن معنی که منظور شماست در کسب و کار ما جایی ندارد. از روز اول نیتمان این بود که کار خوب انجام دهیم؛ ولی رشوه به کسی پرداخت نکنیم. اما باید اذعان کنم کمتر کسی است که در کار تولید رشوه نداده باشد. الان که دقیق فکر میکنم، ما هم شاید یک جا بتوان گفت رشوه دادهایم و آن هم به شرکت زیمنس بود.
*داستانش مفصل است. ما با شرکت زیمنس همکاری میکردیم. یک روز تلفنی اطلاع دادند که میخواهند با من صحبت کنند و یک روز به دفترم بیایند. تاریخی را مشخص کردیم و اول تلفنی صحبت کردیم. آنها گفتند: «ما باید با شما قطع رابطه کنیم. پنج ماه دیگر کلا رابطه ما قطع میشود و قراردادها کنسل میشود. ولی این قطع همکاری را نمیخواهیم به وسیله ایمیل و تلفن بگوییم. میخواهیم حضوری این کار را انجام دهیم.» یک روز را قرار گذاشتیم و زیمنس نماینده خود را از آلمان فرستاد و طی نشستی بسیار دوستانه و محترمانه قرارداد همکاریمان کنسل شد (بهدلیل اعمال تحریمات سیاسی). ولی به ما پنج ماه فرصت دادند که وسایل مورد نیاز خود را خریداری کنیم. ما در این بازه زمانی کلیه وسایل مورد نیازمان را خریدیم که اتفاقا مبلغ خیلی بالایی هم شد. بر اساس قراردادی که با این شرکت داشتیم، برای هر خرید باید به زیمنس رویالتی (بهره مالکانه) میدادیم. وقتی شما کالایی تولید میکنید و از نام یک برند روی آن کالا استفاده میکنید، باید به ازای هر مارک، پولی را به آن برند بپردازید. ما هم با شرکت زیمنس همین وضعیت را داشتیم. البته آنها هم مرتب کیفیت ما را چک میکردند و بعد اجازه درج مارک زیمنس را روی تولیداتمان میدادند.
*ما تکنولوژی پارتنر آنها بودیم. آن زمان حساب کردیم و دیدیم باید ۳۶۰ هزار یورو بابت رویالتی به زیمنس پرداخت کنیم. اما راههای زیادی وجود داشت که این رویالتی را نپردازیم. اول اینکه قرارداد ما با آنها کنسل شده بود. دوم اینکه ما یک سال بعد از تولید باید این پول را به آنها میپرداختیم. اما آن زمان هنوز تولید محصولمان را شروع نکرده بودیم، بنابراین میتوانستیم این رویالتی را نپردازیم. بهخوبی واقف بودیم که وقتی تحریم شروع میشود نه ما میتوانیم پولی به آنها حواله کنیم و نه آنها میتوانند پول ما را در دفاترشان ثبت کنند. بنابراین نامهای برای آنها نوشتیم و وقت گرفتیم که نزد مدیران شرکت زیمنس در آلمان برویم. در کارخانه زیمنس به آنها گفتم که ما محاسبه کردهایم و شما ۳۶۰ هزار یورو از ما رویالتی میخواهید. ما میخواهیم زودتر آن را پرداخت کنیم؛ چون اگر دیر شود شما نمیتوانید این پول را در حسابهایتان وارد کنید و ما هم نمیتوانیم به شما پول بدهیم. این را هم گفتم که با توجه به فسخ قرارداد، ما میتوانستیم این پول را اصلا پرداخت نکنیم و به این ترتیب اعتماد همیشگی شرکت زیمنس آلمان را جلب کردیم. خیلیها به ما گفتند که این ۳۶۰ هزار یورو را بهعنوان رشوه به زیمنس دادیم. چون میدانستیم این شرکت به واسطه این کار، به ما اطمینان میکند و همکاریاش را با ما ادامه میدهد. ولی این حقالناس بود. حق شرکت زیمنس بود. من در کودکی و نوجوانی از حاج آقا وزیری یاد گرفته بودم که خداوند از حقالناس نمیگذرد. آن روز در شرکت زیمنس خیلی سر و صدا شد که از کشوری که در اذهان عمومی خارجیها اعتمادی به آن نیست، یک نفر آمده و میگوید من ۳۶۰ هزار یورو به شما پول میدهم. به یاد دارم آن شب، زیمنسیها ما را به شام دعوت کردند و گفتند این شرکت به دنبال این است که رابطهاش را با شما حفظ کند. در مهمانی شام، یکی از مهندسان جوان زیمنس از من پرسید: «امروز راجع به مسلمانی و حقالناس صحبت کردید. چرا شما مسلمان هستید؟» من یاد گرفته بودم که نمیتوان در جواب جوانهای امروزی فلسفه بافی کرد. جوانها جواب دیجیتالی میخواهند. من از او پرسیدم: «رشته تحصیلی شما چه بوده؟» گفت: «مهندسی کامپیوترم.» پرسیدم: «اگر شما به دنبال برنامهای باشید که این برنامه چند ورژن مختلف داشته باشد، از کدام ورژن برای کارتان استفاده میکنید؟» گفت: «بدیهی است که از آخرین ورژن استفاده میکنم.» به او گفتم: «دین اسلام هم آخرین ورژن دین بوده است و به همین خاطر من هم اسلام را انتخاب کردم.» وقتی اینچنین پاسخ گفتم، زیمنسیها ایستادند و برایم کف زدند. بعد از آن جریان، طوری با ما رفتار کردند که در اوج تحریمها توانستیم ۶ پرچم را روی میز بگذاریم و با آنها قرارداد امضا کنیم؛ پرچم ایران، پرچم زیمنس، پرچم آلمان، پرچم ویتنام، پرچم چک و پرچم قطر. ما سه قرارداد برای ویتنام و قطر و چک امضا کردیم و شرکت زیمنس اعلام کرد: «الکتروکویر در تمام دنیا هرجا که بخواهد تحت لیسانس شرکت زیمنس کار کند ما این مجوز را به آنها میدهیم.» زمانی ما از زیمنس تابلو میخریدیم، اما الان زیمنس ترکیه از کارخانه ما در چک تابلو میخرد.