زیر پوست روسیه پوتین
مهدی سنایی استاد دانشگاه تهران اصلاحات اخیر انجام شده در قانون اساسی روسیه را به چهار دسته قواعد حاکمیتی، اقتصادی، مذهبی و سیاسی تقسیم میکند. سفیر سابق ایران در روسیه معتقد است که با این اصلاحات روسیه با حکومتی ناسیونالیستیتر، اقتصادی دولتیتر و حاکمیتی مذهبیتر مواجه خواهد شد. او در عین حال با اشاره به فرهنگ سیاسی مردمان روس معتقد است که آنها همواره یک حاکم مقتدر را برای کشور خود میپسندند؛ با این همه پوتین تلاش کرده است ضمن تامین این نیاز و خواسته شهروندان کشورش از ابزارها و لوازم دموکراتیک نیز استفاده کند. بنابراین باید نظام سیاسی روسیه را یک نظام دموکراتیک اقتدارگرا دانست.
در همین چارچوب نیز آنچه ملت روسیه میخواهد، توسط حکومت مستقر فعلی عرضه میشود. پوتین جمله معروفی دارد: «هر روسی که از فروپاشی شوروی اندوهگین نشده باشد معلوم است احساس ندارد و اگر دنبال احیای شوروی باشد معلوم است که خردمندی ندارد.» دستیار و مشاور ارشد وزیر خارجه در گفت و گوی تفصیلی با مجله آگاهی نو تاکید میکند که پوتین یک روسیه مدرن میخواهد اما در عین حال سیاست مستقل ملی را نیز در عرصه بینالمللی جستوجو میکند. به دلیل همین سیاست هم غرب رویاروی این کشور ایستاده است ولی تمام تلاش پوتین این است که با عملگرایی ملیگرایانه راه رسیدن روسیه را به منابع اقتصادی و تکنولوژیک در نظام جهانی نیز هموار کند.
****
*بهنظر میآید نظامهای بسته همواره سیکل مشخصی را جهت تدوام حضور خودشان در قدرت طی میکنند. در مرحله اول معمولاً از ترفندهای سیاسی استفاده میشود و وقتی تاریخ مصرف ترفندهای سیاسی به اتمام میرسد، وارد فاز حقوقی میشوند. ما چنین وضعیتی را در نظام سیاسی خودمان در قبل از انقلاب هم داشتیم؛ یعنی بعد از کودتای 28 مرداد (به عنوان یک اقدام سیاسی) محمدرضاشاه تصمیم گرفت که از طریق اصلاحات قانون اساسی و متممهای آن قدرت خود را افزایش دهد و به نوعی به حضورش در ساخت سیاسی استمرار بخشد. این ویژگی در مورد آقای پوتین هم صدق میکند؛ اول ایشان بهوسیله آقای مدودوف این کار را کرد و بعد از به اتمام رسیدن این ترفند سیاسی تصمیم گرفت که اصلاحاتی در قانون اساسی اعمال کند تا حضور خود را در قدرت استمرار بخشد. برداشت شما از این اقدام آقای پوتین چیست؟ آیا قبول دارید این سیکل در همه نظامهای بسته تکرار میشود؟
اصلاحات قانون اساسی روسیه که دومین اصلاحات در قانون اساسی 1993 میلادی است مجموعهای از اصلاحات را شامل میشود و نمیتوان آن را به یک ماده خاص یا یک فصل خاص محدود کرد. این اصلاحات به چند دسته تقسیم میشوند؛ گروه اول مرتبط با امور حاکمیتی است؛ این بخش از اصلاحات در راستای درونگرایی در حاکمیت و همچنین انجام مرزبندیهایی با حاکمیتهای دیگر انجام شده است که هر دو به نوعی مبتنی بر بدبینی نسبت به رفتارها و هنجارهای جاری در جهان است. میتوان گفت این دسته را باید در چارچوب تحکیم حاکمیت ملی در مقابل حقوق بینالملل دانست تا در زمان تعارض حاکمیت داخلی با قوانین بینالمللی و خواست سازمانهای بینالمللی حریم حاکمیت ملی حفظ شود.
پیش از این در همان اصول اولیه قانون اساسی روسیه آمده بود که قانون اساسی و قوانین فدرال روسیه نمیتواند ناقض قوانین بینالمللی باشد و در صورت تعارض، ترجیح با قوانین بینالمللی است. این مسئله در فضای پس از فروپاشی شوروی و دولت یلتسین که به دنبال تعامل با دنیا، هماهنگی با روند جهانی شدن و پیوستن به غرب و اروپا بود در چارچوب تز «خانه مشترک اروپایی» مطرح شد. همچنین در اصلاحات جدید قانون اساسی این نکته اضافه شده است که مدیران ارشد روسیه و مقامات کشوری نمیتوانند تابعیت یا اقامت خارجی داشته باشند. درحالیکه در طول نزدیک به 30 سال گذشته به دلیل خلأ قانونی برخی کارگزاران بلندپایه روسیه اقامت خارجی داشتند و از ویلا یا حساب بانکی در کشورهای مختلف ازجمله اروپا و آمریکا برخوردار بودند و حساسیتی روی این موضوع وجود نداشت.
نکته قابل تامل دیگر اینکه روسیه برای اینکه نشان دهد که میخواهد به جامعه جهانی بپیوندد و در چارچوب آن عمل کند، بسیاری از قوانین داخلی خود را در دهه 90 میلادی تحتالشعاع قوانین بینالمللی تصویب کرد و این مسئله باعث میشد که در مواردی دادگاههای روسیه علیه یک تبعه روسیه محکومیت صادر میکردند ولی به دلیل اولویت حقوق بینالملل افراد از دادگاههای خارجی حکم تبرئه میگرفتند. ما موارد زیادی داریم که دولت روسیه براساس حکم دادگاه اروپایی یا مجامع بینالمللی مجبور به پرداخت جریمه و خسارت به یک تبعه خودش میشد. این بخش از اصلاحات را میتوان در ادامه اقداماتی که آقای پوتین از 20 سال پیش شروع کرده است، تلقی کرد. اگر خاطرتان باشد وقتی که آقای پوتین روی کار آمد، سه اقدام بزرگ تحتعنوان «تحکیم عمود قدرت» شروع کرد که ازجمله آن اصلاحات در قوانین غیرفدرال بود.
باید متذکر شوم که در روسیه سه دسته قوانین وجود دارد؛ 1) قانون اساسی، 2) قوانین فدرال (قوانینی است که دومای کشوری تصویب میکند) و 3) قوانین محلی و منطقهای؛یعنی در چارچوب سیستم فدرال جمهوریهای داخل روسیه و برخی از مناطق دیگر روسیه که وضعیت جمهوری هم ندارند، قوانین داخلی خود را تصویب میکنند. در مواردی حتی جمهوریها قانون اساسی مختص به خود را دارند یعنی مناطقی مثل تاتارستان، چچن و داغستان. نکته جالب توجه اینکه ۸۵ منطقه فدرال روسیه از خودمختاری نسبی برخوردارند و برای خودشان پرچم هم دارند. حال بازگردیم به بحث خودمان؛ در ذیل تحکیم عمود قدرت سه اقدام انجام شد: رفع تناقضات قوانین داخلی (قوانین مناطق) با قانون اساسی روسیه، حق عزل و نصب روسای مناطق توسط رئیسجمهور، تغییر در ساختار شورای فدراسیون یا مجلس سنای روسیه.
درواقع میتوان گفت که روسیه در 20 سال پیش تحکیم حاکمیت را در بُعد داخلی شروع کرد و بعد از 20 سال تحکیم حاکمیتاش را در بُعد بینالمللی تداوم میدهد.
بخش دیگری از اصلاحات مرتبط با مسائل تامین اجتماعی است؛ تامین آموزش رایگان برای همه، تامین بهداشت و بیمه برای همه و همینطور تامین حداقل معیشت برای همه مردم؛ یعنی همه آحاد کشور روسیه باید از حداقل معیشت و درآمد برخوردار باشند و اگر در مواردی این اتفاق رخ ندهد، باید دولت در تامین حداقلها بکوشد. البته اصول کلی در ارتباط با این موضوع در قانون اساسی قبلی هم مشاهده میشود اما از جهت اقتصادی این بندها و اصولی که در قانون اساسی اضافه شد، تا اندازهای بازگشت به اقتصاد سوسیالیستی است. باید تاکید کرد که اقتصاد تماماً دولتی روسیه که ورشکسته هم بود، وارد عصر خصوصیسازی و اقتصاد کاملاً آزاد در دهه 90 میلادی شد.
اما در دهه اول هزاره سوم که آقای پوتین حکومت را بهدست گرفت، یک نظام اقتصاد آزاد ولی کورپوراتیو شکل گرفت که شرکتهای بزرگ دولتی آن را شکل میدادند.از حیث تاریخی این اصلاحات قانون اساسی را باید گام سوم در این حوزه تلقی کنیم. این نشان میدهد آقای پوتین با وجود اینکه به اقتصاد آزاد پایبند است و هنوز بخش بزرگی از اقتصاد روسیه دست نیروهایی با تفکر اقتصاد آزاد و نیروهای تقریباً لیبرال است، به نظام کورپوراتیو هم باور دارد.
در طول پنج، شش سال گذشته هم که تحریم غرب افزایش پیدا کرد، آقای پوتین تلاش کرد بخش خصوصی را محدود نکند و به همین دلیل بسیاری از اعضای کادر طرفدار اقتصاد آزاد را حفظ کرد. اما وقتی دولت روسیه با این واقعیت مواجه است که 20 میلیون جمعیت این کشور در زمره طبقه فقیر هستند و از حداقل معیشت برخوردار نیستند (اپوزیسیون این رقم را تا 40 میلیون نفر افزایش میدهد) طبیعی است بهدنبال مکانیسمهایی در چارچوب اقتصاد سوسیالیستی برود؛ اگرچه این مدل فضای اقتصاد آزاد را منع نمیکند ولی وظایف دولت را گسترش میدهد و دولت را برای تامین حداقل معیشت مردم موظف میکند. بنابراین یک دسته دیگر از اصلاحات انجام شده مربوط به حوزه معیشت، بهداشت، آموزش و اقتصاد عمومی است.
*پس از جنگ سرد چینیها مبدع تزی بودند مبنی بر اینکه اشتیاق دولتگرایی را باید در همین حوزه سیاسی محدود کرد و این اشتیاق را به عرصه اقتصادی اشاعه نداد تا دولت بر اقتصاد چنبره نیندازد. در قالب همین تز در چین خصوصیسازی و آزادسازی و سرمایهگذاری خارجی انجام شد؛ این را بهعنوان مدل چینی توسعه هم قلمداد میکنند. اما بهنظر میرسد روسها نتوانستند چنین تفکیکی را بین حوزههای سیاسی و اقتصادی ایجاد کنند؛ در واقع میل به افزایش قدرت در حوزه سیاست به حوزه اقتصاد اشاعه پیدا کرد و اینچنین دولت به حوزه اقتصادی هم چنبره انداخت. با این نظر موافق هستید؟
این سخن دقیقی در مورد اقتصاد تمامعیار دولتی است و اگر روسیه موفق میشد این معادله را به شکل درستی در زمان شوروی حل کند، فرونمیپاشید! یعنی تفاوت چین با شوروی این بود که تن به اصلاحات داد؛ ولی روسیه تن به این اصلاحات اقتصادی نداد و نهایتاً هم سقوط کرد. پس از فروپاشی نیز به شکل افراطی به سمت اقتصاد آزاد و تعامل با غرب رفت ولی اکنون مرحله به مرحله در حال فاصله گرفتن از آن دوران و به دنبال ایجاد نوعی توازن است.
*در یک برهه زمانی در برخی از متنهای علوم سیاسی در غرب نظام پوتین تحتعنوان اقتدارگرایی لیبرال معرفی میشد یعنی لیبرالیسم در حوزه اقتصاد و اقتدارگرایی در حوزه سیاست. الان میتوانیم بگوییم داریم به سمت نوعی سوسیالیسم حرکت میکنیم؟
اگر اجازه بدهید این سوال را در بخش مدل نظام سیاسی روسیه پاسخ دهم اما تلاش پوتین برای حفظ اقتصاد آزاد و در عین حال تقویت شدن بخش محافظهکار در سیاست پنهان نیست.
*یک تفاوت مهم در فرآیند اصلاحاتی که در این دو حوزه فرمودید با حوزه سیاسی وجود دارد. این اصلاحات تقریباً به آنچه در امر واقع میگذشت فقط جنبه رسمی و حقوقی داده است؛ به طور مثال ما ناسیونالیسم، غلبه ملیگرایی بر بینالمللگرایی را برخلاف دوره آقای یلتسین در سراسر دوره آقای پوتین مشاهده میکنیم. در حوزه اقتصادی نیز شاهد شکلگیری الیگارشی وابسته به آقای پوتین هستیم تا ایشان در حوزه اقتصاد نیز سلطه داشته باشند. اما تفاوت اصلاحات در حوزه سیاسی این است که ابداعی و جدید است؛ یعنی ایشان طبق قانون تا یک جایی میتوانست قدرت را در اختیار داشته باشد و با اصلاحات انجامشده این دوره تمدید شده است.
اجازه بدهید قبل از ورود به این بحث به دسته سوم اصلاحات ایشان بپردازم؛ اصلاحات مدنظر شما در گروه چهارم قرار میگیرد.
*حتماً ولی شما این استدلال را قبول دارید؟
ببینید! من این را نمیپذیرم که اینها یک برنامهریزی از پیش انجامشده باشد و این یک طیف یکرنگ یا روند ساده نیست. به نظر میرسد آنچه در ابتدای کار پوتین برجسته بود برقراری ثبات و امنیت داخلی بود. اما در بخش خارجی او باور دارد که تمام تلاشش را برای تعامل با غرب انجام داده است. اعتقاد آقای پوتین این است که در ابتدای کارش همه درهای گفتوگو با آمریکا و غرب را باز گذاشته و وارد تعامل شده و بعد از 11 سپتامبر حتی وارد اتحاد استراتژیک با آمریکا شد.
خاطرتان هست او با جرج بوش پسر گفتوگوهای عمیق و همنشینی دوستانه داشت. من خاطرم هست غیر از سفرهای رسمی متعدد که جرج بوش و آقای پوتین انجام میدادند، یک ارتباط دوستانه خیلی عمیقی نیز میان آنها جریان داشت.
آقای پوتین معتقد است که همه کوششهایی که در قالب اتحاد استراتژیک با آمریکا انجام داده بهخصوص در موضوع بحث ثبات افغانستان و مبارزه با تروریسم و برنامه ریاستارتی که در دوره مدودوف صورت گرفت و امضا شد، بینتیجه ماند یا به عبارت دیگر به نتایج لازم نرسید و ناکام ماند. در حالی که اتحاد استراتژیک دنبال یک همکاری عمیق و گستردهای بود، درست در همان زمان انقلابهای رنگی در پیرامون روسیه شکل گرفت که دولت پوتین این تحولات را خیانت به آن توافق تعبیر کرد؛ به همین دلیل نیز آنها وارد دوره ریاستارت به جای اتحاد استراتژیک شدند چرا که دیگر روسیه و آمریکا پذیرفته بودند که اتحاد استراتژیک ممکن نیست و تلاش کردند حداقلها و خطوط قرمزی برای یکدیگر تعریف کنند اما در آن برهه نیز جنگ گرجستان رخ داد.
سخن آقای پوتین بهطور کلی این است که غرب حاضر نشد بهعنوان یک بازیگر و همکار برابر با روسیه گفتوگو کند و همچنین حاضر نشد که یک نظام امنیتی مشترک با روسیه برای اروپا و آتلانتیک تعریف کند. این باور وجود دارد که درست در دوره اتحاد استراتژیک و ریاستارت از یکسو انقلابهای رنگی در پیرامون روسیه ترتیب داده شد و از سوی دیگر توافق در زمینه حفظ خطوط قرمز نیز نقض شد؛ در این میان آمریکا اروپای شرقی را بهعنوان اروپای جدید معرفی کرد و ویژگی اروپای جدید این بود که با روسیه دشمنی دارد و میتواند مجموعه اروپا را به سمت دشمنی با روسیه تحریک کند.
میدانید! روایت روسیه با روایت غربیها در مورد اختلافات و دعواهای فیمابین خیلی متفاوت از یکدیگر است. این سیکل سرخوردگی از آمریکا یک بار هم در دوره دولت لیبرال و غربگرای بوریس یلتسین رخ داد و نتیجه آن تعدیل در سیاست خارجی، خروج کوزیروف و ورود پریماکوف بود.
*آقای دکتر! میتوانیم در این دعوا یک نقطه تقریباً میانی را نیز در نظر بگیریم؛ یعنی نه روایت مطلق روس و نه روایت مطلق آمریکا. به هر حال در همان برهه هم ناسیونالیسم روسی میل به برونگرایی و میل به افزایش حوزه قدرت خودش در منطقه حیاط نزدیک روسیه داشت؟
خب بله، این را بعداً در بحث نظامهای سیاسی میخواهم به آن اشاره کنم که این اقتدارگرایی که شما به آن اشاره میکنید از خصایص جامعه سیاسی روسیه است. منتها اینکه چه چیزی به بازآفرینی آن و احیا و بازگشت آن کمک کرده، به باور من هم عوامل داخلی تاثیر داشتند و هم عوامل خارجی که به آن اشاره خواهم کرد.
اما در مورد «خارج نزدیک» و جمهوریهای سابق شوروی روسیه از نگاه ویژهای برخوردار است و انتظار دارد غرب خطوط قرمز آن را رعایت کنند و این نکته در برنامه ریاستارت در دوره مدودوف هم قید شده بود.
*در حوزه اصلاحات گروه دوم میتوانیم این نتیجه را بگیریم که با توجه به اصلاحات اقتصادی انجامشده، روسیه پوتین در حال حرکت از یک اقتدارگرایی لیبرال به یک اقتدارگرایی سوسیالیستی است؟
نه؛ هنوز نمیشود گفت چون هنوز اقتصاد روسیه با اقتصاد سوسیالیستی فاصله زیادی دارد. میشود گفت که نقش دولت دارد پررنگ میشود و جنبههای محدودی از اقتصاد سوسیالیستی در حال بروز است.
*یعنی میشود به یک نوع سوسیالیسم اروپایی قائل بود؟
ببینید! شاید شبیه برخی کشورهایی که بخش اقتصاد عامه را اقتصاد سوسیالیستی پوشش میدهد و دولت در این بخش حضور پررنگ دارد البته با این تفاوت که سایر بخشهای اقتصادی روسیه الزاماً شبیه به اقتصاد آزاد اروپایی نیست چون بهرغم اینکه بخش خصوصی در روسیه بسیار قوی است؛ اما صنایع اصلی در روسیه در دست شرکتهای غیردولتی ولی در عمل وابسته به دولت اداره میشود.
یعنی در حوزهیهای مختلف از صنعت گرفته تا تکنولوژی و نفت و گاز، شرکتهایی هستند که به شکلی خصولتی فعالیت میکنند؛ یعنی از جهت حقوقی شرکتهای غیردولتی هستند ولی از جهات دیگر مقاماتی که بر آنها مدیریت میکنند کاملاً مقامات تعیینشده از طرف کرملین هستند.
به عبارت دیگر ما با یک اقتصاد چندوجهی و مرکب از بخش خصوصی فعال و موثر، اقتصاد دولتی و شرکتهای بزرگ مواجهایم؛ البته همانطور که میدانید تحولات امروز دنیا به شکلی است که نه فقط اقتصاد کشورهای مختلف بلکه حتی نظامهای سیاسی آنها را نمیتوان الزاماً در چارچوب تعاریف کلاسیک معنا کرد.
*علاقه عجیب و غریبی در نظامهایی مثل نظامهای روسی یا حتی ایران و کشورهایی از این دست نسبت به مداخله دولت در اقتصاد وجود دارد؛ یعنی مطالبه افکار عمومی این است که دولت در اقتصاد حضور داشته باشد. این روند به طور مثال برخلاف روندهایی است که در کشوری نظیر آمریکا شاهد آن هستیم؛ یعنی اگر در انتخابات آمریکا نامزدی از دولتی شدن شرکتهای بیمه (درمانی) حمایت کند حداقل در ایالتهای مردد رای نمیآورد؛ یعنی ایالتهایی که نه دموکرات هستند و نه جمهوریخواه، ولی شاید این نسخه در کشوری مثل ایران یا کشوری مثل روسیه جواب ندهد و حتی نتیجه عکس بدهد. اشتیاق مردم نسبت به حضور دولت در اقتصاد در روسیه از کجا نشات میگیرد؟
میشود از دو زاویه به این موضوع نگاه کرد؛ یکی اینکه در کشورهای غربی که این خواست وجود دارد اولاً بخش اقتصادی دارای سنت و نهادهای بسیار قوی است که طبیعتاً در جهتگیریها و تصمیمات سیاسی هم بسیار تاثیر میگذارد. یعنی اینکه هر اتفاقی در حوزه سیاسی میافتد و هر تصمیمی در حوزه سیاسی اتخاذ میشود تحت تاثیر بخش خصوصی است؛ چون این بخش سهم قابل توجهی از اقتصاد را در اختیار دارد و ساختار نهادینهشدهای نیز در این زمینه شکل گرفته است.
اما در کشورهایی مثل کشور ما و روسیه اینطور نیست. بخشی از آن هم ریشه در روانشناسی تاریخی دارد؛ در کشوری که بیش از چند سده در آن اقتصاد آزاد شکل گرفته، به دولت به مثابه یک میانجی و هماهنگکننده در موضوع اقتصاد نگاه میشود؛ درحالیکه در کشورهای شرقی بهدولت به مثابه همه چیز یعنی مسئول حیات و ممات جامعه و مسئول سیری و گرسنگی جامعه و... نگاه میشود؛ در واقع دولت نقش نجاتدهنده را ایفا میکند. به همین دلیل نیز این امکان را برایش فراهم میکنند تا در همه عرصهها حضور و ورود پیدا کند. منتها من با آن دیدگاه جنابعالی صددرصد موافق نیستم که اکنون هم در غرب این وضعیت حاکم است.
من فکر میکنم با این اتفاقاتی که در این پاندمی افتاد، به طور کلی نقش دولت تقویت خواهد شد؛ یعنی یکی از آثار قطعی پدیدار شدن کووید-19 این است که مردم دنیا از اینکه سازمانهای بینالمللی بتوانند به تصمیم برسند و ورود کنند تا دردی از آنها دوا شود، ناامید شدهاند؛ از طرف دیگر ناامیدی از اینکه کمپانیها و بخش خصوصی و ثروتمندان نیز بتوانند مشکلات بینوایان را حل کنند؛ دیده میشود. آنچه به نمایش گذاشته شد این است که دولتهای مقتدر در وقت بحران شرایط بهتری برای حل مشکلات و رسیدگی به آنها دارند.
آمریکا مثال بارز آن است چرا که به دلیل وجود دولت غیرمتمرکز بحران کرونا را به بدترین شکل ممکن مدیریت کرد؛ از یک طرف دولت انتظار داشت که ایالتها و بخشهای فدرال به بحرانهای مرتبط با ایالتهای خود رسیدگی میکنند و از طرف دیگر مناطق فدرال نیز انتظار داشتند که دولت باید تامین بودجه کند و این بحران را مدیریت کند؛ همچنین در این بحران آمریکا در تعارض جدی با سازمان ملل و سازمان بهداشت جهانی قرار گرفت و لذا این امکان از سازمان بهداشت جهانی سلب شد تا به آمریکا و کشورهای دیگر کمک کند. بعد از آن هم این آتشسوزیها و اعتراضاتی که در آمریکا رخ میدهد ضعف سیستم مبتنی بر اقتصاد بازار و مرکانتیلیسیتی جهت رسیدگی به بحران و شرایط حاد و ایجاد عدالت را به نمایش گذاشت.
*حالا به اصلاحات سوم بازگردیم؟
اصلاحات سوم شامل مجموعه کوچکی از اصلاحات میشود، در این چارچوب نقش دین در قانون اساسی روسیه افزایش پیدا کرد؛ یعنی نام خداوند در قانون اساسی روسیه آمد و اینکه رسمیت همجنسگرایی به شکلی نفی شد. به این ترتیب که ازدواج به خواست حوزههای دینی روسیه مطرح و به عنوان اتفاقی در نظر گرفته شد که بین زن و مرد میافتد. بنابراین دین وضعیت خود را در قانون اساسی روسیه بیشتر از گذشته تثبیت کرد.
*به نظر میرسد منابع قدرت آقای پوتین سه وجه دارد؛ یک وجه آن کاریزماتیک، وجه دیگر ناسیونالیسم و بخش دیگر مسیحیت ارتدوکس است. آیا این اصلاحات جدید در حوزه دین به این منبع قدرت فقط رسمیت میدهد یا اتفاق بزرگتری در روسیه در حال رخ دادن است؟
اینکه از 10 قرن زندگیِ دولتداری در روسیه و دولت روسیه، 9 قرن آن تحتالشعاع کلیسای ارتدوکس بوده و در اینکه کلیسای ارتدوکس روسیه یک پای همه تحولات روسیه بوده است هیچ تردیدی وجود ندارد؛ اساساً شکلگیری خود روسیه با ورود مسیحیت ارتدوکس ازطریق کریمه و سواحل دریای سیاه و از بیزانس به روسیه قدیم که در منطقه اوکراین -کییف فعلی بود- رخ داد و بعد از آن بود که دوکنشینهایی مثل مسکو و ولادیمیر و مناطق شمالی روسیه نزدیک به اوکراین پدیدار شدند و بعد از اینکه استیلای مغولها بر روسیه پایان پیدا کرد، در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی روسیه به جنوب گسترش پیدا کرد.
تمام این گسترشها با مسیحیسازی و از طریق کلیسای ارتدوکس شکل گرفت؛ یعنی ارتش یک پای تحولات بود و کلیسای ارتدوکس هم پای دیگر آن؛ بنابراین کلیسای ارتدوکس نقش مشروعیتبخش به تزار داشته است.
اما در دوره 70 ساله شوروی دین به صورت کلی و از جمله کلیسای ارتدوکس با سرکوب وسیع مواجه شد. بعد از فروپاشی شوروی نقش کلیسا و به طور کلی نقش دین احیا شد. مسیحیت و در کنار آن اسلام دوباره فعالیتشان را آغاز کردند و کلیساها و مساجد رو به گستردگی گذاشت؛ میتوان گفت اتفاقاتی که در دوره آقای پوتین افتاد، این بود که نقش کلیسا و توجه به کلیسا هم افزایش پیدا کرد. حضور آقای پوتین در مراسم اصلی دینی مثل عید پاک، همراهی گاه به گاه با اسقف اعظم، حمایت و پشتیبانی از کلیسای ارتدوکس و اینها اتفاقاتی است که در این دوره رخ داده است و طبیعتاً یادآور نقش کلیسای ارتدوکس در دوره تزارها نیز هست؛ با این همه به باور من نقش کنونی مذهب و کلیسای ارتدوکس به سطح زمان تزاری و پیش از شوروی نمیرسد.
*چرا؟
چون دولت روسیه یک دولت سکولار و جمهوری است. کرملین برخلاف گذشته مشروعیت خود را از کلیسای ارتدوکس نمیگیرد. درست است کرملین از فاکتور کلیسا و مذهب در تدوین سناریو یا نظریه امنیت ملی خودش بیشتر استفاده میکند و توجه به کلیسا بیشتر شده ولی نمیتوان گفت به سطح زمان تزاری رسیده چرا که در آن دوران کلیسا در سیاست خیلی تاثیرگذار و یک پایه تحولات سیاسی بود. این اصلاحات اخیر انجامشده نیز یک رویداد حداقلی است.
*آقای دکتر! فکر نمیکنید دولت سکولار یا سکولاریسم در روسیه فقط یک لفظ باشد؟ ما در خود ایرانمان در پیش از پیروزی انقلاب هم گفته میشد از دوره رضاشاه یک دولت سکولار در ایران استقرار یافت؛ ولی خب وقتی در بطن و متن داستان میرویم، مشاهده میکنیم که آن قدرت هم دارای بنیانها و ریشههای اسطورهای و الهیاتی بوده است. شما تصور نمیکنید دولت در روسیه هم به ظاهر دولت سکولار است، ولی این قدرت نیز بنیاداً با مذهب و بنیانهای الهیاتی پیوند خورده است؟
نه، من چنین برداشتی از روسیه کنونی ندارم. اولاً سرکوب دین در دوره شوروی طی آن هفت دهه خیلی عمیق بوده و اگر به امحا و نابودی دین منجر نشد که نشد و همه شواهد نشان داد که تلاش بیهودهای بود که شوروی صورت داد؛ ولی این انقطاع به پیدایش روسیه نوین و گسست کلیسا از دولت کمک کرده است. در اینکه کلیسا در ناسیونالیسم روسی و در تفکر دولتداری در روسیه حضور دارد تردیدی نیست، ولی در اینکه در تحولات سیاسی نقش دارد، تردیدهای جدی وجود دارد.
من شاهدی هم در این زمینه برای شما ارائه میکنم؛ درحالیکه جایگاه روسیه در 20 سال گذشته در عرصه منطقهای و بینالمللی بسیار ارتقا پیدا کرده ولی این اتفاق در مورد کلیسای ارتدوکس روسیه نیفتاده است. برعکس؛ کلیسای ارتدوکس روسیه بعضی از حوزههای نفوذش را از دست داده است. البته نقش آن در حیات اجتماعی روسیه افزایش پیدا کرده چون نقش دین بهصورت کلی در حوزه پساشوروی رو به گسترش بود.
البته نزدیکی و قدری وابستگی به نظام سیاسی باعث شده برخی از تحولات حوزه کلیسای ارتدوکس تحت تاثیر تحولات کلی سیاسی در روسیه و تحت تاثیر تعامل یا تنش روسیه با کشورهای دیگر (با غرب و حوزههای مختلف) قرار گیرد؛ ولی نمیتوان گفت نظام سیاسی در روسیه مذهبی است!
چون کلیسا هیچگونه حضوری در دولت ندارد. بدون تردید عامل کلیسای ارتدوکس و مسیحیت ارتدوکس در نظام سیاسی روسیه و همچنین در ذهنیت سیاسی و هویت ملی روسیه را نمیتوان نادیده گرفت؛ اما اینکه در تدوین سیاستگذاریها و تحولات سیاسی نقش ایفا کند، چنین چیزی وجود ندارد.
*موتور محرکه ناسیونالیسم در همه کشورها بهخصوص کشورهایی مثل ایران و روسیه یک نوع خاصگرایی است. در ایران شیعهگرایی مبلغ خاصگرایی است و در روسیه مسیحیت ارتدوکس؛ درواقع هر سیاستمداری که میخواهد بر طبل ناسیونالیسم در روسیه بکوبد ناخودآگاه با مسیحیت ارتدوکس هم مواجه میشود یعنی به طور ناخودآگاه آن را هم ترویج میکند. ما چطور میتوانیم موضوعی را که اینقدر با زندگی سیاسی روسها پیوند خورده، از امر روزمره سیاسی جدا کنیم؟
افزایش توجه به کلیسا و دین در روسیه الزاماً به این معنا نیست که همه پیروان مسیحیت ارتدوکس عملکننده به شریعت ارتدوکس و مناسبات کلیسا هستند. بازگشت جمعیت عظیمی در روسیه به دین چه در بین مسلمانان، چه در بین مسیحیها و چه در بین سایر ادیان به این معناست که از بیخدایی فاصله گرفتهاند و اگر از آنها سوال بشود، خودشان را معتقد میدانند ولی معنایش این نیست که الزاماً درواقع دینداران فعال و بالفعلی هستند و جامعه دینی است. این واقعیت جدید با قرن نوزده، هجده، هفده و قرون قبل از آن که تقریباً در واقع دینمداری در روسیه مثل دینداری در کشورهای مسلمان بوده- قاطبه جمعیت عملکننده به آداب، عبادات و شریعت بودند- تفاوت میکند.
به همین دلیل است که دینداری آنها الزاماً به معنای عضویت همه آنها در کلیسا و عمل به آداب و شریعت و عبادات و اینها نیست. و حتی بر این فرض هم نقش سیاسی کلیسای ارتدوکس در روسیه مثل گذشته تزاری نیست. هر چند روند بازگشت به دین در میان آحاد مردم همچنان ادامه دارد و نقش دین به عنوان یک عامل اجتماعی به ویژه در میان مسلمانان روسیه در حال افزایش است.
*ولی بهطور قطع در سیاست حضور دارد؛ سیاست به مثابه سیاست نه به معنای سیاستگذاری. یعنی پالیتیکس به جای پالیسی؟
در شکلگیری هویت سیاسی و تدوین منافع ملی این کشور تاثیرگذار است؛ ولی اگر بخواهیم حتی مقایسه کنیم احتمالاً تاثیر کرملین بر کلیسا بیشتر از تاثیر کلیسا بر کرملین است.
*ولی این وجهه مشروع یا آغشته به تقدس در کرملین یا دولتهای برآمده از کرملین در واقع بهنوعی مدیون تعامل آن با مذهب است ؟
من نمیتوانم این را بگویم. نمیدانم چرا شما چنین تصور دینیای از جامعه سیاسی روسیه دارید!
*فرض بگیرید در مراسم تاجگذاری رضاشاه در سال 1305 تصور غالب این است که در واقع پادشاهی وی آغشته به هویت مذهبی و دینی یا یک هویت الهیاتی نیست؛ ولی اگر نطق محمدعلی فروغی را در مورد رضاشاه در همان مراسم نگاه کنید، متوجه میشوید که کاملاً برآمده از بنیانهای الهیاتی است و همین مسائل متافیزیکی است که به قدرت قوت و نیروی لازم را میدهد. به نظر میرسد مذهب نیز چنین کارکردی را در روسیه ایفا میکند.
میتوان گفت وضعیتی که رضاشاه با آن مواجه بود، وضعیتی بود که نیکولای دوم با آن مواجه بود ولی روسیه یک دوره 70 ساله شوروی را طی کرده که سعی کرده اولاً دین را از سطح جامعه محو کند که خب در آن کاملاً ناکام بود و بدون تردید اگرچه در ایجاد هویت نوین سوسیالیستی کاملاً ناکام شد، اما بدون تردید آسیبهای جدی به نشانههای هویت کلاسیک ازجمله دین زد. هم این دوره 70 ساله و هم شرایط معاصر روسیه این فضا را ایجاد نکرده که دین حضوری در قانون اساسی و سیاست روسیه داشته باشد. این حضور آنقدر کمرنگ است که همین قدر که اسم خدا در قانون اساسی روسیه آورده شده، تحولی خیلی بزرگ محسوب میشود. ما باید بین احیای دین در جامعه روسیه و نقشآفرینی آن در سیاست تمییز و تفکیک قائل شویم.
*خدایی که افکار عمومی روسیه به آن معتقدند خدای مسیحیت و ارتدوکس است. این مبلغ همان خاصگرایی به عنوان موتور محرکه ناسیونالیسم در روسیه است. با این اوصاف تفسیر شما از گنجاندن نام خدا در قانون اساسی روسیه که بعد از تقریباً یکصد و خردهای سال انجام میشود، چیست؟
اولاً دین در جامعه احیا شده است، به همین دلیل نظام سیاسی برای خود در نظر گرفتن نگاه دینداران را حائز اهمیت میداند و اینکه به عامل دین و کلیسای ارتدوکس در تدوین و تعقیب منافع ملی روسیه و همچنین هویت ملی روس توجه ویژهای دارد. آنچه روسیه کنونی در تدوین نظریه دولت و قدرت به آن درکنار ناسیونالیسم توجه دارد یک نوع روح روسی است که از نظریات داستایفسکی و بردیایف اقتباس شده است و مولفههایی از سنتهای روسی و مسیحیت را با هم ترکیب کرده است و بیش از آنکه بخشی از دولت یا سیاست در روسیه باشد الهامبخش حرکت آن است البته در جامعهای رنگارنگ که تفاوت زیادی از روسیه قرن نوزدهم دارد. این بحث مبسوطی در باب هویت روسی است و جای دیگری باید به آن بپردازیم.
*جایی در صحبتتان اشاره کردید که در مناسبات کلیسا با کرملین، کرملین تعیینکننده است. خب اگر این معنی را من از صحبتهای شما درست فهمیده باشم، بنابراین میتوانیم بگوییم که دولت در روسیه تقریباً یک دولت لویاتانی است که بر هر چیزی چنبره و احاطه دارد؛ ازجمله مذهب و کلیسا؟
خیر. چون دولت در کار کلیسا دخالت نمیکند منتها کلیسا را تقویت میکند؛ یعنی در چارچوب همان نگاه مثبتی که آقای پوتین به مسئله مذهب دارد، در دوره آقای پوتین میتوان گفت که هم جایگاه کلیسا ارتقا پیدا کرده و از جهت اقتصادی هم تقویت شده و هم جایگاه مسلمانها تقویت شده است. پیش از آقای پوتین، اینکه روسیه چقدر جمعیت مسلمان دارد همیشه مورد بحث بود. من خاطرم هست که از سه میلیون تا هفت میلیون این رقم متغیر بود. اما سعی میکردند که این رقم را بیشتر از 10 میلیون نفر اعلام نکنند. گویی حضور جمعیت انبوه مسلمان در روسیه میتوانست یک تهدید باشد. در حالی که آقای پوتین به این موضوع کاملاً به مثابه یک فرصت نگاه کرد و جزو اولین مقامات سیاسی بود که به طور رسمی اعلام کرد روسیه بیش از 20 میلیون جمعیت مسلمان دارد و در دوره آقای پوتین مسجد جامع مسکو بازسازی و به یکی از بزرگترین مساجد اروپا در قلب مسکو تبدیل شد. همچنین روسیه به عنوان عضو ناظر سازمان کنفرانس اسلامی درآمد. میخواهم این را عرض کنم که بهصورت کلی نقش دین تقویت شد؛ حتی یک صندوق کمک به حوزه دین ایجاد شد که هم به کلیساها و هم به ائمه جمعه و جماعات مسلمان کمکهای مالی انجام میداد.
*اگر اجازه بدهید من تا اینجای بحثمان نتیجهگیری از صحبتهای شما داشته باشم. براساس این سه دسته از اصلاحاتی که در قانون اساسی روسیه انجام شده، نظام سیاسی در روسیه ناسیونالیستیتر و مذهبیتر شده و نظام اقتصادی نیز دولتیتر شده است. درست است؟
بله؛ همینطور است به این سمتها حرکت کرده است. میشود این را بهعنوان یک بازگشت تاریخی در روسیه هم تلقی کرد؛ یعنی هم ناسیونالیسم تقویت شده و هم در واقع ملاحظات دین بیشتر در نظر گرفته شده و هم اقتصاد عمومی مورد توجه بیشتری قرار گرفته است. میتوان گفت در حوزههای مختلف اعراض بیشتری از سیاستهای دهه 90 میلادی و برهه پس از فروپاشی شده است. هر کدام از این اصلاحات به یک مقطع از تاریخ روسیه بازگشت میکند یا به ترکیبی از دورههای مختلف. ولی بدون تردید اعراض بیشتری از سیاستهای دهه 90 میلادی است که در آن قانون اساسی روسیه تدوین شده بود.
*و اما اصلاحات دسته چهارم چیست؟
بخش چهارم این اصلاحات مربوط به برداشتن محدودیت جهت تداوم حضور آقای پوتین در قدرت است، بدین شکل که دورههای روسایجمهوری پیشین روسیه تا قبل از این اصلاحات قانون اساسی در نظر گرفته نمیشود. یعنی اینکه حضور آنها در قدرت صفر میشود تا امکان شرکت مجدد در انتخابات را بیابند. روسایجمهور روسیه پیش از این اصلاحات صرفاً دو نفر بودند که از این دو نفر نیز آقای یلتسین در قید حیات نیست؛ بنابراین این اصل یک ترتیبی برای فراهم کردن امکان حضور آقای پوتین بعد از دوره فعلی یعنی 2024 است در این صورت ایشان میتوانند دو دوره شش ساله دیگر یعنی تا سال 2036 د رقدرت بمانند. این در واقع بخشی از مجموعه اصلاحاتی است که صورت گرفت؛ منتها این بخش چنان بزرگ و بااهمیت بود و چنان مورد توجه محافل بینالمللی قرار گرفت که عموم ناظران به سایر موارد اصلاحی توجه نکردند و بخشهای دیگر کاملاً تحتالشعاع این اصل قرار گرفت و اینطور تلقی شد که قانون اساسی روسیه اصلاح شد تا امکان ادامه حضور آقای پوتین در قدرت فراهم شود.
همچنین نهادی به نام «شورای دولتی» در روسیه وجود دارد که از زمان حضور آقای پوتین در قدرت شکل گرفته است. این نهاد 20 سال وجود داشت ولی از قانونی هم برخوردار نبود. شاید شبیهترین چیز به «شورای دولتی» در کشور ما «مجمع تشخیص مصلحت» باشد؛ مجموعهای از دولتمردان و افراد تاثیرگذار و روسای برخی از مناطق فدرال، برخی استانداران و روسایجمهور تعداد محدودی از مناطق بهعنوان اعضای شورای دولتی هر سال چند نوبت به مشورت دعوت میشوند و در این 20 سال این شورا همواره دایر بوده است. ازجمله اتفاقاتی که در جریان این اصلاحات اتفاق افتاد، این بود که یک اصل در مورد این شورا در قانون اساسی روسیه گنجانده شد.
در اوایلی که این اصلاحات پیشنهاد شد، گمان میرفت این شورا ایجاد شده است تا جایگاهی برای آقای پوتین برای بعد از ریاستجمهوری تمهید کند و به شکلی شرایط از سه مسیر تحتکنترل آقای پوتین قرار خواهد گرفت: 1- پوتین همچنان رئیس حزب روسیه واحد خواهد ماند و از این طریق بر پارلمان (دوما) تاثیرگذار است، 2- پوتین رئیس این شورای دولتی خواهد بود و اختیارات آن افزایش پیدا خواهد کرد و 3- اختیارات ریاستجمهوری کاهش پیدا کند و اختیارات مجلس دوما و شورای فدراسیون افزایش پیدا کند؛ یعنی به شکلی اختیارات پارلمانی افزایش یابد و رئیسجمهوری با اختیارات کمتر در ساختار قدرت مطرح خواهد بود و مجالسی با اختیار بیشتر شکل میگیرد که حزب روسیه واحد در آنها تاثیر بسزایی خواهد داشت. پس به این شکل تاثیرگذاری حضور آقای پوتین در عرصه قدرت تضمین خواهد شد. منتها در روندی که در مجلس دوما شکل گرفت و پیشنهادهایی که طرح شد و آنچه تصویب شد، فاصله گرفتن روسیه از نظام ریاستی و نزدیک شدنش به نظام پارلمانی در ابهام قرار گرفت و این بند صفر کردن دوره ریاستجمهوری روسای قبلی برجسته شد.
در اوایل بسیار از این صحبت میشد که از جمله ویژگیهای این اصلاحات قانون اساسی این است که روسیه را از نظام ریاستی به سمت پارلمانی متمایل میکند. باید توجه کرد که روسیه از جهت قانون اساسی کاملاً یک نظام ریاستی است و رئیسجمهور در بسیاری از عرصهها حق وتو دارد و از اختیارات بسیار زیادی برخوردار است و در عمل میتوان گفت که یک نظام سوپرریاستی است چون آقای پوتین در طول 20 سال گذشته از این اختیارات به تمام معنی استفاده کرده است و علاوه بر این از یک اقتدار و کاریزمای شخصی هم برخوردار بوده است.
بنابراین در ابتدای مطرح شدن اصلاحات قانون اساسی گفته میشد که به ذهن طراحان اصلاحات قانون اساسی روسیه اینطور رسیده که این لباس ریاستجمهوری برای هر کسی غیر از آقای پوتین گشاد خواهد بود و به این دلیل اختیارات رئیسجمهور تا اندازهای محدود میشود و در مقابل اختیارات پارلمان گسترش پیدا میکند. این نقطه آغاز ارائه لایحه بود.
اما آنچه در عمل شکل گرفت دو اتفاق بود، یکی اینکه این بحث به حاشیه رفت؛ ضمن اینکه آقای پوتین در سخنرانیای که در صحن مجلس دوما در مورد اصلاحات داشت، موضعی گرفت که این بخش را به شکلی ضروری تلقی نکرد و اشاره کرد که کشور ما به لحاظ تاریخی همواره نیاز به یک رئیس مقتدر داشته است و جایگاه رئیسجمهور در کشور را نمیتوان تضعیف کرد.
پس از نظر او برای تامین امنیت و ثبات در کشور وجود اختیارات کافی برای رئیس کشور ضروری است. بعد از اینکه آقای پوتین در صحن مجلس به شکلی عدم مخالفت خودش را با صفر کردن دوره ریاستجمهوری روسای قبلی اعلام کرد، خب این بخش خیلی برجسته شد و بعد به تیتر اخبار و تحلیلهای مرتبط با اصلاحات قانون اساسی در روسیه تبدیل شد.
البته در این زمینه هم دو دسته تحلیل وجود دارد؛ برخی معتقدند طراحان این اصلاحات که تیم خود آقای پوتین هستند در این مورد دغدغه دارند که در شرایط حاضر و در سالهای آتی زمام قدرت به کسی غیر از آقای پوتین سپرده نشود.
بنابراین این بند را ایجاد کردند و آقای پوتین را هم قانع خواهند کرد که در قدرت بماند. گروهی دیگر تحلیل میکنند که این اصل الزاماً به این معنی نیست که آقای پوتین در قدرت حضور پیدا خواهد کرد بلکه بسته به شرایط خود و کشور در سال 2024 تصمیمگیری میکند.
*اگر سیاست را به مثابه راهبردی برای کسب، حفظ و افزایش قدرت قلمداد کنیم، آقای پوتین مدتهای مدیدی است که در مرحله سوم قرار دارد؛ یعنی مرحله افزایش قدرت. ظاهراً این افزایش قدرت پایانی هم ندارد؛ یعنی ایشان کماکان تمایل دارد در قدرت باشد و اختیاراتش را هم روزبهروز افزایش دهد. این میل و اشتیاق و این سیریناپذیری از قدرت آقای پوتین از کجا نشات میگیرد؟
اختیارات آقای پوتین در این اصلاحات قانون اساسی افزایش پیدا نکرده و کلاً چیزی در زمینه افزایش اختیارات رئیسجمهور وجود ندارد.
*همان صفر شدن نوعی افزایش قدرت است.
خب بله، این امکان را فراهم کرده که او در انتخابات شرکت کند ولی در مورد افزایش قدرت...
*وقتی ما یک دوره محدود را برای رئیسجمهور در نظر میگیریم در واقع میخواهیم دامنه اختیارات و قدرت او را محدود کنیم؛ ولی وقتی این قید را برمیداریم و با یک ترفند حقوقی دوباره آن را صفر میکنیم، آن محدودیت را هم برداشتهایم.
این محدودیت برداشته شده ولی اینکه شما میگویید افزایش اختیارات، درست نیست. تمام این اختیاراتی که در قانون اساسی در اختیار آقای پوتین قرار دارد، در اختیار یلتسین هم بود.
*ولی یلتسین نتوانست دورهاش را صفر کند.
نه؛ اصلاً یلتسین نتوانست از همان دورهای هم که دارد به اندازه کافی بهرهبرداری کند و اختیارات خودش را محقق کند.
*چون هیچ وقت در این پروسه افزایش قدرت قرار نگرفت.
نه، میخواهم این را عرض کنم در همان دورهای هم که رئیسجمهور بود، همه این اختیارات را از جهت قانون اساسی داشت ولی اوضاع سیاسی روسیه بسیار متزلزل بود؛ حتی دوما بهدنبال استیضاح رئیسجمهور و کنار گذاشتن او بود.
میخواهم بگویم در اینکه آقای پوتین شخصیت مقتدری در روسیه است، هیچ تردیدی وجود ندارد. ظهور او در دورهای بوده که روسیه به تمام معنی بیثبات و ضعیف بود و احیای روسیه و بهبود شرایط اقتصادی و حتی ارتقای جایگاه روسیه در عرصه جهانی و تثبیت حوزه هویتی بعد از فروپاشی در دوره آقای پوتین برای جمعیتی که خاطرات تلخ دهه 1990 را در ذهن داشتند، موجبات اعتماد به نفس آنها را فراهم کرد. وقتی نسل میانسال و کهنسال پوتین را با رهبرانی که روسیه در چند دهه قبل داشت، مقایسه میکنند؛ میبینند که اساساً او تافته جدابافتهای است.
آقای پوتین از ذکاوت فوقالعادهای برخوردار است و روانشناسی مردم روسیه را هم خیلی خوب میشناسد و در کنار اینها از عملگرایی ویژهای که نیاز زمانه است نیز برخوردار است. این ویژگیها امکانی را برای وی فراهم کرده که تاثیرگذاری فوقالعادهای بر افکار عمومی داشته باشد. روانشناسی جامعه روسیه هم چنین حاکم مقتدری را میپسندد.
*ظاهراً در روسیه ما انتخابات را داریم و برای همین اصلاح قانون اساسی نیز انتخابات برگزار شد. ظاهراً ما در این کشور رسانه داریم و حتی رسانههایی در روسیه حضور دارند که متعلق به اپوزیسیون است. ما ظاهراً اپوزیسیون هم در روسیه داریم، حتی شاید قدرتمندتر از اپوزیسیونی که در کشوری مثل ما وجود دارد؛ ولی نکتهای که وجود دارد در عمل انگار هیچ کدام از اینها را روسیه ندارد! چه بلایی پوتین بر سر این جامعه و نهادها آورده است؟ یعنی واقعاً توانسته کل جامعه روسیه را مسحور و فریفته خودش کند؟
این سوال شما را شاید مثلاً در این قالب بشود طرح کرد که اصلاً تعریف نظام سیاسی روسیه کنونی چیست؟! آیا چندحزبی است یا مدل دیگری است؟
گمانم این است که جامعه فعلی سیاسی روسیه با در نظرگرفتن چند عنصر قابل فهم و تحلیل است. اول اینکه روسیه و جامعه روسها به شکل تاریخی یک حاکم مقتدر را میپسندیدند. علت آن هم این است که روسیه سرزمین گستردهای است. مساحتاش حدود 17 میلیون کیلومتر مربع است. در زمان تزاری بیشتر از این بود. در زمان شوروی هم بیشتر از این بود. در زمان تزاری بسیاری از حوزههای پیرامون روسیه بخشی از روسیه بودند بهخصوص در سدههای آخر آن.
روسیه جامعهای بسیار پراکنده دارد و اقوام مختلفی در آن زندگی میکنند. مرزهای گستردهای با همه دنیا دارد؛ از قطب گرفته که هزارها کیلومتر در یخبندان است تا میلیونها کیلومترمربع سرزمین در شرق دور و در سیبری در کنار ژاپن که با روسیه جنگ داشته و در کنار چین که گاهی تاریخ روسیه بهعنوان تهدید به آن نگاه میکرد. در شمال یعنی حوزه سنپترزبورگ نیز میرسد، فنلاند و سوئد گاهی در دورههایی به روسیه حمله کردهاند. از طرف دیگر حوزه غرب روسیه به قفقاز میرسد با ویژگیهای تاریخی و اسلامیاش؛ به همین دلیل همواره ثبات و امنیت در روسیه مهم بوده است. بنابراین در ذهن شخص روس به شکل تاریخی، ثبات و تامین امنیت اولویت اول بوده است. خب این از چه کسی برمیآمده؟ از یک حاکم مقتدر.
من در مقدمه کتاب «جامعه، سیاست و حکومت در روسیه» که انتشارات سمت آن را چاپ کرده است، به نکتهای اشاره کردم که کلیدی است؛ گفتم برعکس آنچه در ذهن بسیاری از افراد در خارج از روسیه وجود دارد، ملت روس خودشان را قربانی تجاوزهای خارجی میدانند. یعنی میگویند ما کشوری هستیم که یک نوبت مغولها به ما حمله کردند و تیمور لنگ مسکو را آتش زد. یک نوبت سوئدیها به شمال روسیه حمله کردند و در حاشیه خلیج فنلاند مقاومت شکل گرفت.
بعد ناپلئون به روسیه حمله کرد و مسکو را آتش زد. بعد هم که هیتلر به این کشور یورش برد. خب چنین روانشناسی ملیای اقتضا میکند که یک حاکم مقتدر آن را اداره کند. این مسئله به پیشرفت کار آقای پوتین کمک کرده است؛ او حاکمی است که میتواند وعدههایش را محقق و از منافع روسیه در دنیا دفاع کند. بنابراین عامل اول همین تحسین حاکم مقتدر و ترجیح ثبات و امنیت بر سایر حوزهها مثل توسعه اقتصادی در ذهن ملت روسیه است؛ شاید بشود این را تحت عنوان ترجیح ثبات بر دموکراسی مطرح کرد.
دوم اینکه در نظام سیاسی تحت مدیریت آقای پوتین به یک سوال بدون پاسخ در روسیه پساشوروی تقریباً پاسخ داده شده است. کشورهای برآمده از فروپاشی دچار بحران و برخی از جمهورهای پیرامونی هم دچار انقلابهای رنگی شدند و اگر نقش کشورهای غربی و آمریکا را در راهاندازی انقلابهای رنگی و کمک به شکلگیری آنها نادیده بگیریم، این مسئله خود فینفسه یک نوع تداوم وضعیت فروپاشی شوروی بود؛ یعنی خواستهایی که بعد از فروپاشی شوروی وجود داشت در قالب نظامهای سیاسی پاسخ داده نشده بود و مردم (انقلابیون) یک بار دیگر میخواستند بر این مسئله تاکید کنند که آن نظام ازهمگسیخته قبلی باید برچیده شود و یک نظام دموکراتیک به جای آن بنا شود؛ دقیقاً مثل آنچه در گرجستان،اوکراین و قرقیزستان و جاهای دیگر اتفاق افتاد.
ولی این تحولات هم نتایج خوبی به بار نیاورد؛ یعنی انقلابهای رنگی نتیجهای برای مردم در بر نداشتند. کشورهایی مثل اوکراین، قرقیزستان و گرجستان بودند که دموکراسیها در آنها خیلی خوب شکل گرفت اما به انقلاب رنگی منتهی شد.
اینها با تحولات سیاسی فراوان همراه شدند، ولی از بیثباتی و مشکلات اقتصادی عظیمی نیز رنج میبرند. در کنار آنها کشورهایی مثل ترکمنستان، قزاقستان و آذربایجان که اقتصاد قویتر و منابع انرژی هم داشتند، عمر مدیریتی رهبرانشان خیلی طولانی شد ولی از ثبات نسبی و رفاه نسبی بهتری برخوردار شدند. این باعث شد که این سوال در جامعه پساشوروی شکل بگیرد که ثبات و امنیت بهتر است یا دموکراسی؟ اولویت با کدام است؟ این موضوع بحثهای زیادی برانگیخت و هر کدام طرفداران خودش را داشت. آنهایی که ثبات و امنیت را ترجیح میدادند ولو با صرفنظر کردن بخشی از قواعد دموکراسی و تن دادن به دورههای طولانی مدیریت رهبران. برخی هم نه، بر این مسئله تاکید میکردند که بالاخره کشورها باید از مسیر دموکراسی بگذرند اگرچه هزینههایی هم میدهند ولی نهایتاً به ثبات دموکراتیک خواهند رسید.
در این میان نظریهای که عرضه شد «دموکراسی بومی» بود؛ اعتقاد دموکراسی بومی این بود که هنوز روشی بهتر از دموکراسی برای اداره جامعه یافت نشده و هم اینکه شرایط امروز جهانی و جامعه جهانی نیز مدلهایی غیر از این را نمیپذیرد. ضمن اینکه تحولات و پیشرفت امروز بشری و خواست طبقات اجتماعی، زنان و جوانان و اینها همه اقتضا میکند که به سیستم دموکراسی تن داد منتها با قیودی؛ یعنی بیاییم دموکراسی را بومی کنیم و با برخی از ویژگیهای جامعه سیاسی آن را آشتی دهیم.
مدلی که آقای پوتین عرضه کرد در واقع پاسخی به این سوالات و ابهامات بود؛ اینکه نظام سیاسی کنونی هم دموکراتیک است و هم آن ثبات و خواستهایی که روانشناسی تاریخی روس اقتضا میکند، در آن لحاظ شده است. البته این فقط خواست روسیه هم نیست؛ در واقع این دموکراسی بومی یک مقدار تحتالشعاع همان جامعه پساشوروی است.
ویژگی سوم که نمیشود در تحولات روسیه نادیده گرفت و شاید کمتر هم به آن اشاره میشود، شرایط سیال جهانی است. واقعیت این است که به باور من نظام جهانی در نیمه دوم قرن بیستم تکالیف مشخصی را برای بازیگران تعیین میکرد و ایدهآلهای مشخصی را پیش روی کشورها میگذاشت. محیط بینالمللی دایره بازی بازیگران را محدود میکرد. در همین حال از کارآمدی قابلتوجهی برخوردار بود و بهایندلیل بازیگران سعی میکردند در چارچوب قواعد بینالمللی فعالیت کنند. بسیاری از کشورها سعی میکردند خودشان را با آن ایدهآلهای موجود تطبیق دهند. محیط بینالمللی در شکلگیری تحولات در کشورها خیلی تاثیرگذار بود. اما با زوال دوقطبی و ناکام ماندن نظم نوین جهانی و نظام تکقطبی، تاثیر این محیط بینالملل بر بازیگران به حداقل ممکن رسیده است؛ همین کرونا این واقعیت را به خوبی به نمایش گذاشت که سازمانهای بینالمللی در بحرانیترین دورههای خودشان از جهت مشروعیت و کارآمدی قرار دارند.
سازمان ملل و شورای امنیت از کارآمدی لازم برخوردار نیستند و حتی امنیت جمعی به عنوان سازوکاری که در طول بیش از هفت دهه وجود داشت، به ضعیفترین شکل خودش نزدیک شده است. این وضعیت امکان مانور برای یک بازیگر ماهر و کشورهای مستقل را فراهم میکند. تردیدی نیست که شرایط بینالملل بسیار سیال است و نظام بینالمللی از تعریف خاصی برخوردار نیست. تحولات بینالمللی از ریل خارج شده و معلوم نیست چه زمانی به ریل اصلی برگردد. در چنین شرایطی برای کشورهایی که از سیاست مستقل برخوردارند و بازی هوشمندانهای انجام میدهند، شرایط رشد و ارتقا فراهم است و من فکر میکنم این یکی از فاکتورهایی است که به بازیگر هوشمندی مثل آقای پوتین چه در بعد داخلی روسیه و چه در بعد بینالمللی کمک کرده است؛ بنابراین من این را در تبیین تحولات روسیه یک فاکتور اساسی میدانم.
عنصر چهارم که باید در وضعیت سیاسی روسیه در شرایط حاضر درنظرگرفت، شخصیت کاریزماتیک آقای پوتین است. به هر حال این یک واقعیت است! پوتین در یک شرایط بسیار بیثبات - اتفاقاً من در آن موقع (اواخر دهه90 میلادی) در روسیه ماموریت بودم- پدیدار شد و اولین کاری که انجام داد، ایجاد ثبات نسبی بود و سعی کرد که یک اراده آهنین از خودش نشان دهد، چیزی که وضعیت آن روز روسیه به آن نیاز داشت، او تلاش داشت که چهره بسیار خردمند و معتدل از خود نشان دهد و وارد تعامل با دنیا شد، تلاش وافر کرد چه در داخل روسیه و چه در خارج روسیه فرصتسازی کند؛ بنابراین در ذهن مردم روسیه تبدیل به یک سمبل شد. شاید همه حرکات آقای پوتین را بتوان در سرود جدید ملی روسیه که با روی کار آمدنش تدوین شد، خلاصه کرد.
در این سال یک سرود ملی جدید برای روسیه طراحی شد. اما در دوره پوتین آهنگ زمان شوروی را برگرداندند و یک متن جدید در چارچوب آن به نگارش درآمد؛ آقای پوتین سعی کرد بگوید که من احیای اقتدار گذشته برایم مهم است، منتها میفهمم که شرایط جدید دنیا، متفاوت است و باید یک متن جدید مطابق با آن نوشت. شخصیت پوتین نیز برای ملت روسیه جذاب است؛ چرا که او از یک خانواده اشرافی نیست و خاستگاهش از طبقه نخبه نیست، او از اُلیگارشی برنخاست، بلکه درواقع خانواده او در سنپترزبورگ از آسیبدیدگان جنگ جهانی دوم بودند؛ یعنی از طبقهای عادی در جامعه روسیه که جمع عظیمی از مردم روسیه احساس نزدیکی با چنین شخصیتی میکردند چرا که از بین خودشان برخاسته و تبدیل به یک حاکم مقتدر شده بود و همزمان با اُلیگارشی نیز برخورد میکرد؛ بهخصوص اُلیگارشی یهودی و اُلیگارشیای که در سیاست دخالت میکرد و در نتیجه خصوصیسازی به ثروت عظیمی دست پیدا کرده بود.
او بازی بسیار متنوع و پیچیدهای انجام میداد و مردم روسیه وقتی او را با یلتسین، گورباچف و آندروپوف مقایسه میکردند و همینطور که در تاریخ به عقب میرفتند تا زمان استالین، رهبری به این اقتداری پیدا نمیکردند. اینها ویژگی و شرایط منحصربهفردی را برای پوتین ایجاد کرده است.
*خب با این اوصاف نظام سیاسی روسیه را میتوان در کدام دستهبندیها جای داد؟
در پاسخ به سوال شما باید عرض کنم که نظام سیاسی روسیه، یک نظام دموکراتیک اقتدارگراست. دموکراتیک است؛ چون در آن انتخابات هست. واقعاً کسی نمیتواند انکار کند که در روسیه دموکراسی وجود دارد. در همین انتخاباتی که منجر به رویکارآمدن آقای پوتین در سال 2018 شد، من روسیه بودم. تقریباً همه سران اصلی اپوزیسیون کاندیدای ریاستجمهوری بودند؛ یعنی حزب کمونیست بهترین گزینهای را که میتوانست معرفی کند وارد میدان کرد، لیبرالها بالاترین شخصیت خود یعنی آقای گریگوری یاولینسکی را به میدان آوردند. او در همه مناظرهها نیز حضور داشت، خانم آکسانا سابچاک هم که به نوعی سلبریتی سیاستمدار و مخالف دولت است، حضور داشت. بدون محدودیت همه آنچه را که باید میگفتند، بازگو و از همهچیز هم انتقاد کردند؛ یعنی از آقای پوتین و سیاستهایش، ولی با این همه درصد خیلی ناچیزی از آرا را به دست آوردند.
آقای پوتین بیش از آنکه با حذف، گروههای رقیب را به حاشیه برده باشد، این گروهها را با دستاوردهایی که داشته و با روشی که انتخاب کرده، به عقب رانده است.
*به نظر میرسد که در سالهای اخیر روش حذف فیزیکی مخالفان را برگزیده است.
مشکل مخالفان آقای پوتین جای دیگر است. اپوزیسیون روسیه و آقای پوتین را دو گروه تشکیل میدهند؛ یکی حزب کمونیست است. این حزب به دو دلیل آنچنان که باید در شرایط حاضر مورد اقبال جامعه نیست؛ یکی اینکه خودش دچار تناقضات ساختاری است یعنی اسمش حزب کمونیست است ولی الان دیگر اعضایش کمونیست نیستند بلکه با کلیسای ارتدوکس ارتباط خیلی خوبی دارند و خودشان را بیدین نمیدانند.در زمینه اقتصادی نیز دکترین روشنی ندارند.
شاید بتوان گفت که باید به حزب سوسیالیست تغییر نام بدهند یعنی باید خودشان را بازسازی کنند. من این احتمال را که در دهههای آینده یک بار دیگر هر چند نه به اندازه پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، سوسیالیسم در دنیا مورد توجه قرار بگیرد، دور از انتظار نمیدانم اما حزب کمونیست روسیه، حزبی است که رهبرانش هم رهبران قدیمی و از زمان شوروی هستند و آن تغییر و تحولی که باید در آن رخ بدهد، نداده است. دوم اینکه آقای پوتین همان خواستههای حزب کمونیست را محقق کرده است. آنها میخواستند روسیه مقتدر باشد و بتواند جلوی غرب بایستد؛ خب همین اتفاقات افتاده و این در صحبتها و مواضع آقای پوتین دیده میشود. حزب لیبرال نیز در نتیجه عملکرد آقای پوتین به دو دلیل به حاشیه رفته است؛ یکی اینکه این حزب سابقه خوبی در دهه 90 از خود به جا نگذاشته است.
واقعاً ملت روسیه از عملکرد لیبرالها به دلایل مختلف، هم به دلیل اُلیگارشی و خصوصیسازیای که شد و هم به دلیل اینکه سیاست نزدیکی به غرب ناکام شد، خاطره خوشی ندارد. آنها نتوانستند درواقع از تعامل با غرب چیزی به دست بیاورند ولی آقای پوتین با هوشمندی توانست در یک روندی از تقابل و تعامل اقتصاد روسیه را بازسازی کند. این عملکرد برای آقای پوتین سرمایهای شده و به همین دلیل رقبایش فعلاً و در آینده نزدیک نمیتوانند با او رقابت کنند.
اما آیا نظام سیاسی روسیه چندحزبی است یا تکحزبی؟ من میگویم چندحزبی است ولی چندحزبی به معنای کلاسیکاش نیست. چون یک حزبِ اصلی است و احزاب دیگر که حوزه اختیارات و مانور آنها محدود نیست. ولی دستاوردهای حکومت آقای پوتین، حداقل تا امروز و عدم توفیق آن احزاب دیگر در اصلاحات در داخل خودشان و بهروزکردن خودشان، موجب شده که از تاثیرگذاری خیلی قابلتوجه و گستردهای برخوردار نباشند.
*نظام اقتصادی روسیه را چگونه میشود تعریف کرد؟
نظام ترکیبی است؛ یعنی هم بخش دولتی در آن قوی است و هم قدرت بخش خصوصی در آن کماهمیت نیست. بهطور قطع نسبت به اقتصاد ما، بخش خصوصی روسیه بسیار قویتر است؛ یعنی در روسیه، کسانی که نزدیک به 10 میلیارد دلار ثروت دارند، زندگی میکنند. حتی افرادی از مسلمانان مثل علیشیر عثمانوف یا وحید علیاکبروف ... آدمهایی هستند که چند میلیارد دلار ثروت دارند و قطعاً بخش خصوصی روسیه، بخش قابل توجه و توانمندی است.
*بورژوازی کمپرادور یا وابسته نیست؟
خیر، نوعی اقتصاد ترکیبی و کورپراتیو است. شرکتهای دولتی بزرگ مثل «روس نفت»، «گازپروم»، «روس تِک»، «روسنانو» بخش اصلی اقتصاد هستند که اتفاقاً اینها بخشی از بدنه نظام سیاسی هم تلقی میشوند. چون این بخشِ در تحولات و در روندهای سیاسی هم بسیار تاثیرگذار است و نقش خیلی قابلتوجهی ایفا میکند. در کنار این اقتصاد دولتی- عمومی و همچنین بخش خصوصی فعال هستند.
میگویید در روسیه اپوزیسیون هست، میتوان گفت بله هست. در روسیه تلویزیون و رادیویی وجود دارد که صد درصد اپوزیسیوناند؛ یعنی همه چیز را به نقد میکشند. از شخصیت آقای پوتین، تصمیماتش و... یعنی دریچهها باز گذاشته شده و من فکر میکنم اتفاقاً این کاری است که باید در جامعه ما نیز بشود؛ یعنی یکی از مسائلی که باعث شده این تعداد رسانه مخالف ایرانی در خارج از کشور ایجاد شود، این است که چند رسانهای که در داخل بتوانند به صورت کامل انتقاد کنند، نداریم.
این کار را روسیه کرده، برای همین برعکس زمان شوروی، هیچ رسانهای که توسط روسها اداره شود علیه روسیه در خارج از کشور وجود ندارد. درست است رسانههای غربی (بیبیسی، سیانان، رویترز و...) به روسیه انتقاد و اعتراض میکنند و طبیعی هم هست ولی برعکس زمان شوروی، روسزبانها و روسها رسانهای را علیه روسیه در خارج از کشور اداره نمیکنند. ویژگیهای ساختاری نظام سیاسی روسیه بسیار پیچیده است. من بزرگترین چالش را برای نظام سیاسی روسیه در آینده، بحث جانشینی میدانم؛ یعنی اگر آقای پوتین موفق شود که این موضوع را هم به شکل درست حل کند، حتماً در تاریخ روسیه تبدیل به اسطوره میشود؛ یعنی نهتنها وضع فعلی خود را حفظ میکند، بلکه تبدیل به یک اسطوره میشود. در حال حاضر ساختار سیاسی روسیه بسیار تحت تاثیر شخصیت آقای پوتین است.
* آقای دکتر! تا 2014 نظام سیاسی آقای پوتین، نافی بسیاری از اصول مسلم در سیاست بود. به طور مثال اصل مسلمی را که دموکراسیها همیشه خوباند و همیشه جواب میدهند، آقای پوتین نشان داد که نه اینطوری هم نیست و اتفاقاً دموکراسی بومی جواب میدهد. نکته دوم اینکه، اصلی وجود دارد که قدرت فسادآور است و قدرت مطلق مطلقاً فسادآور. اما آقای پوتین نشان داد که نه اینگونه نیست! یعنی میتواند قدرت مطلقهای شکل بگیرد و میتواند کارآمد هم باشد. اما سرانجام روسیه با تحریم و با کاهش قیمت نفت در بازارهای انرژی مواجه شد. به تدریج مشکلات ظاهر شد و جامعه روسیه از کارآمدی و رفاهی که در دوره آقای پوتین وجود داشت، کمکم فاصله گرفت و بعد به تدریج متوجه شدند که ظاهراً این ناشی از آن کارآمدی یا همانطور که شما فرمودید ثبات و امنیت دستگاه آقای پوتین نیست بلکه در واقع ناشی از یک نوع دوپینگ است که متعلق به خودِ آقای پوتین هم نیست؛ از جمله مثلاً قیمت نفت، از جمله روابط حسنه با دنیای غرب و اگر اینها نباشند، هیچ نظام دموکراسی بومی هم نمیتواند از پس مشکلات بربیاید. از همان تاریخ بود که یک مقدار ریزش شروع شد؛ ریزشِ محبوبیت آقای پوتین. خودِ شما چطور فکر میکنید؟ آیا با این اوصاف، پوتین میتواند به حیات خودش ادامه دهد؟
من این نکتهای را که به آن توجه کردید نکته حائز اهمیت میدانم هر چند در برخی برداشتها با شما همنظر نیستم. اولاً هنوز محبوبیت آقای پوتین خیلی بالاست. با وجود کاهشی که پیدا کرده برای رهبری که 20 سال است در قدرت است، هنوز خیلی بالاست. هنوز هم بدون تردید محبوبترین چهره روسیه، آقای پوتین است. اما از 1393 خورشیدی یا از 2014 به بعد چه اتفاقی افتاد که مشکلات و دردسرهایی برای روسیه ایجاد شد؟ من به تحریمهایی که غرب علیه روسیه وضع کرد و شرایطی که در چهار پنج سال اخیر در روسیه پدید آمد، نگاه متفاوتی دارم. غرب با وضع این تحریمها حرکتی دومنظوره کرد.
بر این باورم که سببِ این تحریمها تنها ضمیمه شدن کِریمه به روسیه نیست بلکه این تحریمها تصمیمی بود که غرب از قبل داشت ولی کِریمه، زمینه را فراهم کرد و بهانه لازم را به وجود آورد. پس علت چیست؟ دو چیز است: یکی اینکه آقای پوتین از وقتی که رویکار آمده بود (بهخصوص از 2004 تا 2014، طی 10 سال) موفق شده بود قاعده بازی خود را تعریف کند.؛ زمانی که پوتین در روسیه روی کار آمد -من در روسیه ماموریت بودم- یکی از چیزهایی که در شخصیت و کاراکتر سیاسی آقای پوتین بهعنوان کسی که علوم سیاسی و روابط بینالملل خوانده ام، برایم جذاب بود، این بود که پوتین برای پیشبرد اهدافش سعی میکند قاعده بازی را تعریف کند و برای غلبه بر رقبایش نیز سعی میکند میز بازی یا قاعده بازی را عوض کند. با این کار خود به خود دست برتر را پیدا میکند.
با این حال برایم جالب بود که آقای پوتین رقبایش را مغلوب میکند ولی زمین نمیزند. در کاراکتر سیاسی آقای پوتین یک چیزی تعریف میشود و آن هم این است که در مورد کسانی که اسرار مملکت را فروختهاند، اینهایی که جذب و جاسوس شدند و به کشور خیانت کردند، ترحم نیاز نیست ولی سایرین و رقبا را از میدان به در نمیکند و از زمین بازی خارج نمیکند بلکه تنها به حاشیه میبرد.
پوتین یک جمله معروفی دارد: «هر روسی که از فروپاشی شوروی اندوهگین نشده باشد معلوم است احساس ندارد و اگر به دنبال احیای شوروی باشد معلوم است که خردمندی ندارد.» یعنی آنچه ملت روسیه میخواهد را عرضه میکند.
او دنبال یک دنیای جدید، روسیه جدید، مدرن است و افزایش حداقل معیشت و رفاه را دنبال میکند و حتی در شروع کار تعیین کرد که ما باید در مرحله اول به پرتغال برسیم که آخرین کشور اروپایی از جهت درآمد سرانه است. این عین جملات آقای پوتین است. این سخنان یک نوع عملگرایی ایشان را نشان میدهد و مردم احساس میکنند این عملگرایی بیش از آن چیزی است که در طیف لیبرال میدیدند.
از طرف دیگر پوتین به نوعی از خود اراده آهنین نشان میدهد که مردم احساس میکنند این خیلی بزرگتر از آن چیزی است که حزب کمونیست میگوید. آقای پوتین با ترکیب هر دو خواسته این قاعده بازی را در داخل تعریف کرد.
در عرصه بینالملل هم همین طور بود. آقای پوتین در عین حال که سیاست مستقلی را برای روسیه تعریف کرد، دسترسی روسیه را به منابع بینالمللی و جهانی نیز فراهم کرد. این برهه بین سالهای 2000 تا 2014 بود؛ یعنی آقای پوتین هم سخنرانی مونیخ را در سال 2006 و هم برخورد با گرجستان را در سال 2008 انجام داد؛ ولی به صورت گستردهای از منابع اقتصادی جهانی استفاده میکرد؛ علاوه بر قیمت انرژی که افزایش پیدا کرده بود. زمانی که در سال 2014 تحریمها وضع شد؛ روسیه رقم بسیار ناچیزی وام دولتی از بانک جهانی و منابع جهانی داشت؛ ولی شرکتهای روسی بالای 700 میلیارد دلار از بانکهای بینالمللی و منابع خارجی وام داشتند. تحریمهای کنونی به دنبال محروم کردن روسیه از دسترسی به منابع مالی دنیاست. یعنی غرب با این تحریمها میخواست به آقای پوتین و روسیه بگوید که این بازی قابلتداوم نیست؛یعنی اینکه شما یک سیاست مستقل را در دنیا و همچنین متفاوت و حتی در تقابل با غرب دنبال کنی ولی در عین حال بخواهی از منابع اقتصادی و مالی دنیا نیز بهره ببری نمیشود.
بنابراین غرب از فرصت کریمه استفاده کرد تا روسیه را از این منابع محروم کند. این کشور به دو چیز در عرصه اقتصاد جهانی نیازمند است؛ یکی منابع مالی و دیگری هم فناوریهای جدید. پوتین سیاستمدار عملگرایی است و پنهان نمیکند که روسیه در عرصه فناوری با وجود پیشرفتهایی که در حوزههای مختلف بهخصوص در صنایع نظامی داشته، نیاز به فناوریهای جدید دارد و پنهان هم نمیکند که آمریکا در حوزه فناوریهای غیرنظامی بسیار از روسیه جلوتر است. درواقع برداشت من این است که تحریمهایی که علیه روسیه وضع شد به هم زدن بازیای بود که آقای پوتین آن را مدیریت میکرد؛ بازیای که در طول بیش از 10 سال روسیه را در عرصه انرژی و شاهراههای انرژی تبدیل به یکی از تاثیرگذارترین کشورها کرده بود که البته هنوز هم این روند ادامه دارد. کارهای عظیمی در دوره پوتین به خصوص در حوزههای انتقال انرژی - گاز و نفت و اتمی- صورت گرفت.
شرکتهای روسنفت و گازپروم تبدیل به بزرگترین ساختارهای جهانی در این عرصه شدند و شرکتی مثل روساتم که به تمام معنی در دهه 90 یک شرکت ورشکسته بود، در سال 2014 بیش از 20 نیروگاه اتمی در کشورهای مختلف ازجمله در چین و هند و مجارستان و کشورهای دیگر در حال ساخت داشت واین رقم اکنون به نزدیک به 30 نیروگاه در حال ساخت رسیده است.
بنابراین آقای پوتین موفق شده بود که در یک بازی پیچیده با غرب هم استقلال روسیه و هویت روسی را تقویت کند و هم نقش روسیه را در صحنه بینالملل ارتقا دهد و از طرفی هم از منابع اقتصادی و مالی دنیا و از سرمایهگذاریهای عظیم استفاده کند.
اما غربیها سعی کردند این بازی را به هم بزنند و با توقف سرمایهگذاری در روسیه و وضع تحریم روند رشد اقتصادی روسیه را متوقف و مختل کنند. روسیه اکنون به اقتصاد داخلی متوجه شده است ولی به این واقعیت نیز توجه دارد که گسستن از اقتصاد و منابع مالی جهانی کار را برای رشد اقتصادی و معیشت مردمش دشوار میکند.
بدون تردید قیمت بالای نفت و گاز هم در طول بیش از یک دههای که اشاره شد به برنامه پوتین کمک کرده است ولی کشورهای دیگری هم از این درآمدها برخوردار شدند ولی الزاماً به نتیجه مشابه نرسیدند.
نکته پایانی که میتوانم عرض کنم اینکه فهم مطالب مرتبط با روسیه از پیچیدگی خاص خود برخوردار است.ضمن اینکه کلیشههای کلاسیک اقتصادی و سیاسی اکنون برای فهم تحولات بسیاری از کشورها پاسخگو نیست.
منبع:آگاهی نو