عادل فردوسی پور چرا مخالف مهاجرت کردن از ایران است؟ /آنها که دستشان از رفتن کوتاه است
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از عصرایران، آمار کسانی که ماهانه و یا سالانه ترک وطن میکنند، به صورت مدام در گوشه وکنار منتشر میشود وما میخوانیم و یا میشنوییم. اما آمار بخشی از جامعه که دلشان برای رفتن میتپد اما دستشان از رفتن کوتاه است را نمیدانیم.
گفته میشود مهاجرت در ایران کشور را در آستانه یک بحران قرار داده است و به قول دکتر محسن رنانی "گوهر ایران در خطر است و کشور وارد مرحله فرسایش تمدنی شده است."
اما اگر حدس به یقینمان باشد که چند صد برابر افرادی که رفتهاند را کسانی تشکیل میدهند که اگر چه ماندهاند اما دل شان در پی رفتن است وفقط دستشان کوتاست؛ عمق ماجرا بحرانیتر ظهور میکند.
این افراد از قشرهای مختلف جامعه هستند. دوست، همسایه، همکار ویا همفکرخود را میبینند که کشور را ترک کردهاند و خود نیز مدام سودای ترک وطن دارند، اما دستشان از رفتن کوتاست. به قول باباطاهر عریان؛ ز دست دیده و دل هر دو فریاد/که هر چه دیده بیند دل کند یاد.
در مقابل این دو گروه که یا از کشور رفتهاند ویا دوست دارند بروند اما دستشان از رفتن کوتاه است، تعداد بسیار کمتری هم هستند که نخبه هستند، میتوانند بروند اما نمیروند. افرادی مانند دکتر محسن رنانی ویا عادل فردوسی پور.
دکتر محسن رنانی در نشستی که انجمن دانش آموختگان دانشکده فنی دانشگاه تهران و پویش فکری توسعه برگزار کرده بود، در پاسخ به این پرسش که "چرا مهاجرت نمیکند؟" سخنرانی کرد. این استاد دانشگاه در آن اجتماع از افرادی قرار دارد که میتواند کشور را ترک کند اما میگوید این کار را نمیکند زیرا که "گوهر ایران در خطر است و کشور وارد مرحله فرسایش تمدنی شده است."
رنانی از کسانی که در اندیشه رفتن هستند، می خواهد که بمانند و "تصور کنند که کشور مانند پدر ومادرشان است که به سرطان مبتلا شده است و فرزندان والدین را تنها نمیگذارند و کنارش میمانند وجایی نمیروند." او در وضعیتی اندوهوار ادامه میدهد "کشور عقلانی عمل نمیکند و فرایند مخربی دارد" اما از نخبگان میخواهد که آنها عقلانی عمل کنند و از سیل مهاجرت بکاهند.
رنانی در نهایت از نخبگان میخواهد بمانند تا از گوهر کشور را نجات دهند وتوضیح میدهد که "منظورم تنها با نخبگان ملی نیست، بلکه در مورد نخبگان منطقهای و محلی سخن می گویم."
عادل فردوسیپور هم از جمله دیگر نخبگان محبوب این سرزمین است که میتواند برود اما ماندن را بر رفتن ترجیح میدهد. او نیز به گواه دانشجویانی که سر کلاسهایش بودهاند همیشه تأکید داشته است که "آقایان و خانمها، از ایران نروید و مملکت را ترک نکنید؛ اینجا مثل تمام عزیزانی که ماندند و موجب افتخار ما هستند، بمانید. تلاش کنید و بجنگید تا مملکت خودمان را بسازیم.اگر هم میروید، زود برگردید و ماندگار نشوید. اصلا چرا میروید؟"
به اعتقاد من بحران اصلی مهاجرت در ایران به خاطرآنهایی نیست که رفتهاند. این بحران اگر چه عمیق است اما کسانی که همچنان ماندهاند میتوانند مرهمی برای این وضعیت باشند.
انباشت وشدت بحران را میتواند در گروه بزرگتری از جامعه پیدا کرد. آنهایی که دلشان در پی رفتن بیقرار است اما بنا به دلایل زیادی دستشان از رفتن کوتاه است.
انسان بیقرار ملتهب میشود واز همه چیز ناامید میگردد. او تنها میشود و در برابر پدیدهها بیتفاوت میگردد.
در کتاب استبداد شرقی که محسن ثلاثی ترجمه کرده است آمده؛ "انسان تنها اطاعت نمایشی دارد و چنین رفتاری احترام شایسته به شمار نمیرود."
مهاجرت نکردههایی که دستشان از رفتن کوتاه است سرشار از "ساعت فاجعه" هستند و هر لحظه زندگی را عبث و پوچ میپندارند. این طبقه مدام در حسرت رفتن وبی سرانجام در بین رفتن و ماندن، روز را شب میکند و از فرط ناامیدی گاهی هم آماده شرارت میشوند.
به اعتقاد من بحران مهاجرت تنها به خاطر آنهایی نیست که هر ساعت آمار رفتن شان منتشر میشود، بلکه بحرانی عمیقتر به خاطر آنهایی است که ماندهاند اما دلشان در پی رفتن بیتابی میکند.
برای روشنتر شدن موضوع یک نمونه را میآورم:
در جدیدترین گزارش منتشر شده، معاون پرستاری وزارت بهداشت گفته است "در سال ۹۹ حداقل ۱۲۵۰ نفر از سازمان نظام پرستاری درخواست برای مهاجرت (گوداستندینگ) کردهاند، البته تخمین زده میشود این عدد بیشتر باشد.
اگر تخمین ۱.۵ تا ۲ برابری را داشته باشیم و اگر میانه را ۱۵۰۰ نفر در نظر بگیریم، میتوان اینطور گفت که معادل ۳۰ دانشکده پرستاری که نیروی انسانی را تربیت میکنند، مهاجرت داریم و این زنگ خطری برای نظام سلامت است." یک زنگ خطر و نتیجه این مهاجرت اینکه در جایی دیگر رئیس سازمان نظام پرستاری کشور میگوید "به ازای هر تخت بیمارستانی باید حدود سه گروه پرستاری داشته باشیم اما الان حدود یک است."
اما زنگ خطرنهفته و بحرانیتر، آن طبقهی بزرگتری از پرستاران را شامل میشود که اگر چه ماندهاند، اما دل و اندیشهشان با همصنفانشان است که کشور را ترک کردهاند و اکنون در کشورهای دیگر رفاه بیشتری را تجربه میکنند. چنین طبقهای با چه انگیزه وکیفیتی کار میکنند؟
مسئله مهاجرت پیچیدگیهای زیادی دارد، در عین حال درسهایی که میتوان از آن گرفت بسیار ساده و روشن است. اگر مبنای عقلانیت بر حل این بحران نباشد زندگی برای بخش بزرگی از جامعه از معنا تهی میشود، ارزشها فرو میریزد وجامعه احساس بیشخصیتی میکند. روند توسعه سالهای طولانی به تاخیر میافتد و لنگرهای ثبات در جامعه پاره پاره میشوند.
کسانی که ماندهاند و دستشان از رفتن کوتاه است، زیستنی تناقض آلود دارند ومدام از خود میپرسند ما چرا باید در کشور هزینه شویم وبه خاطر کدامین گناه محکوم شده این وضعیت هستیم.
این افراد انگیزه و برنامهریزی برای زندگی بهتر را ندارند و با زیر سوال بردن تمامی ریشهها، احساس ناتوانی میکنند.
مسئله کشور تنها کسانی نیستند که مهاجرت میکنند، بلکه مسئلهای چالشیتر از سوی گروهی است که مهاجرت نکردهاند اما دلشان هم بر ماندن نیست و هر گونه تلاش برای زیستنِ با کیفیت را ناممکن میدانند.
یک ذهنیت کانونی در میان همه اقشاری که مهاجرت نکردهاند اما بیقرار مهاجرت هستند، این است که دیگر نسبتی بین ماندن و تلاش کردن با رفاه و منزلت و اتوپیای از دست رفته خود نمیبینند.
چنین جامعهای خود را با سیستم نامانوس میداند و به سختی راضی میشود که به صورت دلخواه در چارچوب نسخهای قرار بگیرد که برایش چیده شده است.