لحظه به لحظه درگذشت تختی به روایت خبرنگار پیشکسوت حوادث
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از روزنامه «ایران»، آنچه در زیر میخوانید، روایت محمد بلوری - حادثهنویس و خبرنگار پیشکسوت حوادث - از لحظه به لحظه درگذشت جهان پهلوان تختی است:
یکشنبه هفدهم دیماه۱۳۴۶ :
ساعت حدود شش بعدازظهر
- هتل آتلانتیک در خیابان تخت جمشید:
مدیر هتل مستخدمه هتل را صدا زد و گفت:
- زری خانم. آب ببر به اتاق ۲۳
زن بسرعت جنبید و با سرخوشی زیر لب گفت:
- اوه آقا تختی!
پهلوان تختی میهمان سه روزه این هتل بود و در اتاق شماره ۲۳ اقامت داشت.
مستخدمه با لیوان آبی روی سینی، در اتاق را زد و با احتیاط وارد اتاق شد.
- سلام آقا تختی!
پهلوان انگار نشنید یا شنید و زیر لب چیزی گفت یا جوابی داد. با چهرهای که غرق فکر و خیال بود. توی اتاق راه میرفت. زری خانم با خودش گفت: پهلوان که یک شهر هواخواه داره چرا این سه روز گوشه این اتاق تک و تنها مونده. کسی هم بهسراغش نمیآد؟ لابد به هیچکس از دوست و آشناها نگفته که به این هتل رو آورده. از مدیر هتل شنیده بود که در این مدت به دفتر هتل هم نیامده که به خانهاش تلفن بزند! یا به دوستانش.
زری خانم میدانست مدیر هتل با آقای تختی دوستی دارد. یک روز که توی راهرو سرگرم نظافت بود شنید که مدیر از آقای تختی پرسید: چرا هتل؟ پهلوان انگار بهانه آورده بود قراره بره به لواسان سرکشی باغش. به یادش آمد که پهلوان در این سه روز اقامتش فقط دو سه بار رفته هواخوری تو شهر و برگشته به هتل.
زری خانوم با خودش فکر کرد:
- راستی نکنه با خانوادهاش قهر کرده آمده به هتل؟
یکی از کشتیگیران بنام که از دوستان صمیمی پهلوان تختی بود، مدعی بود راز این انزوای آقای تختی را می داند.یکبار که تختی را در برخوردی اتفاقی، توی خیابان دیده بود شروع کرده بود به غمخواری پهلوان و گفته بود اگر مشکل خانوادگی دارد ، حاضر است واسطه آشتی او با خانوادهاش باشد. اصرار کرده بود که با هم به خانه تختی بروند و بخوبی وخوشی...
اما آقا تختی گفته بود: نه... حتماً خودم میرم، دلم برای بابک تنگ شده...
اما جهان پهلوان هرگز به خانهشان نرفت. خانهای که جز بابک و همسرش، مادر پیر تختی و دو خواهرش که عشقی به برادر پهلوان خود داشتند دلنگران او بودند. تختی در مدت سه روز اقامتش در هتل آتلانتیک، حتی خودروی بنزش را هم در پارکینگ هتل جا گذاشته بود تا کسی از دوستان و آشنایان با دیدن این نشانی به دیدنش نیایند. خودرویی که به خاطر نپرداختن قسطهایش ناگزیر شده بود آن را بهفروشندهاش برگرداند.
یک روز که پهلوان برای دیدن دوستی پیاده از خیابان میگذشت، یک بازاری جوان با دیدن تختی خودروی بنزش را نگه داشت، از آن بیرون پرید، دوید به طرفش، سوئیچ اتومبیلش را در جیب کت پهلوان فرو برد و گفت:
- آقا تختی قربانت گردم. شنیدهام ماشینات را فروختهای نبینم پیاده باشی، این بنز باید زیر پای تو باشد و مرد جوان راه افتاد که برود. تختی به دنبالش دوید تا به اصرار سوئیچ ماشینش را پس بدهد. یک راننده تاکسی هنگام گذر با دیدن این صحنه جلو رفت و وقتی سر از قضیه درآورد، پهلوان را در آغوش گرفت، صورتش را غرق بوسه کرد و گفت:
- من غلامت پهلوان. اجازه بده امروز رانندهات باشم و تختی به چه اصراری از جمع مردم شیفته جان رها شد.
تختی خانه نارمکش را هم چند ماه بهخاطر تنگدستی فروخته بود. پهلوان هرچند صبوری میکرد اما شرمسار خانوادههای نیازمندی بود که بهخاطر بیکاری، دیگر توان کمک به آنها را نداشت. به گفتهای: «حکومت با این پهلوان آنگونه رفتار کرده بود که حتی برای گذران زندگی معمولی، این مرد را گرفتار مشکل کرده بودند...» و سومین فشار روحیاش محرومیت از تشک کشتی بود. دیگر اجازه نداشت قدم در سالنهای ورزشی بگذارد. محرومیت از آنچه به او جان و روان میبخشید.تختی گفته بود: «شاه پیغام داده که باید از محیط ورزش دور باشم. آخر چرا، ورزش چه ارتباطی با سیاست دارد.» بارها برایش پیغام فرستاده بودند که به رژیم سر تسلیم فرود بیاورد و به همکاری با حکومت تن بدهد.
پس از سالها کار در راهآهن دولتی حقوق ناچیزی را هم که میگرفت قطع کرده بودند. پیش از آن یک سال هم در مسجد سلیمان در شرکت نفت کار میکرد اما وقتی برای سفر به تهران و دیدن مادر بیمارش تقاضای مرخصی کرد موافقت نکردند و ناگزیر به استعفا شد. «آقا تختی در استعفانامهاش نوشت: متأسفم که با مرخصی یک ماههام موافقت نشد. از نظر اینکه من برای مادرم ارزش فراوانی قائل هستم و از من خواسته به دیدنش بروم و چارهای جز اطاعت امر او نمیبینم خواهشمندم استعفایم را بپذیرید. رژیم تلاش بسیار کرده بود تا پهلوان تختی را وادار به همکاری کند. یکی از ژنرالهای دربار که مأموریت داشت آخرین اخطار را به تختی بکند، یک روز با او قرار گذاشت و در این دیدار به او گفت:
- من وظیفه دارم به تو بگویم پهلوان لگد به بخت خودت نزن. تو باید صاحب همه چیز بشوی، شغل خوب، درآمد عالی، خانه خوب... به هر حال حرف آخرشان این است که تو باید یکی از دو راه را انتخاب کنی یا سر عقل بیایی و صاحب همه چیز شوی یا از همه چیز حتی کشتی دست بکشی... آره پهلوان حتی کشتی، شوخی هم نمیکنند.و همه درها بهروی پهلوان بسته شد. قطع حقوق، حتی محرومیت از کشتی.مردم که با تختی بهخاطر قهرمانیاش در مسابقات جهانی و داخل کشوری پیوند قلبی نداشتند. هر بار که از یک مسابقه کشتی جهانی به ایران بر میگشت، هزاران نفر از شیفتگان در فرودگاه بهسویش هجوم میبردند و بیآنکه به برد یا باختش توجه کنند روی امواج انسانی شناور میشد.به یاد دارم در فرودگاه وقتی از یک مسابقه کشتی جهانی به وطن بر میگشت هیچ مدالی به سینهاش نبود و از این سفر فقط یک قیچی باغبانی که برای هرس گلهای باغچهاش در لواسان خریده بود در دستش داشت و شرمسار از شکست سرش را بهزیر انداخته بود و سعی داشت از جمع کشتی گیران کناره بگیرد اما دیدم ناگهان سیل جمعیت مشتاقانه بهسویش دویدند و او را به روی شانههایشان از سالن فرودگاه بیرون آوردند.
شنبه - شانزدهم دی ماه ۱۳۴۶
- پیش از آخرین روز زندگی:
پهلوان تختی پیش از ظهر از هتل بیرون میرود و به مدیر هتل میگوید: «باید بروم یکی را ببینم» مدیر هتل که سابقه دوستی با تختی داشت، میپرسد: «تا شب که برمیگردی؟» و جواب میشنود: «آره امشب هم مهمانت هستم» مدیر هتل که پی برده بود پهلوان با اوقات تلخی و احتمالاً مشاجرهای، خانوادهاش را ترک کرده، میخواست با این پرسش، بفهمد این مشکل خانوادگی کی به پایان خواهد رسید، میپرسد: «ظهر برمیگردی؟» و جوابی نمیشنود. پهلوان آن روز پس از بیرون آمدن از هتل، تصمیم داشت به محضر اسناد رسمی ۲۰۲ که مدیرش از آشنایانش بوده برود تا وصیتنامهاش را تنظیم کند.
در وصیتنامهای که جهانپهلوان نوشته: ثلث مالش به مصرف کفن و چهلم برسد و مابقی این ثلث را به دو خواهر و یک برادرش میدهد و دوسوم مالش طبق قانون بین وراثش تقسیم شود. پهلوان تختی در این وصیتنامه با معرفی بدهکاران و میزان بدهیها یادآوری کرده که مدالها و نشانهایش را به پسرش بابک بدهند. در مورد خانه شمیرانش وصیت کرده از این خانه دو خواهرش تا زنده هستند استفاده کنند و سپس به بابک منتقل شود.
یکشنبه هفدهم دی ۱۳۴۶
- آخرین شب اقامت در هتل آتلانتیک:
- ساعت هشت شب است. جهانپهلوان از اتاقش بیرون میآید و به طرف دفتر هتل میرود.
- بیزحمت یک ورق کاغذ سفید به من بدهید با یک قلم.
- شامتان را کی میخواهید صرف کنید؟
- من امشب شام نمیخورم. خواهش میکنم امشب کسی را نفرستید. خستهام، میخواهم استراحت کنم.
ورقه کاغذ را میگیرد و میرود به اتاقش. چهارمین شب و آخرین شب اقامت «آقا تختی» در هتل آتلانتیک است.
ساعت هفت صبح هجدهم دیماه ۴۶
- هتل آتلانتیک:
مستخدمین در آشپزخانه هتل سینیهای صبحانه میهمانان را چیدهاند. زری خانم سینی صبحانه پهلوان را برمیدارد و راه میافتد تا به اتاق ۲۳ برسد. در را میزند، اما کسی جوابش را نمیدهد. میداند پهلوان سحرخیز است و حالا حتماً حمام گرفته و یا...
وقتی در را باز میکند، چشمش به پهلوان تختی میافتد که به پشت روی تخت دراز کشیده، صورتش باد کرده و کبود شده است. از گوشه لبهایش خونابهای روی متکا جریان یافته بود. مستخدمه وحشتزده از اتاق بیرون میآید و آنچه را دیده برای مدیر هتل تعریف میکند.
ساعت هشت صبح همان روز
- روزنامه کیهان:
در تحریریه روزنامه به عنوان دبیر سرویس حوادث در کنار خبرنگاران این گروه نشسته بودم و خبرهای مربوط به حوادث که مینوشتند را تنظیم میکردم. جلال هاشمی طبق کار روزانهاش سرگرم تماس با افسران نگهبان کلانتریهای مختلف تهران بود تا خبرهای مربوط به شب گذشته را دریافت کند. یکبار دیدم گوشی تلفن در دستش لرزید و رنگ پریده رو به من کرد: تختی کشته شده! جنازهاش را تو یک هتل پیدا کردند.
همین حالا افسر نگهبان کلانتری تخت جمشید خبرش را داد. همه خبرنگاران بهتزده رو به او برگرداندند و سکوت سراسر تحریریه را فرا گرفت. پرسیدم کدام هتل؟
هتل آتلانتیک در فاصله یک کیلومتری کلانتری.
رو کردم به فرامرز خدادادیان خبرنگار جنایی و گفتم: هرچه سریعتر با عکاس راه بیفت. تنظیم خبرها را تمام کردم، خودم هم میرسم. به این ترتیب میخواستم سرعت عمل به خرج بدهد...
- ساعت ۸ صبح بود که آمبولانس پزشکی قانونی از راه رسید و مقابل هتل ایستاد. آمده بودند جنازه را ببرند. در اتاق ۲۳ زری امیری مستخدمه هتل داشت آنچه را که دیده بود، برای بازپرس دادسرا تعریف میکرد. کنار تخت پهلوان روی میز کوچکی یک لیوان با مایعی بیرنگ نیمخورده با چند قرص سفید به چشم میخورد با یک خودکار و ورقه کاغذی که در شرح وصیتنامهاش به دادستان نوشته بود:
- حضور آقای دادستان، این ورقه وصیتنامه اینجانب است. خواهشی که دارم این است اولاً مهریه زنم هرچه هست بدهید، خانه نارمکم را یک سال است فروختهام به آقای... اوراق فروش هم در خیابان چراغ برق است. اتومبیل هم مال ایشان است...دو فرستاده پزشکی قانونی جنازه پهلوان را از دو طرف بلند کرده بودند تا روی برانکارد بگذارند و از هتل بیرون ببرند. آنکه دو بازوی پهلوان را گرفته بود، یکباره جنازه از دستش رها شد و سر پهلوان بشدت به کف اتاق خورد. دوباره جنازه را که بلند کردند، دیدند پس سر پهلوان به اندازه یک سکه فرو رفته و خونین شده است. روز خاکسپاری را به یاد دارم که دریایی بیکران از جمعیت سراسر گورستان ابن بابویه را خروشان کرده بود.
به یاد روزی افتادم که پهلوان پیشاپیش کشتیگیران جعبهای بر گردن آویخته بود تا با گذار از خیابان برای خانهسازی جهت زلزلهزدگان بوئینزهرای قزوین اعانه جمع کند و در میان جمعیتی که برای ریختن پول به سوی پهلوان هجوم میآوردند، زنانی را میدیدم که گوشوارهها و گردنبندهایشان را از زیر چادرشان درمیآوردند و در صندوق اعانه پهلوان میریختند. به تحریریه روزنامه که رسیدم شادروان مهدی دری سردبیر کیهان ورزشی از دوستان صمیمی پهلون تختی من را به کناری کشید، دفترچهای را از جیبش درآورد و گفت: «شنیدم در اتاق ۲۳ هتل دنبال این دفترچه میگشتی؟» پرسیدم: پیش توست مهدی؟ گفت: امانت است باید برگردانمش. فقط چند صفحهاش را بخوان. دفترچه خاطرات پهلوان تختی بود. روز به روز تا آخرین روزی که از خانه بیرون آمده و از غصه و تنهایی به هتل آتلانتیک پناه برده بود. و خواندم:
مهدی دری دفترچه را بست و من به فکر ماندم. محرومیت از صحنه کشتی... بیکاری و تنگدستی و... سرزنشهای تحقیرآمیز... زیر لب گفتم:
- دل شیر خون شده بود.