ناگفته‌هایی از اسدالله عسگراولادی به روایت شریک 60 ساله

کدخبر: ۳۰۶۳۸۷
اقتصادنیوز: بمانجان ندیمی خبرنگار دنیای اقتصاد گفت‌وگویی با «محمدحسن شمس فرد» از دوستان نزدیک وشرکای تجاری مهم مرحوم اسدالله عسگراولادی انجام داده است.
ناگفته‌هایی از اسدالله عسگراولادی به روایت شریک 60 ساله

به گزارش اقتصادنیوز گزیده این گفت‌وگو به این شرح است:

شریک 60ساله اسدالله

*ما از دوران نوجوانی یعنی حدود ۱۷ -۱۶ سالگی با هم آشنا شدیم. من در دفتر دایی‌ام کار می‌کردم که او کارش واردات چای و قند و شکر بود. اسدالله هم در دفتر دایی‌اش کار می‌کرد که کارش صادرات سالامبور و پوست بود. آشنایی ما از کلاس‌های شبانه مدرسه شروع شد. ما مدرسه را به‌صورت شبانه می‌رفتیم. هم من و هم اسدالله. دیپلم‌مان را شبانه گرفتیم. بعد از آن هم با هم دانشگاه رفتیم. وقتی وارد دانشگاه شدیم با هم شرکت تشکیل دادیم. به‌دلیل اینکه دو سه سال طول کشید تا توانستیم دیپلم بگیریم. تصمیم گرفتیم هر دو از پیش دایی‌هایمان بیرون بیاییم و مستقل کار کنیم. در نتیجه قرار شد که جایی را بگیریم و با هم به‌صورت شراکتی کار کنیم.

*وقتی با هم همکلاس بودیم، دوستی‌مان رفته‌رفته صمیمی شد. این اعتماد از همان دوران مدرسه بین‌مان به‌وجود آمد. حدود ۵ تا ۶ سال طول کشید و همدیگر را خوب شناختیم و بعد از آن تصمیم گرفتیم که شریک شویم. این‌طور نبود که بدون شناخت اعتماد کنیم. هر دوی ما خیلی سختکوش بودیم. ما از صبح ساعت ۵/ ۷ از خانه بیرون می‌آمدیم. بعضی وقت‌ها زودتر از این هم سر کارمان بودیم. تا حدود ۱۱-۱۰ شب هم کار می‌کردیم. آن زمان در سرای امید جایی را گرفته بودیم. وقتی به‌خانه می‌رفتیم، تقریبا همه کسبه آنجا حجره‌هایشان را تعطیل کرده بودند. آنها نهایتا تا ساعت ۸ سرکار بودند.

*علاوه بر دانشگاه من کلاس انگلیسی هم می‌رفتم. چون ما با خارجی‌ها کار می‌کردیم لازم بود زبان انگلیسی را یاد بگیریم. باید می‌توانستیم با مشتری‌هایمان حرف بزنیم. لازمه زندگی‌مان بود. یک تاجر باید این کار را انجام دهد. ما با هم تصمیم گرفتیم به دانشگاه برویم. وقتی مدرسه‌مان تمام شد وارد دانشگاه شدیم. من اول ادبیات فارسی خواندم؛ اما خوشم نیامد. اسدالله زبان انگلیسی خواند. البته در کلاس رشته دیگر که مرتبط با حقوق بود هم شرکت می‌کرد. به آن کلاس علاقه‌مند بود. اجازه گرفته بود از استاد و سر کلاسش حاضر می‌شد. من یک‌سال دیرتر از اسدالله فارغ‌التحصیل شدم.

*ما در کلاس‌های عصر دانشگاه شرکت می‌کردیم. زمانی که او کلاس داشت من کلاس نمی‌گرفتم و در شرکت می‌ماندم. یکی از ما باید در شرکت می‌ماند. نوبتی می‌ماندیم. ما سال ۱۳۳۹ شرکت تاسیس کردیم. اما دوسال قبل از آن با هم کار می‌کردیم. حدود سال ۱۳۴۲ بود که دانشگاه رفتیم.

*سرقفلی اتاق کوچکی را در سرای امید خریدیم. آن زمان در سرای امید، تمام حجره‌ها اتاق‌های کوچک کنار هم بود. وقتی کمی کاسبی‌مان رونق گرفت اتاق بغل دستی‌اش را هم خریدیم و با آن اتاق کوچک یکی کردیم. چند وقت بعد یک اتاق دیگر را هم به آن دو تا اضافه کردیم. بعد از مدتی که دیگر کارمان حسابی گرفته بود، دیدیم جایمان کوچک است. در خیابان سپهبد قرنی یک ساختمان خریدیم و سال‌ها آنجا بودیم. بعد از آن هم به ساختمان خیابان مطهری نقل مکان کردیم و ۲۰ سال است که اینجا هستیم.

*ما در جوانی وارد کار تجارت زیره‌سبز شدیم. از کاشمر و مشهد و نیشابور و سبز‌وار زیره می‌خریدیم و صادر می‌کردیم. بیشترین زیره را هم به آمریکا صادر می‌کردیم.

*بگذارید برایتان یک مساله را بگویم تا بدانید چقدر در زیره مشهور شدیم. در نیویورک بورسی بود به نام بورس ادویه. آنها قیمت زیره‌شان را نمی‌دانستند تا زمانی که تلگراف شرکت «حساس» را که شرکت ما بود دریافت می‌کردند. یعنی زیره معامله نمی‌شد تا ما قیمت را تعیین می‌کردیم. این شد که آنها به «حساس» لقب «سلطان زیره» را دادند. آنها این لقب را به ما دادند. در واقع سطان زیره، شرکت حساس بود.

*به یاد دارم آن زمان یک همکار داشتیم که او هم خیلی در زیره سابقه‌دار بود. خودش و پسرانش در بازار زیره کار می‌کردند. برای اینکه با ما رقابت کند به خریدارانمان می‌گفت که اینها دو تا دانشجو هستند و آمده‌اند در بازار و به آنها نمی‌شود اعتماد کرد. خدا رحمتش کند. بعد از مدتی خودش بی‌خیال شد و دید که کارمان رونق گرفته است. ما سودمان را کم می‌کردیم و به مشتری‌هایمان با قیمت پایین جنس می‌فروختیم. اما آنها طمع می‌کردند و قیمت‌های بالا می‌گذاشتند. برای همین هم نمی‌توانستند کار کنند. من و اسدالله نظرمان این بود که قیمت کم بگذاریم و حجم کار زیاد داشته باشیم. در نهایت فعالیت‌هایمان زیاد شد. خریدمان از شهرستان‌ها زیاد شد و شهرتمان پیش فروشندگان هم زیاد شد. بعد از مدتی کارخانه‌ای در مشهد راه‌اندازی کردیم که آن دستگاهی را از سوئیس خریدیم برای بوجاری (تمیز کردن). تا قبل از آن بوجاری با الک‌های دستی انجام می‌شد. آشغال‌های مواد را با الک می‌گرفتند. ۴ تا ۵ درصد، ضایعات مواد بود. در کارخانه در واقع همان کاری را که با الک انجام می‌دادند ما با دستگاه انجام می‌دادیم. مثل بمب در مشهد صدا کرد. برای راه‌اندازی کارخانه‌مان هم رئیس اداره استاندارد و فرماندار و شهردار وقت مشهد آمدند و افتتاح کردند. خبر افتتاح این کارخانه در تمام دنیا پیچید که «حساس» زیره‌ها را به‌صورت کارخانه‌ای پاک می‌کند و ۹۹ درصد زیره تمیز تحویل می‌دهد و یک درصد امکان دارد که زیره آشغال داشته باشد. قبل از آن در ایران این کار را انجام نمی‌دادند و با همان روش سنتی زیره را الک می‌کردند که گاهی تا ۱۲ درصد آشغال قاطی جنس بود.

* ما اسم‌های مختلف را برای ثبت شرکت‌مان به اداره ثبت دادیم؛ اما همه آنها رد شد. چون مثل آن اسم وجود داشت. من به اسدالله گفتم اسم شرکت‌مان را با اسم خودمان بسازیم. اسم من حسن است و اسم تو هم اسدالله. ح و سین را از حسن برداریم و الف و سین را از اسدالله؛ می‌شود حساس. او هم قبول کرد. اسم را به اداره ثبت شرکت‌ها دادیم و آنها هم قبول کردند. این شد که اسم شرکتمان حساس شد.

*بعد از آنکه انقلاب شد، از طرف امام هشت نفر مامور شدند که اتاق بازرگانی را اداره کنند. یکی از آنها هم همان‌طور که می‌دانید اسدالله بود. درحال‌حاضر از آن هشت نفر فقط آقای میرمحمدصادقی و آقای خاموشی در قید حیات هستند. اسدالله که وارد اتاق شد، حجم کارها در اتاق زیاد بود. کارهای حساس بیشتر به من واگذار شد. رسانه‌ها هم بیشتر با اتاق بازرگانی در تماس بودند. کارهای تشکلی اسدالله هم روزبه‌روز زیادتر می‌شد به همین دلیل او بیشتر معروف بود.

*ما بادام تلخ را به اروپا به خصوص اروپای شرقی صادر می‌کردیم. آنها مشتری‌های پر و پا قرص بادام‌های تلخ ما بودند. رفته رفته قیمت بادام‌های تلخ در دنیا بالا رفت و رسید به قیمت بادام شیرین. بعد از مدتی هم بادام تلخ از بادام شیرین گران‌تر شد؛ چون بادام تلخ کم شده بود. یک بار یکی از مشتری‌های اروپایی ما عصبانی شد و گفت این بادام‌های تلخ بوی تعفن می‌دهد. گفتیم ما که خودمان ناظریم و وقتی بسته‌بندی می‌کنند بالای سرشان هستیم. ولی با اسدالله تصمیم گرفتیم برویم به کارخانه و سر بزنیم ببینیم چه خبراست. رفتیم آنجا. یک مشت بادام را از کیسه درآوردیم و تست کردیم. من دانه‌دانه بادام‌ها را خوردم. اولی و دومی بادام شیرین بود. بعدی تلخ بود. همین‌طور آن بادام‌ها را که به ما داده بودند تست کردیم و متوجه شدیم که همان‌هایی که از آنها بادام تلخ می‌خریدیم، بادام شیرین و تلخ را با هم قاطی کرده‌اند و به ما فروخته‌اند. قیمت که بالا رفته بود، بادام شیرین را قاطی بادام تلخ کرده بودند که به قیمت بالاتر بفروشند. به مشتری‌مان گفتیم که جریان را فهمیده‌ایم و برایش تعریف کردیم. اما مشتری اروپایی دیگر از ما بادام نخرید و گفت جایی که این‌طور تقلب کنند نمی‌تواند مورد اطمینان من باشد. او هم کلی هزینه کرده بود و این بادام‌ها را در شکلات به کار برده بود و محصولات غذایی دیگری با آن درست کرده بود. این را تعریف کردم که بدانید ما در ایران این موارد را کم نداریم. همین الان هم کلی شکایت داریم از مشتری‌های اروپایی سر همین مسائل. یک شرکت نامه نوشته بود که در باری که برایش ارسال شده، لنگه کفش پلاستیکی پیدا کرده است. اگر کسی کار درست و صحیح انجام بدهد، حتما موفق می‌شود.

*نه اسدالله از خانواده پولداری بود و نه من. ما هر دو خانواده ضعیفی داشتیم. خانواده من حتی متوسط هم نبودند. پایین‌تر از متوسط بودیم. اما من و اسدالله کار کردیم. جوان‌ها انتظار دارند در طول یک‌سال بشوند مثل عسگراولادی. خب نمی‌شود. امکان ندارد.

*اما من و اسدالله با هم قهر هم نکردیم. اصلا این حرف‌ها بچه‌گانه بود. کسی که عاقل باشد وقتی طرف مقابلش عصبانی می‌شود باید آرام بماند. اگر هر دو عصبانی شوند همه چیز به هم می‌خورد. ما هیچ‌وقت اتاقمان را از هم جدا نکردیم. از همان اول همین‌طور بود. چه زمانی که یک اتاق کوچک داشتیم و چه زمانی که ساختمان چند طبقه. همیشه یا روبه‌روی هم بودیم یا کنار هم. بعضی وقت‌ها دوستمانمان می‌آمدند برای دیدنمان. می‌گفتند چرا اتاق‌تان جدا نیست شاید بخواهیم حرفی بزنیم. من و اسدالله می‌گفتیم ما از کنار هم تکان نمی‌خوریم، چیزی از هم پنهان نمی‌کنیم.

*اسدالله معمولا عصبانی بود و من خونسرد. همین چند روز پیش در مراسم ختم اسدالله، فردی به من گفت می‌دانی چرا شما ۶۵ -۶۰ سال با هم بودید؟ چون او کوه آتشفشان بود و تو کوه نرمش بودی. من از اولش آرام بودم حتی در خانه هم آرامم. تا حالا نشده با همسرم هم سر مساله‌ای بحث کنیم. همیشه کوتاه می‌آیم و معذرت‌خواهی می‌کنم و زود به بحث خاتمه می‌دهم. در کار هم همین‌طور بودم و هستم. وقتی اسدالله عصبانی می‌شد، من چیزی نمی‌گفتم و آرام می‌نشستم. فردای آن روز که سرکار می‌آمد به من می‌گفت اگر بتوانم مثل تو خونسرد باشم، خوب است. در واقع پشیمان شده بود از رفتار روز قبلش. قدیمی‌ها می‌گفتند اگر یکی سنگ من است آن یکی باید نیم من باشد. همان که عرض کردم دلیل ماندگاری ما کنار هم بود. اگر طرف شما عصبانی شد باید شما آرام باشید؛ چون آن طرف فردایش پشیمان می‌شود. وقتی فکر می‌کند می‌بیند چندان حق به جانبش نبوده که عصبانی شده. ولی اگر شما هم مانند او باشید، هیچ وقت نمی‌توانید ماندگار شوید. امروز شما می‌بینید شرکت‌ها دوام ندارند یا سر مادیات دعوا دارند یا سر اخلاق. من هیچ وقت در دوران شراکتم از اسدالله نپرسیدم که کجا هزینه کردی و چه خریدی و چه فروختی. او هم همین‌طور بود. چون به هم کاملا اعتماد داشتیم. شاید خیلی‌ها از ابتدا بگویند که ما اعتماد داریم؛ ولی اعتماد باید واقعی باشد نه فقط سر زبان.

 

*اول ایشان ازدواج کرد و بعد از دو سال من ازدواج کردم. اسدالله با دختر دایی‌اش ازدواج کرد. همان دایی‌اش که گفتم اسدالله در نوجوانی شاگردش بود. ما دو تا دوست دیگری هم داشتیم که در کلاس‌های شبانه همکلاس‌مان بود. او هم شد تاجر فرش. در همان سرایی که من و اسدالله کار می‌کردیم، او هم نزد حجره‌ای، شاگردی می‌کرد. از آنجا بیرون آمد و کاسبی خودش را راه انداخت و شد تاجر فرش. یک روز اسدالله گفت که خواهر این رفیقمان به نظرت چطور است که برویم برایت خواستگاری. گفتم من ندیده‌ام و نمی‌دانم. این شد که رفتیم و ایشان را دیدیم و من هم با خواهر دوستم ازدواج کردم. بچه‌های من و اسدالله با هم بزرگ شدند. همیشه مسافرت‌هایمان با هم بود.

* آقای  اسدالله عسگراولادی در خانه‌شان زمین خورد. شب از خواب بیدار می‌شود. می‌افتد و گیجگاهش به دستگیره در اصابت می‌کند و با سر، زمین می‌خورد. همسرشان صدای زمین خوردنش را می‌شنود و بیدار می‌شود. می‌بیند که از بینی‌اش خون می‌آید. به بچه‌هایش خبر می‌دهد و فوری او را به بیمارستان می‌برند.ام آرآی انجام می‌دهند. تشخیص این بوده که سقف مغز خونریزی کرده و باید عمل شود. بچه‌ها اجازه عمل می‌دهند. عمل هم انجام شد. دو تا سه روز از عمل ایشان گذشته بود؛ ولی هنوز هوشیار نبودند. به دکتر گفتیم چرا به هوش نمی‌آید؟ دکتر گفت که طبیعی است. خودمان ایشان را در بیهوشی مصنوعی نگه می‌داریم تا سر التیام پیدا کند. ممکن است یک ماه هم طول بکشد. همه چیز منظم بود. مشکلی هم نبود. چون اسدالله اصلا سابقه هیچ بیماری نداشت. روز هفتم بود که در آن حال، سکته قلبی کرد و قلبش ایستاد. این روزها، نبود اسدالله آزارم می‌دهد. سخت است دیدن جای خالی اسدالله. نشستن در این دفتر برایم سخت است.

اخبار روز سایر رسانه ها
    تیتر یک
    کارگزاری مفید