روایت یک کولبر از مرگ دردناک آزاد و فرهاد خسروی/ فرهاد تا 24 ساعت قبل از یافته شدن پیکرش زنده بود
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از انتخاب، در این میان، نکته قابل توجه روایتهای پرشماری است که در فاصله چند روز گذشته یعنی پس از جمعه (29 آذر) که پیکر بیجان و یخ زده فرهاد پس از 4 روز جستجوی دشوار پیدا شد، نقل شده است. اکنون روایتها آنقدر فراوان شدهاند که نزدیکان خانواده خسروی و بسیاری از فعالان مدنی شهر مریوان از رسانهها به دلیل عدم بیان واقعیان گلایهمند و شاکی هستند.
در واقع، بسیاری از رسانهها و حتی کانالها در فضای مجازی داستانهای مختلفی از حادثه مرگ فرهاد و آزاد نقل کردند و حتی تعدادی از اخبار به حاشیههای موضوع، همانند پرداختن به وضعیت خانوادگی، اتفاقات قبل از رفتن این دو برادر به کولبری و اظهارات پدر و مادر آنها معطوف شد. در میانه تمامی روایتها، یک گفتگو با «زانیار کاوه» دوست و کولبر همراه فرهاد و زانیار در روز رخداد بیش از تمامی روایتهای دیگر به واقعیت نزدیک بود اما انتشار ویدئویی از سوی زانیار مبنی بر رد کردن نقلهای روزنامه همشهری، واکنش قابل توجهی را به همراه داشت؛ به گونهای که حتی این روزنامه مجبور شد بخشهای از گفتگوی خود با او را منتشر کند. با تمام این اوصاف، متعاقب انتشار ویدئوی چند ثانیهای زانیار، خبرنگار «انتخاب» برای پیبردن به واقعیات داستان و روایت واقعی ماجرای حزنانگیز مرگ این دو برادر در جاده مرگ کولبری، بلافاصله تلاشها را برای ملاقات با «زانیار» در روستای نی از توابع شهرستان مریوان آغاز کرد.
در ادامه دیدار با زانیار و گفتههای او به صورت مستقیم روایت شده است.
زانیار کاوه: در لحظه جدایی از دو برادر، فرهاد با هوای دهان و مالش دستهای برادرش قصد داشت او را گرم کند / بار کولههایمان کفش بود؛ در میانه مسیر به پایین پرتشان کردیم / دهیار روستای نی: فرهاد بعد از مرگ آزاد، از قتلگاه دوم پایین میرود / او به اولین تماس پاسخ اما توان حرف زدن نداشت / فرهاد تا 24 ساعت قبل از یافته شدن پیکرش زنده بود
زانیار کاوه، گریزان از نقل مجدد روایت و نگران از آینده
پس از پیگیریهای اولیه و هماهنگی با شخصی به نام «بریار» پسر عموی پدر زانیار، موفق به ملاقات با زانیار 19 ساله (متولد 1379) شدیم اما او که اضطراب و وحشت روز حادثه همچنان از چهرهاش پیدا بود، در همان ابتدا با رد کردن گزارش واقعه از سوی روزنامه همشهری گفت حاضر به گفتگو نیست. انگار او از آینده میترسید و واهمه داشت که حرفهایش برای او مشکلی ایجاد کند. بعد از اصرار پسر عموی پدر و فعالان مدنی شهر مریوان، زانیار به ما گفت: داستان را نقل میکنم اما نباید آن را ضبط کنید که مجددا با اصرار نزدیکان زانیار و فعالان مدنی بر اینکه باید حتما صدا ضبط شود، او پذیرفت برای شرح واقعه آنهم بروی کاغذ به خانه فاتح ارژنگی، دهیار روستای نی، بیاید. بعد از حضور در منزل کاک فاتح و پس از شنیدن صحبت های سایرین، زانیار قبول کرد که مشکلی با روایت داستان و ضبط صدای خود ندارد.
در ادامه او با بیان این جمله که من «زانیار کاوه» دوست و همراه آنها (فرهاد و آزاد) در جریان حادثه آن شب بودم، شروع به روایت داستان کرد که شرح آن در ادامه آمده است:
وقتی در ساعات پایانی شامگاه دوشنبه تصمیم میگیرند به مرز کولبری بروند
حوالی ساعت 11 شب روز دوشنبه، در مغازه شعیب (چایخانه) جماعتی شامل فرهاد، آزاد، جهانگیر و محمود (پدر جهانگیر) حضور داشتیم که همگی تصمیم گرفتیم برای کولبری به مرز برویم. با خودروی شعیب دستهجمعی به سمت مرز (مرز کولبری در منطقه تته اورامان) رفتیم؛ به نزدیکی پاسگاه که همیشه کولبرها در آنجا پیاده میشوند، رسیدیم اما کسی را در آنجا ندیدیم. جلوتر رفتیم و به «گناو» رسیدیم. در آنجا شعیب پیش چند نفر از صاحبان بار رفت که همه گفتند ما امشب کوله نداریم. بعد از این قصد داشتیم به سوی روستا برگردیم اما دیدیم که دو خودرو کولبر در نزدیک ما پیاده شدند. به شعیب گفتیم که سریع ما را به محل آنها برساند و همراهشان به سمت پایین (محل گرفتن کوله از صاحبان بار) حرکت کنیم. به سرعت به آنها رسیدیم و همراهشان به سمت پایین حرکت کردیم.
گرفتن کوله و گرفتار شدن در برف و بوران
به نزدیکی برجک (برجک پاسگاه مرزبانی) که رسیدیم، جهانگیر و پدرش محمود گفتند ما نمیتوانیم همراه شما بیاییم، قصد داریم به آرامی پایین بیاییم. ما یعنی من، آزاد و فرهاد گفتیم حال که اینطور است ما پایین میرویم، برای شما نیز کوله میگیریم و شما با آرامش بیایید. آنها پذیرفتند و گفتند شما بروید. ما به سمت پایین رفتیم و کوله گرفتیم و حرکت کردیم. به آرامی که سمت بالا حرکت میکردیم (به سمت تحویل دادن بارها)، که به یک محل سوراخ شده درون کوه که کولبران برای محل استراحت خود درست کردهاند، رسیدیم. در این مکان نشستیم، مقداری بیسکویت، نان و آب که همراه داشتیم، را خوردیم و مجددا حرکت کردیم. به نزدیک سنگ بزرگ (صخرهای در مسیر کولبری در گردنه تته) که رسیدیم باد و بارش برف آغاز شد. بوران و برف آنقدر شدید بود که حتی نمیتوانستیم تا چند متری خود را ببینیم. در این شرایط آزاد گفت: کمی استراحت کنیم ما نیز پذیرفتیم. بعد از یک دقیقه استراحت فرهاد گفت، بگذارید بدنمان سرد نشود و سرما ما را ناکار نکند.»
آخرین تلاشها برای نجات آزاد
مجددا بلند شدیم و کولهها را بر پشت گذاشتیم -کولههایتان چه بود؟ هر سه نفر کفش بود- و 20 دقیقه دیگر به راه خود ادامه دادیم که دوباره آزاد گفت: استراحت کنیم. بعد از گذشت یک دقیقه یا اندکی بیشتر بلند شدیم و 10 الی 15 دقیقه دیگر به مسیر خود ادامه دادیم که دیدیم وضعیت تعادل بدنی آزاد به هم خورد. از او پرسیدم چرا اینطور شدهای؟ جواب داد نمیدانم، از دست خودم خارج است. به او گفتم: کمی دستهایت را تکان بوده، چیزی نیست، آثار سرما است و بهتر خواهی شد. اندکی دیگر جلو رفتیم، دیدم آزاد دیگر تعادل لازم را ندارد و حال او اصلا خوب نیست. به او گفتم موبایلت را به من بده و شماره «برهان» را برایم بخوان. او شماره برهان (عموی فرهاد و آزاد) را نداد و در این هنگام به فرهاد گفتم شماره بهزاد (برادر فرهاد و آزاد، پسر دوم از چهار پسر خانواده عثمان خسروی) را بدهد؛ شماره بهزاد را گرفتم، چون صبح زود بود، کاک عثمان، پدرشان پاسخ داد. به او گفتم، به داد ما برسید، وضعیت هوا بسیار بد است و حال آزاد هم اصلا خوب نیست و خود را به ما برسانید.
از زانیار پرسیدم، این روایتها مربوط به حوالی ساعت چند است؟ او پاسخ داد، دقیق نمیدانم چون با خود موبایلم را نبرده بودم اما تصور میکنم حوالی پنج و نیم تا شش صبح بود. زانیار در ادامه روایت خود نقل میکند، کاک عثمان به من گفت، بهزاد را بیدار خواهم کرد و خودش تماس میگیرد. بعد از یک الی دو دقیقه بهزاد تماس گرفت. به او گفتم بهزاد به دادمان برس، آزاد در حال یخ زدن است. کمی جلوتر رفتیم، به نزدیکی گردنه که رسیدیم، مجددا نشستیم و به بهزاد زنگ زدم و گفتم تو را به خاطر خدا به دادمان برسید. تو و برهان به کمکمان بیایید، داریم از سرما یخ میزنیم. او گفت، سعی کنید خود را به پاسگاه برسانید ما هم تلاش خود را خواهیم کرد و به سمت شما میآییم. کمی پایینتر که آمدیم -(مسیر حمل کولبری هم سراشیبی دارد و هم سربالایی؛ قسمتهای که بالا و پایین میروند همگی در ادامه روند رساندن کولهها به مقصد است) -وضعیت آزاد بیشتر به هم ریخت.
آزاد تسلیم سرما میشود
بعد از وخامت بیشتر احوال آزاد ایستادیم، آنهم در شرایطی که نمیتوانستیم چند متر جلوتر خود را ببینیم. فرهاد که جلوتر از ما حرکت میکرد را صدا زدم و او ایستاد. کوله خود را پیش فرهاد بردم و بر زمین گذاشتم و رفتم کوله آزاد را هم آوردم و به او گفتم تو کوله من را برادر؛ قیاسه (کمربندی که برای نگه داشتن و کول کردن کولهها، کولبران از آن لستتفاده میکنند) من پهنتر است. قیاسه آزاد باریک بود و در شانهها و کمر او فرورفتگی ایجاد کرده بود. آزاد پذیرفت و کوله من را برداشت و من هم کوله او را برداشتم و به راه افتادیم. من از پشت نیمه کمکی به آزاد میکردم و کمی از بار کوله او را قصد داشتم کم کنم. دیدم که دیگر وضعیت او بسیار وخیمتر شده و پاهایش به هم میپیچد. به آزاد گفتم تو اینگونه نبودی، چرا اینقدر کم توان شدهای؟ او گفت، بهخدا دارم یخ میزنم، پاسگاه کجاست، سریع حرکت کنیم. به او روحیه میدادم و گفتم زیاد نمانده، 10 تا 15 دقیقه دیگر خواهیم رسید. کمی جلوتر رفتیم، واهمه این را داشتم که نتواند خود را کنترل کند و به پایین دره پرت شود. به آزاد گفتم کوله خودم را پس بده، کوله من سنگین است و کوله تو سبکتر اما دیدم وضعیت بدتر از این است؛ در نهایت مجبور شدم کوله او را به پایین پرت کنم (زمانی کولبران نتوانند باری را به مقصد برسانند، حال چه نیروهای مرزبانی سر برسند یا بدنشان تحلیل برود، کولههای خود را به پایین پرت خواهند کرد و بعدا صاحبان بار خود آنها را جمع میکنند) و گفتم، الان خالی حرکت کن. اندکی جلوتر که آمدیم فرهاد هم گفت، نمیتوانم کوله را حمل کنم و او هم بار خود را به پایین پرت کرد. من هم بعد از گذشت 10 تا 15 دقیقه کوله خود را به پایین پرت کردم و گفتم حالا هر سه هیچ باری بر دوشمان نیست، سریعتر حرکت کنیم تا به پاسگاه برسیم که داریم از سرما یخ میزنیم. نزدیک برجک که شدیم، دیدیم پاهای آزاد به هم میپیچد. چند بار او را بلند کردیم و زیر شانههایش را گرفتیم و به مسیر ادامه دادیم اما اندکی جلوتر آمدیم به دوراهی رسیدیم که در آنجا دیگر آزاد بر زمین افتاد.
وقتی فرهاد نمیتواند از برادراش دل بکند
در این اوضاع، به فرهاد گفتم کاپشن (لباس گرم) خود را از تن در بیاورد که شاید دستهایش گرم شود و حالش بهتر شود. کاپشن فرهاد را بر دو دست او پوشاندیم و جامانه (پیچ یا شال: دستمالی است سیاه و سفید) بر سر و گردنش بستیم. دستانش را بلند کردیم اما او اختیاری از خود نداشت و مجددا بر زمین افتاد. در این وضعیت دیگر آزاد توان حرف زدن را هم از دست داد. به چشمانش نگاهی انداختم، دیدم که چشمهایش نیمهخواب شده و نمیتوانست حتی تکانش دهد. بعد از آن من و فرهاد گریه کنان نمیدانستیم چه کاری انجام دهیم. فرهاد گریه کنان «کاکه، کاکه (داداش، داداش)» میگفت و هر دو از سرما داشتیم یخ میزدیم. گفتم فرهاد بگذار من پایین بروم و شاید بتوانیم آزاد را نجات دهیم یا اینکه بیا با همدیگر برویم کمک بیاوریم. ما راه را اشتباه رفتیم و از دوراهی دیگر مسیر اشتباه را رفته بودیم. در این شرایط فرهاد به من گفت من برادرم را تنها نمیگذارم و تو برو کمک بیاور. من راه افتادم، تنها با چند قدم دور شدن از آنها دیدم فرهاد همچنان گریه میکند و با بخار دهان و مالش دادن دست برادرش او را گرم میکند که شاید جان ندهد.
جسد بیجان آزاد در همان روز یافته میشود
زانیار با صدایی پر ناله و پر از بغض ادامه داد: «پایینتر که رفتم، دیگر نه آنها را دیدم و نه صدایشان را شنیدم. در ادامه راه متوجه شدم به قتلگاه (محلی در گرنه تته و محل عبور کولبران که تا کنون به دلیل صعبالعبور بودن جان چندین کولبر را گرفته است) رسیدهام و از آنجا به سمت پایین حرکت کردم. وقتی داشتم به راه ادامه میدادم صاحب بار به من زنگ زد و گفت، چرا کولهها را به مقصد نرساندهاید. به او گفتم که چه بلایی بر سرمان آمده و یکی از ماها وضعیتی ناگواری دارد و از او درخواست کمک کردم. صاحب بار گفت تو پایین بیا، الان چند نفر کمک میفرستم. محل نسبی را به او اطلاع دادم و گفتم در راه خدا هم شده کمک کنید. وقتی به پایین رسیدم قهمیدم صاحب بار چند نفر را برای یافتنشان فرستاده بود و من را نیز داخل خودرو تویوتا خود برد و بخاری را برایم روشن کرد. لباسهای یخ زدهام را از تنم در آورد تا گرم شوم.
همزمان بهزاد (برادر آزاد و فرهاد) همراه با برهان (عموی آزاد و فرهاد) نیز برای کمک آمده بودند و بعد از چند ساعت جسد بیجان آزاد نیز پیدا شد.
در اینجا از زانیار پرسیدم آیا فرهاد موبایلی همراه نداشت؟ او جواب داد: موبایل داشت اما آنقدر سرد بود که حتی توان شماره گرفتن را نیز از دست داده بود.
از زانیار پرسدم آیا در محلی که آزاد دیگر زمینگیر شد، کسی شما را ندید؟ او پاسخ داد: ما راه را گم کرده بودیم، همه از مسیر پاسگاه رفته بودند و ما راهی را رفته بودیم که کسی از آن رد نمیشد. ما نابلد بودیم و با بارش برف نیز راه مشخص نبود.
زانیار کاوه: در لحظه جدایی از دو برادر، فرهاد با هوای دهان و مالش دستهای برادرش قصد داشت او را گرم کند / بار کولههایمان کفش بود؛ در میانه مسیر به پایین پرتشان کردیم / دهیار روستای نی: فرهاد بعد از مرگ آزاد، از قتلگاه دوم پایین میرود / او به اولین تماس پاسخ اما توان حرف زدن نداشت / فرهاد تا 24 ساعت قبل از یافته شدن پیکرش زنده بود
فرهاد اولین تماس تلفنی را برداشت
بعد از شنیدن روایت شب حادثه از زبان زانیار کاوه که تا پیدا کردن جسد بیجان و یخ زده آزاد بود، روایت جستجوهای چهار روزه برای یافتن فرهاد را از زبان فاتح ارژنگی پیگیری کردیم.
کاک فاتح که میزبان ما نیز بود، دهیار روستای نی است و از معتمدین این روستای حدود 3 هزار نفری به شمار میآید. او نقل میکند:
بعد از رسیدن خبر گرفتار شدن آزاد و فرهاد در گردنه تته به اهالی روستای نی، مردم بلافاصله به محل وقوع حوادث رسیدند. در همین حین ساعت 11 و 22 دقیقه همان صبح سهشنبه اولین تماس با فرهاد گرفته شد، او تماس را پذیرفت اما توان حرف زدن نداشت. شواهد نشان میدهد که بعد از جدایی زانیار از آنها، آزاد جان میسپارد و فرهاد نیز برای نجات جان خود حرکت میکند اما متاسفانه او از قتلگاه دوم (ختمگاه) پایین میآید. به نظر میرسد برف و بوران آنقدر زیاد بوده که او نمیتواند مسیر صحیح را پیدا کند و به سمت کولیت (کلبههای تابستانی مردم ساکن منطقه اورامان) در پناه کوهها حرکت میکند.
فرهاد تلاش کرد شیشه کلبه را بشکند اما تواناش را نداشت
ارژنگی در ادامه میگوید، بعد از پیدا شدن فرهاد، شواهد نشانگر آن هستند که احتمالا حوالی ساعت 12 ظهر به آنجا رسیده و از همان اولین «کولیت» وارد محوطه میشود. متاسفانه صاحبان باغها بعد از پایان فصل گرما درهای این کلبهها را قفل میکنند. فرهاد تلاش میکند شیشه و درها را بشکند اما احتمالا قدرت آن را نداشته که اینکار را انجام دهد. آثار مشتهای او به شیشهها با دستان خونینش بعد از پیدا کردن جسد کاملا مشهود بودند. بعد از آن او توان مقاومت را از دست میدهد و بر روی برف میافتد. در همان اولین لحظات جستجو که جسد آزاد پیدا شد، تمام مردم اعم از پیر و جوان و در تمامی اقشار جستجو برای یافتن فرهاد را در نقاط مرزی میان ایران و عراق آغاز کردند.
در همان روز اول تا 20 متری فرهاد نزدیک شدم اما افسوس...
کاک فاتح در ادامه روایت خود از جستجو برای یافتن فرهاد نقل میکند: «بعد از 4 روز جستجو در 26 آذر (روز جمعه) حوالی ساعت 1 و نیم ظهر، پسر عمویش برای اولین بار در محل کلبهها او را پیدا میکند. در همان روز اول جستجو تا 20 متری فرهاد نزدیک شدم اما افسوس به ذهنم خطور نمیکرد که توان بالا رفتن از آن دیوار را داشته باشد.»
پزشک قانونی اعلام کرد تا 24 ساعت قبل از یافتناش زنده بوده است
وی افزود: «بعد از پیدا شدن جسد فرهاد، با من تماس گرفتند که به دلیل بزرگ بودن عمق فاجعه، در مسجد پزشک قانونی حاضر خواهد شد. در همان محل بعد از معاینات، پزشک قانونی به من گفت، این پسر تا 48 ساعت بعد از آخرین تماسی که با او گرفتید زنده بوده و تنها 24 ساعت بعد از جان باختن جسد او پیدا شده است.»