خاطرات ابطحی از بهمن ۱۳۵۷
به گزارش اقتصادنیوز در این خاطرات آمده است:
*روز ۱۲ بهمن اولین کاری که کردم با فهیمه به خانهی آقاجان رفتیم. همهی خانواده دور هم جمع شدیم، قرار بود با تلویزیونی که آقای اورعی به آقاجان هدیه دادهبود سخنرانی امام را ببینیم. برنامه شروع شد، هواپیما را نشان داد و بعد امام که از پلهها پایین میآمد. در خانهی ما هم تلویزیون تابو بود و هم امام، مادرم نمیدانست ابراز احساسات بکند یا نه.
*روز بعد که تلویزیون را روشن کردیم به جای امام، آقای هاشمی رفسنجانی سخنرانی کرد. این اولین باری بود که تصویرایشان را میدیدم. دو، سه روزی از آمدن امام میگذشت که دایی گفت، میخواهد به دیدن ایشان برود. من و فهیمه وبا ژیان و دایی هم همراه با خانواده سوار پیکان خودشان شدند و به سمت تهران راه افتادیم. شب را در شاهرود ماندیم، محلیها که فهمیدند آقای هاشمینژاد همراهمان است جلسهای ترتیب دادند و دایی هم منبر مفصلی رفت و اخبار روز را به آنها رساند.
امام در مدرسه علوی اقامت داشتند و همانجا مردم را میدیدند.
*به تهران که رسیدیم عهد و عیال را به منزل دایی سیدعلی رساندیم و یک راست به مدرسه علوی رفتیم. غروب هفدهم بهمن بلاخره به مدرسه رسیدیم. خیلی شلوغ بود، دایی در طبقهی بالا به دیدن امام رفت و من هم در طبقهی پایین چند ساعتی را یک گوشهای چمباتمه زدم.برای شام یک تخم مرغ آبپز خوردم، خواب و بیدار بودم، یک مرتبه صدا بلند شد که امام دارند برای نماز صبح میآیند.
*امام آرام و باوقار همراه با دایی، آقای حقانی و دو نفر دیگر از پلهها پایین آمدند. امام به سر سجادهشان رفتند. با جمعیت اندکی اولین نماز صبحم را پشت سر امام خواندم. انصافا عجب ابهتی داشت دیدن قیافه مردی که از کودکی اسمش را قاچاقی می بردیم.
*صبح ها خانمها دیدن امام می آمدند وعصرها آقایان. فهیمه و خانواده دایی صبح آمدند و رفتند. عصر ۱۹ بهمن روزی بود که نیروی هوایی - همافران- در مدرسه علوی به دیدن امام آمدن و من هم شاهد این واقعه مهم و غریب بودم. امام به هیچ نهاد و سازمانی اجازهی ملاقات نمیدادند و این تنها ملاقات غیر عمومی با یک صنف خاص بود.
*شب از مدرسه علوی دل کندیم و خانوادگی به منزل آقای حاج محمود لولاچیان رفتیم.
*صبح ۲۰ بهمن به قم رفتیم و صبح ۲۱ از قم به جاده زدیم. از مسیر جادهی هراز به قصد بهشهر و بعد هم مشهد حرکت کردیم. به امامزادههاشم که رسیدیم صدای تیراندازی پیوسته از تهران به گوش میرسید.
*:به ساری که رسیدیم جمعیت عجیب و غیر قابل تصوری در خیابان بود. آقای هاشمینژاد شب یک منبر در ساری رفت. میانهی جلسه یک پاسبان که از ترس به خود میلرزید خبر داد که مردم ریختند کلانتری و همهی اسلحهها را غارت کردند. این وسط مجاهدین و فداییان خلق فقط دنبال جمعآوری اسلحه بودند البته نه به این نیت که بعدا مقابل جمهوری اسلامی بایستند. معتقد بودند که این پیروزی نیست، ارتش حتمن وارد عمل میشود و باید آماده مبارزات مسلحانهی خیابانی شد.
*بعد از ظهر بیست و یکم از رادیو حکومت نظامی سراسری اعلام شد، عصر همان روز از طرف امام یک بیانیه کوتاه منتشر شد مبنی بر اینکه امروز بر همه مردم تهران واجب است که از خانهها بیرون بیایند. مردم هم بلندگوهای مساجد را روی ماشینها سوار کردند و اعلامیه را کوچه به کوچه میخواندند.
*احتمال قوی میرفت که دولت بخواهد به وسیلهی حکومت نظامی علیه امام کودتا کند و ایشان را بگیرند ولی ملت از هر کوچه پسکوچهای به خیابانها ریختند. ساعت ۱۱، ۱۲ شب به بهشهر رسیدیم جمعیت هنوز در خیابان بود.
*روز بیست و دو بهمن، خانه دایی سید محمد در بهشهر بودیم. مرد نازنینی که کار آزاد داشت و در شهر شهره به پاکی و حرمت بود. سر نهار، اخبار ساعت 2 اعلام کرد ارتش بیطرفی خودش را اعلام کرده. آقای هاشمی نژاد دوزانو نشست و محکم به پایش کوبید و گفت: رژیم شاه سقوط کرد. این عجیب ترین و تکاندهندهترین جملهای بود که تا آن روز شنیدم.