فلسفه سیاسی عدالت
عدالت به مثابه نظم طبیعی: در رویکرد اول عدالت به معنای هر چیز در جای خود است. جهان دارای نظم طبیعی و قانون جوهری است. طبقات و کاستها از پیش بر اساس تاریخ و سنت شکل گرفتهاند. هر کس باید جای خود باشد. به تعبیر باستان نظام خویشکاری وجود دارد و به تعبیر نخبهگرایان جدید برابری انسانها و بهرهمندی همه از مواهب یکسان بیمعنی و اجرانشدنی است. عدالت به مثابه نظم طبیعی، به این معنا است که عدهای صاحب حق و قدرت هستند و دارای فهم و اکثریت عوام و تحت حاکمیتشان قرار دارند. اغلب الگوهای عدالت در باستان و قرون وسطی بر اساس نابرابری طبقاتی و توجیه جوهری افراد و طبقات خاص بنا شده بود.
عدالت به مثابه برابری: در دوران جدید با پیدایش صنعت و انقلابهای تکنولوژی انسانها از رعیت به شهروند تبدیل شدند. اعلامیه حقوق بشر و پیدایش تفکرات انتقادی، انسانها را بهعنوان موجوداتی برابر مطرح کرد. همه انسانها شبیه به هم هستند و حق داشتن کار، مسکن، آموزش، بهداشت و همه امکانات را دارند. هیچکس بر دیگری برتری ندارد و عدالت به معنای برابری همه انسانها است.
در چنین روایتی دولت مسوول تضمین حقوق برابر انسانها در دسترسی به شغل، بهداشت و آموزش است و هرگونه تفسیر جوهری و افلاطونی با رویکرد انقلابی کنار زده خواهد شد.
عدالت به مثابه انصاف و تنظیمگری: رویکرد آخر با نقد الگوهای سنتی و مدرن از عدالت بر این باور است که نمیتوان به گذشته برگشت. احیای نظم سنتی و عدالت افلاطونی به مثابه جوهرگرایی و اعتقاد به گوهر و نژاد و طبقات ممتاز در قرن بیستویکم بیمعنا است. بشر توانمندتر شده است و اشرافیت ذاتانگارانه امکان عملیاتی شدن ندارد. از سوی دیگر قرائت چپگرایانه و انتقادی از عدالت نیز در تجربه شکست خورده است. عدالت به مثابه برابری باعث نابودی نخبگان و حاکم شدن فساد و از بین رفتن منابع خواهد شد. عدالت به مثابه انصاف بر این باور است که باید راه میانهای جست و حرکت تدریجی به سمت انسان به مثابه انسان برداشت. انسان در ذات خویش بدون نگاه ابزاری ارزش دارد و با ایجاد نهادهای تنظیمگر میتوان عدالتی را ایجاد کرد که هیچکدام از صورتهای برابری، جوهرگرایانه و آزادی نباشد، بلکه بر آن قاعده انصاف حاکم باشد.