کافهای برای نزدیکی ایرانیها وافغانستانیها در قلب تهران+عکس
به گزارش اقتصادنیوز فاطمه باقری گزارشگر خبرگزاری مهر مینویسد: لطف مرور قصه نسل جدید مهاجرین افغانستانی شاید به دل و جرات قلبهای جوان آنها باشد؛ به قدرت انتخاب و تغییردادن سرنوشت. اینکه مراقب باشند غم مهاجرت، سنگینی نگاه ها و درهای بسته قوانین، آرزوهای رنگیشان را زیر پا له نکند. «کافه تلما» هم با همت همین جوانها متولد شد؛ چند جوان افغانستانی خوشذوق که دور هم جمع شده اند تا در مرکز تهران یک کافه داشتهباشند؛ پاتوقی برای دورهمیهای دوستان ایرانی و افغانستانی. ایده راه اندازی و مدیریت کافه تلما برای دو جوان افغانستانی به نامهای "فاطمه جعفری" و "حامد آذر " بودهاست. در یک صبح نسبتاً خلوت تابستان، مهمان کافه کوچک آنها در خیابان ایرانشهر بودیم تا از واکنش های متفاوت مهمانهای این کافه بشنویم.
«فاطمه جعفری» بیست و یک ساله و دانشجوی رشته حقوق دانشگاه آزاد ملارد است؛ متولد شهرستان رباط کریم، و ساکن کرج. حالا نزدیک یک ماه از افتتاح کافه تلما میگذرد و او می گوید تا همین جا هم از استقبال آدمها راضی است: «هنوز تبلیغ خاصی نکردهایم. مهمان های ما عکس کافه را در اینستاگرامشان استوری میکنند و مینویسند "کافه جالبی که بچه های افغانستانی آن را اداره می کنند". همین شد که چندنفر از همشهری های ما که ساکن اروپا هستند فقط با دیدن صفحه اینستاگرام کافه، وقت سفر به ایران به ما هم سر زدهاند که ببینند اینجا چه خبر است!؟»
جز یک سالنکار و کسی که ظرف ها را می شوید، کارهای دیگر کافه با خود فاطمه و حامد است. بقیه بچه ها رفاقتی اینجا کار می کنند و اغلب عصرها و آخر هفته ها به تلما سر میزنند: «ما همکاران دیگری هم داریم که همه افغانستانی هستند و شغل دیگری دارند. آنها را با معرفی دوستان پیدا کردیم. مثلا آقای "کفایت بیگی" که سرآشپز بزرگ و باتجربه افغانستانی در ایران است و راهاندازی کافه و رستوران ها را برعهده میگیرد؛ با او مشورت کردیم و ایشان هم خیلی از ایده ما استقبال کرد. قرار شد فضا و دکور را آماده کنیم تا ایشان برای راهنمایی بیاید و هنوز هم به ما کمک می کند. یکی از بچهها هم صفحه اینستاگرام یک باریستای خیلی خوب و حرفه ای به نام "میثم جلالی" را به ما معرفی کرد؛ دعوت کردیم و او هم خیلی خوشحال شد. می گفت چقدر خوب! همه ما به کافهای که همشهریهایمان آن را راهبیندازند، نیاز داریم.»
همه حدس میزنند چینی یا ژاپنی باشیم!
فاطمه می گوید همیشه دوست داشته کافه ای داشته باشد؛ نه فقط مدیریت کافه، حالا هم خیلی وقت ها منو را دست می گیرد و به مهمان ها خوشامد میگوید. پاتوق خودش هم کافه بوده و از تماشای تئاتر و بعد، سرزدن به کافه های راسته چهارراه ولیعصر خاطره های خوبی دارد. افغانستانی ها پرجمعیت ترین مهاجرین کشور ما هستند و می شود حدس زد که مشابه این کافه در جای دیگری هم وجود داشته باشد: «شنیده ام همشهری های ما یکی دو کافه را در گلشهر مشهد میچرخانند. البته کار آنها با ما تفاوت دارد، چون هزینه ها هم کمتر است و کافه داشتن آنجا به صرفهتر است.» اما می گوید دلیل اقبال کافه افغانستانی ها در مشهد الزاما تمرکز جمعیت افغان ها در این شهر نیست: «این کافه را فقط برای افغانستانی ها راه نینداخته ایم. خیلی دوستان ایرانی داریم که به کافه ما می آیند. حتی شده نصف مشتری های کافه ایرانی بوده اند و نصف، افغانستانی و فضا هم خیلی صمیمی است. گاهی مهمان های ایرانی می پرسند شما اهل کجایید؟ چینی یا ژاپنی!؟ می گوییم نه افغانستان! می گویند واقعا!؟ یعنی آن توقع را دارند، ولی این یکی را، نه اصلاً!»
اشتباه می کردم، افغانستان مهربان بود
فاطمه مثل خیلی از جوان های افغانستانی با لهجه صحبت نمی کند، اما می گوید اینطور نیست که آن را پنهان کند: «شاید گویشم خیلی قوی نباشد ولی بلدم. در خانواده هم گاهی فارسی ایرانی حرف میزنیم و گاهی با گویش هَزاره که یکی از گویش های افغانستانی است. ولی چون متولد و بزرگ شده اینجا هستم و حتی کتابی که می خوانیم با گویش ایرانیهاست، مثل ایرانی ها حرف میزنیم. اما اگر با کسی برخورد کنم که با لهجه غلیظ افغانستانی حرف میزند، ناخودآگاه من هم افغانستانی صحبت میکنم.»
اکثر دانشگاه های ایران بعد از ترم سه، دانشجوهای افغانستانی را میفرستند کیش، هرات یا کابل تا پاسپورت یا کارت آمایشی که دارند را به پاسپورت دانشجویی تبدیل کنند. یعنی تا پایان تحصیل، اقامتشان در ایران اقامت دانشجویی است. او هم زمستان سال پیش برای اولین بار به دنبال پاسپورت دانشجویی راهی افغانستان میشود: «از همان اول خیلی ذوق و شوق این را داشتم که بروم کشورم را ببینم. از مرز زمینی رفتم؛ یعنی مشهد، هرات و بعد هم کابل. البته تصورم کمی ترسناک بود، چون محیط را ندیدهبودم و تنها رفتهبودم. اما اصلا اذیت نشدم. اتفاقا آدم های خوب زیادی را دیدم که هوایم را داشتند. مثلا راننده تاکسی های خوبی که وقتی می دیدند اینجا غریبه ام خودشان من را تا فرودگاه یا رستوران میرساندند. خاطره خوب دیگرم از آنجا خوردن غذای محبوبم قابلی پلوست؛ آشک، مَنتو و بولانی هم غذاهای معروف افغانستان هستند که خوردنش آنجا واقعا چسبید!»
کافه ای که با دسترنج کارگری راه افتاد
حامد تا الآن همراه دوستانش سرگرم انجام تعمیرات کوچکی بود که در این کافه تازه متولد شده باقی مانده و حالا وارد گفتگوی ما می شود. «حامد آذر» بیست و چهارساله، ساکن شهر ری و دانشجوی رشته عمران دانشگاه آزاد اسلامشهر است. او هم در نوجوانی مثل خیلی از پسربچههای افغانستانی سخت کار کرده است؛ چندسالی جوشکاری، آهنگری، قبلتر خیاطی و تجربه کار در بازیافتی هم دارد. می پرسم خیلی ها حتما از شما می پرسند چطور توانسته اید کافهای را در یک منطقه خوب مرکز تهران راهاندازی کنید؟ فاطمه جواب میدهد اتفاقا ما از خیلی هزینه های غیرضروری جلوگیری کردهایم: «این میز و صندلی ها را می بینید؟ اینها را آقای حامد خودش ساخته. ما نرفتیم این صندلی های بلند را بخریم. چون هرکدام هفتصدهزار تومان هزینه داشت. درست است که پول پیش زیاد بود چون اینجا مرکز شهر است، ولی هزینه ای را که میشد روی دکور بگذاریم صرف پول پیش کردیم و صرف دستگاه قهوه بهتر و... اول نگران بودم بودجه نداشته باشیم ولی بعد خدا را شکر کم کم دیدم شرایط درست شده و در حال چیدن وسایل هستیم.» حامد ادامه میدهد: «من حول و حوش چهارسال به صورت حرفه ای و تمام وقت، جز ساعت های دانشگاه رفتن، کار کردهام و بخش زیادی از آن پس انداز خودمان بود. البته از خانواده هم کمک مالی گرفتیم.»
ماجرای یک فهرست غم انگیز
اما روند اداری راه اندازی کافه برای یک مهاجر افغانستانی چه سختی هایی داشته است؟ خاطرات حامد اینجا به بعضی برخوردهای تند آدم ها برمی گردد. اینکه در بعضی اداره ها جواب سلامش را هم نداده اند یا اینکه خیلی سوالهایش را بی جواب گذاشتهاند. آخرین جواب تلخ هم این بود که اتباع فقط حق دارند کارگر بنایی، سفالگری و... و. باشند. همه این ها برای فاطمه تکرار شده است: «سخت است. من گاهی وقت ها واقعا گریهام می گیرد. اول اینکه اینجا خانم حق کار ندارد. یک کارت کار باید میگرفتیم که گفتند به خانمهای افغانستانی نمیدهیم. لیستی جلوی من گذاشتند که حق انتخاب یکی از آنها را دارم؛ مثل حق کارگری و ...خیلی ناراحت شدم. گفتم پس کسی که تحصیل کرده و درس خوانده چی؟ او مهارتی دارد و نمیتواند برود کارگر فاضلاب شود. همینجا بین اتباع افغانستانی آدم های بزرگی داریم. مثل همین آقای کفایت بیگی که یک آشپز موفق است، یکبار مهمان یک برنامه معروف تلویزیون بود و از او تقدیر کردند. در وزارت کار به ما گفتند جوان ما بیکار است و شما میخواهید کافه بزنید!؟ اگر شما شاغل شوید و کارهای خیلی خوب را بگیرید جوان های ما همه بیکار میشوند. من هم گفتم هرکسی استعدادی دارد و چه فرقی می کند اهل کجا باشد؟ اما بعدتر که اتحادیه رفتم و جاهای دیگر، برخورد ها بهتر شد. هرجا می روم همان اول می گویم که من از اتباع افغانستانی هستم. آنجا خیلی با من خوش برخورد بودند و مشکلی نبود.»
نمیشود که ناامید بمانیم
پای حرف بعضی از جوان های افغانستانی که بنشینی واژه ناامیدی را زیاد می شنوی؛ آنها باید مسیری را بروند که از راه سخت پیش روی جوان های ایرانی چندبرابر دشوارتر است. این روزها گرانی دلار و تیترهای تلخ رسانه ها هم زندگی را برای اتباع افغان سخت تر کرده است. فاطمه اما میگوید در هرشرایطی مطمئن است منفعل نمی مانده: «اگر افغانستان هم بودم یک حرکتی میکردم، پی کاری میرفتم. من اینجا بزرگ شده و درس خواندهام. یک مدت در تیم فوتبال کرج بازی می کردم و همبازی های ایرانی داشتم. دوستانم هم ایرانی و هم افغانستانی بوده اند. نمی توانم بگویم اینجا را دوست ندارم یا به بن بست خورده ایم. می توانستم با همین هزینه کافه، از ایران بروم ولی ترجیح دادم بمانم. گرانی دلار برای همه ما هست. چه ایرانی چه افغانستانی. ولی من به این چیزها فکر نکردم و توکل کردم به خدا. چرا وقتی می توانم کاری کنم که از آن راضی و خوشحال باشم و خدا هم کمکم می کند، این کار را جای دیگر انجام بدهم؟ ایران را دوست دارم. ما بزرگ شده اینجاییم.»
از افغانستان هم میگوییم، اما در کافه به روی همه باز است
بچه های کافه تلما در این مدت کوتاه از مهمان های ایرانی کافه جز خوشرویی و تشویق ندیدهاند، و می گویند اینجا حتی رزرو میز برای جشن تولد هم داشتهاند: «البته حتما بازخوردهای منفی هم وجود دارد. من اسمش را می گذارم تعصب. تعصبی که خیلی از دوستی ها را به هم زده است. در خود افغانستان هم تعصب هست، چیزی که بین شیعه و سنی جنگ انداخته است.»
تفاوت مهم کافه با هر غذاخوری دیگری فضای فرهنگی دورهمیهای آن است. ویژگی این کافه هم می تواند معرفی فرهنگ افغانستان باشد. مثلا از راه قفسه های کوچک کتاب درگوشه و کنار کافه؛ با کتاب هایی مثل "تاریخ افغانستان" یا کتاب معروف "بادبادک باز". اما هنوز المان های افغانستانی اینجا کامل نشده است: «مثلا می خواهم یک قاب عکس بگذارم از دو عکس در کنار هم؛ یک اثر تاریخی از ایران و یک اثر از افغانستان. این وجه مشترک را دوست دارم بیاورم. هر چند نمی خواهم اینجا مختص افغانستانی ها باشد. این کافه ای است که در آن به روی همه باز است. اما فرهنگسازی را هم دوست دارم. میخواهم یک سری از غذاها و نوشیدنی های افغانستانی را هم بیاورم کنار بقیه غذاها سرو کنیم. مثلا قابلی پلو که عاشقش هستم و یا نان پخته ای که داخلش سبزیجات است به نام بولانی. این دوتا را حتما می آوریم.» حامد هم می گوید اکثر بچه های مهاجری که در ایران زندگی می کنند از ولایت ولسوالی افغانستان هستند مثل مردم هزاره و بامیان. پس دوست دارد در قدم اول نمادی از مجسمه معروف بامیان را اینجا نمایش بدهد.